loading...
رمان ما
رمان ما بازدید : 323 یکشنبه 25 آبان 1393 نظرات (0)

رمان استاد


رمان ما


مريم : به خدا ديگه خسته شدم شقايق ، رسيدم به پوچي ،هيچ هدفي تو زندگيم ندارم شقايق : چي دارم مي شنوم ؟؟!

 تو همون مريمي ؟ مريمي كه تا 20 سال بعدش رو هم برنامه ريزي كرده بود ؟ دختر اگه تو برسي به پوچي بقيه چي كار بايد بكنن ؟ هيچ مي دوني اگه بچه ها بفهمن كه خرخون كلاسشون ديگه انگيزه نداره چي كار مي كنن ؟ كي بود كه بقيه رو تشويق مي كرد ؟ كي بود كه همه رو با انگيزه كرد ؟ مريم تو چت شده ؟ خانم معدني : خانم ها بلند تر بگين ما هم بفهميم 




رمان ما


شقايق : چيزي نبود خانم ، شما خيلي خودتون رو نگران نكنين ، داشتم از مريم اشكال مي پرسيدم خانم معدني : آخه من چند دفعه بايد به شماها بگم از من بپرسين ، اگه از دوستتون بپرسين ممكنه اشتباه بهتون بگه و اون وقته كه ديگه مطلب اشتباه ميره تو ذهنتون شقايق زير لب غرغري كرد و گفت : همچين خودش رو تحويل مي گيره فكر مي كنه آمريكاييه و همه چي رو بلده ، به خدا من و تو بيشتر از اين حاليمون ميشه مريم خانم معدني : باز كه دارين حرف مي زنين مريم : ببخشيد خانم ، ديگه چيزي نميگيم مريم حوصله ي درس خواندن نداشت ، ديگر زندگي روزمره هم برايش تكراري شده بود ، دختري كه تا ديروز از لحظه به لحظه ي زندگي اش لذت مي برد ، به انساني بي هدف تبديل شده بود ، انساني كه هيچ چيز برايش اهميت نداشت ، حتي ديگر درس خواندن هم به او آن لذت هميشگي را نمي بخشيد ، او كه عاشق درس و مدرسه بود امروز به آن همانند ديگر كارهاي روزمره اش نگاه مي كرد ، شايد اين يكنواخت بودن زندگي اش بود كه او را سردرگم كرده بود ، در اين روزها تنها دل خوشي اش كلاس زباني بود كه برايش مثل تفريح بود . كلاسي كه تك تك اعضاي آن را دوست داشت حتي معلمش را . شقايق ، هر چه بيشتر سعي مي كرد علت درماندگي مريم را بداند بيشتر ناكام مي ماند ، او هم كلافه شده بود ، هر چه بيشتر مي گذشت مريم بيشتر از محيط اطرافش فاصله مي گرفت ، شقايق كه واقعا نگران او بود ، به راستي چه بر سر او آمده بود ؟ حتي خود مريم هم نمي دانست . بالاخره شقايق تصميم گرفت با مريم حرف بزند و دليل اين همه آشفتگي را از او بپرسد . شقايق : آخه تو چت شده ؟ چرا اين جوري شدي ؟ مي دوني كه من هيچ وقت تو اين چند سال نخواستم تو كارت فوضلي كنم اما حالا واقعا دلم مي خواد بدونم چت شده ، چند روزيه خيلي تو خودتي ، اگه مشكلي هست به منم بگو شايد بتونم كمكت كنم مريم : ممنون كه به فكر مني اما چيزيم نيست شقايق : چيزيت نيست ؟؟؟ يعني بايد باور كنم ؟ مريم تو كاملا فرق كردي ، يه وقتايي حس مي كنم اون مريمي كه من مي شناختم با الان خيلي فرق داره ، آخه چرا اين طوري شدي ؟ نمي خواي بگي بهونه هاي الكي نيار مريم چند روزي بود كه منتظر چنين لحظه اي بود تا با كسي حرف بزند و چه كسي بهتر از شقايق ، دوست هميشگيش ؟ اما واقعا دليل اين همه ناراحتي چه بود ؟ خود مريم هم نمي دانست مريم : نمي دونم شقايق ، شدم مثل ديوونه ها ، حالم از خودم بهم مي خوره ، احساس كمبود مي كنم ، در صورتي كه تو زندگيم هيچي كم ندارم ، شايد خانواده ي خيلي مرفهي نباشيم اما تا حالا هر چي خواستم واسم فراهم كردن ، پدر و مادر و خواهر خوب هم كه دارم اما ... شقايق : خيلي جدي نگير مريم ، منو بگو كه فكر مي كردم چي شده ، گفتم حتما كمبود شوهر پيدا كردي ، مي خواستم بگم اگه خيلي واجبه شهاب رو بفرستم سراغت مريم : شقايقققققققققققققققق ، تو باز شروع كردي ؟ آخه من با تو چي كار كنم ؟ بيچاره اين داداش تو ، هر روز واسش يه زن جديد پيدا مي كني شقايق : مي ترسم آخرش هم بمونه رو دستم ، راستي من واقعا ازت معذرت مي خوام مريم با تعجب به شقايق نگاه كرد و گفت : بله ؟؟؟ گوش هام درست مي شنوه ؟ شقايق : معلومه كه درست مي شنوه اصلا مگه ميشه گوش به اون درازي نشنوه ؟ چيه چرا اين طوري نگام مي كني ؟ مگه دروغ ميگم ؟ مريم : كوفت ، حالا واسه چي معذرت خواهي كردي ؟ برو سر اصل مطلب شقايق : ببين ، تقصير خودته ، ميثل اينكه به اصل مطلب خيلي علاقه داري نه ؟ بيچاره داداش من ، بدبخت شد رفت مريم : من آخرش يه بلايي سرت ميارم ، حالا مي بيني شقايق : هيچ غلطي نمي توني بكني عزيزم ، از نيما جونت چه خبر ؟ مريم : حرف اون بي شعور رو نزن كه مي خوام خفه اش كنم ، ديگه شورش رو در آورده اين بار چهارمه كه دارم اين ترم رو مي خونم شقايق : جدي 4 ترم شد ؟ ببينم سر همون قضيه ؟ مريم : آره ديگه ، مگه ما قضيه ي ديگه اي هم داشتيم ؟ شقايق : خوب تقصير خودته ديگه دختر خوب ، چه معني داره آدم با استادش سر كلاس شوخي كنه ؟ مريم : همچين ميگي استاد انگار 50 سالشه ، بابا اون فقط 7 سال از ما بزرگتره ، در ضمن هيچي هم حالش نيست ، فقط داره نون آمريكا بودنش رو مي خوره ، كاش من رو هم يكي مي برد آمريكا شقايق در حالي كه چانه اش را با دستش مي خاراند گفت ( ژستي كه هميشه براي فكر كردن به كار مي برد ) : ميگم مريم چطوره بري واسش دلبري كني و بعد دو تايي با هم برين آمريكا ، ميگم فقط يه خواهش شهاب رو هم با خودتون ببرين بد نيست مريم : اگه مردي وايسا ، به خدا زنده ات نميذارم ، تو كه مي دوني من چقدر ازش متنفرم ، اگه اين ترم رو هم بيوفتم بايد قيد زبان رو بزنم مريم همان طور در سالن به دنبال شقايق مي دويد ، هنگامي كه وارد كلاس شدند ، معلم هندسه با آن چهره ي جدي اش ايستاده بود و به آن دو نگاه مي كرد ، از چهره اش مشخص بود كه خيلي سخت خودش را كنترل كرده كه نخندد . شقايق : ببخشيد آقاي سليماني ، نمي دونستيم زنگ خورده سليماني : شما خانم ها كي مي خوان بزرگ بشين ؟ الان ناسلامتي كلاس سوم دبيرستان هستين يكي از بچه ها از عقب كلاس گفت : آقا خيالتون راحت اينا حسابي به فكر بزرگ شدن هستن ، واسه همينه كه ورزش مي كنن و تو راهرو ها راهپيمايي سريع مي كنن همه بچه ها خنديدند و مريم و شقايق خوشحال از اينكه توانسته اند از دست معلم جان سالم به در ببرند به طرف صندلي هاي خود رفتند . ------------------ مريم : يعني الان با من و تو چي كار مي كنه ؟ مي ترسم باهامون لج بشه ها شقايق : همه كه مثل نيما خان عقده اي نيستن ، ايشالا كه كاري به كارمون نداره مريم : حالت خوبه ؟ دفعه ي پنجمه كه سر كلاسش دير اومديم . ساناز : شما دو تا خسته نميشين اينقدر حرف مي زنين ؟ شقايق : برو بابا ، تو هم اگه فريبا الان بود اين طوري نمي نشستي مثل بچه مثبتا هر چي ميگه گوش بدي و يه ريز داشتي حرف مي زدي سليماني : خانم توفيقي دير كه اومدين سر كلاس ، حرف هم مي زنين ؟ شقايق : معذرت مي خوام ، داشتم در مورد اين قضيه اي كه اثبات كردين از ساناز سوال مي پرسيدم سليماني : شما هم كه هميشه اشكال دارين خانم نه ؟ يكي از بچه ها گفت : چي كار كنه ديگه ؟ خنگه و دوباره شقايق سوژه ي خنده ي بچه ها شد . آن زنگ مريم اصلا آرام و قرار نداشت ، مي خواست هر چه سريعتر به خانه برود تا به كارهاي زبانش بپردازد ، كم كم انگيزه اش براي زبان را هم از دست داده بود ، نيما حمیدي معلم زبانش بزرگترين مسبب از دست رفتن انگيزه اش بود ، مريمي كه زبان را به شدت دوست داشت و حتي روياي ادامه ي تحصيل در رشته ي زبان را رد سر مي پروراند ، ديگر علاقه اي به ادامه دادن آن نيز نبود ، با خود عهد كرده بود كه اگر اين ترم نيز بيفتد ، ديگر سراغ زبان نرود . با بي حوصلگي لغت هاي كتابش را مطالعه كرد و آماده ي رفتن شد . نيما : مريم تو باز هم دير اومدي ؟ مريم : شرمنده ، نمي دونم چرا اين طوري ميشه ، هر دفعه يه مشكلي واسم پيش مياد نيما : مثل اينكه خيلي خوشت مياد بازم بيفتي نه ؟ مريم كه شخصيتش جلوي بچه هاي كلاس خرد شده بود ، تصميم گرفت كه با نيما بحث نكند ، زيرا بحث با او بي فايده بود .كم كم داشت از نيما متنفر ميشد . با اينكه معلم بسيار خوبي بود اما از لحاظ اخلاقي غير قابل تحمل بود بخصوص براي مريم . شهاب : سلام مريم : سلام ، حالتون خوبه ؟ شهاب : ممنون ، اين رو شقايق داده كه بهتون بدم مريم : واقعا ممنون ، خيلي لطف كردين شهاب : خواهش مي كنم ، راستي اين استاد خيلي باهاتون لج شده ها ، نمي خواين كاري بكنين ؟ مريم : چي كار كنم ؟ شهاب : من اگه جاي شما بودم باهاش حرف مي زدم ، از شقايق شنيدم كه اين بار 4 كه دارين اين ترم رو مي خونيد مريم : بله درست گفته ، نمي دونم چرا بعضي هاي جنبه ي شوخي ندارن شهاب : بهتره حرف من رو جدي بگيرين و باهاش حرف بزنين مريم : حتما ، خيلي ممنون فهيمه ، دوست كلاس زبان مريم كه شاهد مكالمه ي شهاب و مريم بود بدون اينكه به محتوايش پي ببرد گفت : مي بينم كه يه پسر رو تور كرديا مريم : نه بابا ، بي خيال ، اين داداش دوستمه ، كتابم رو داد ، بنده خدا گناه كه نكرده همكلاسي ماست كه فهيمه : چه حسن تصادفي ، مطمئني از روي عشق و علاقه نيومده همكلاسي ما شده ؟ مريم : برو بابا دلت خوشه ، پسره اصلا تو اين فازها نيست ---- شقايق : چيه ؟ باز چرا سگ شدي ؟ مريم : مگه شهاب بهت نگفت ؟ شقايق : نه نگفت ، مثل اينكه تو شهاب رو نشناختي ها ، هيچي به جز نقشه هاش نمي شناسه مريم : والا من كه مثل شما تو فكر شناخت پسرها نيستم شقايق : ببخشيدا اما اين يه دفعه رو زدي جاده خاكي ، اين پسره داداش منه مريم : واي خاك به سرم راست ميگي ها ، حواسم نبود شقايق : گسسته رسيد دستت ؟ مريم : آره ممنون ، كلاس فرداست ديگه نه ؟ شقايق : آره ، دوباره بايد قيافه نحسش رو تحمل كنيم مريم : آخ نگو كه وقتي يادم مياد ميخوام گريه كنم شقايق : بي خيال ، داشتي مي گفتي چرا سگ شدي مريم : يه ذره ادب و تربيت نداشته باشي ها ، در ضمن به تو هم هيچ ربطي نداره شقايق : اذيت نكن ديگه مريم ، باز نيما جوووون اذيتت كرد ؟ مريم : بله ، پس مي خواستي چي بشه ؟ مريم دست به سينه ايستاد و با حالت تاسف به صحبت هايش ادامه داد : حالم ازش بهم مي خوره ، اِاِاِ پسره ي بي شعور جلوي اون همه آدم من رو سكه يه پول كرد شقايق : ميگي چي گفت يا برم از شهاب بپرسم ؟ مريم پوزخندي زد و با حالت طعنه گفت : برو از شهاب بپرس شقايق : بميري ، تو كه مي دوني اون چيزي بهم نميگه ، بگو ديگه مريم : ديروز مثل هميشه دير رسيدم به كلاس ، آقا هم لطف كردن و من رو جلوي همه ضايع فرمودن شقايق : چي كار كرد مگه ؟ مريم سعي كرد لحن نيما را تقليد كند و گفت : مثل اينكه خوشت مياد بازم بيوفتي نه ؟ شقايق با صداي بلند خنديد و مريم ، با آرنجش محكم به پهلويش كوبيد و با عصبانيت پرسيد : چيه ؟ چرا مي خندي ؟ شقايق : خوب بابا ، خيلي جالب بهت گفته مريم : برو گمشو ، واي شقايق نمي دوني چقدر مي خوام سر به تنش نباشه شقايق : من نمي فهمم ، تكليف خودت رو مشخص كن دوسش داري يا نه ؟ مريم يك پشت گردني به شقايق زد و گفت : دارم جدي حرف مي زنم ، كاش مي تونستم يه روزي اين كارهاش رو تلافي كنم شقايق : چطوره بذاريمش سر كار مريم : مثلا چطور ؟ شقايق مثل هميشه شروع به خاراندن چانه با دستش كرد : آهان فهميدم تو شماره اش رو داري ؟ مريم : نه ، اما شايد بتونم گير بيارم چطور ؟ شقايق : خوب ميذاريمش سر كار ديگه ، تو شماره رو گير بيار بقيه اش با من مريم : نه اين طوري اصلا خوب نيست ، فاز نميده ، بعدشم اگه لو بريم خيلي بد ميشه ، واي اگه مامانم بفهمه چي ميشه ، بايد يه كار ديگه بكنيم شقايق : چطوره اينترنتي بذاريمش سر كار مريم : واااااااااااااااااااااااا ااااي عاليه 

، اما اين نيمايي كه من مي شناسم بعيده سر كار بره شقايق : مثل اينكه تو منو نشناختي ها مريم : مي شناسم كم كم شقايق دستش را روبه روي مريم گرفت و به او نگاه كرد ، مريم با تعجب به او زل زده بود و معني اين كار را نمي فهميد ، شقايق كه خسته شده بود گفت : بابا ايميلش رو بده ديگه مريم : از كجا بيارم ؟ شقايق : ببخشيد مادمازل من بدون ايميل چطوري بذارمش سر كار ؟ مريم : راست ميگي ها و اين بار مريم به تقليد از شقايق چانه اش را خاراند ، شقايق با دست چانه ي مريم را گرفت و گفت : بار آخرت باشه از ژست من استفاده مي كني مريم : چشم مادمازل ، راستي شقايق حواست باشه يه دفعه شهاب نفهمه ها شقايق : خيالت راحت آبجي ، اين دااش ما اصلا اين كارا حاليش ني مريم نفس عميقي كشيد و گفت : جاي خوشحاليه مريم هر كار كه مي توانست انجام داد تا ايميل نيما را پيدا كند اما موفق نشد ، به شقايق هم گفته بود كه نتوانسته ايميل را پيدا كند و شقايق هم به قول خودش بي خيال شده بود . مريم : اين وقت شب زنگ زدي اينجا كه چي ؟ شقايق : خاك تو سر بي لياقتت كنن ، تقصير منه كه خواستم خوشحالت كنم مريم : خوب حالا بنال ببينم چي شده شقايق : ببينم فاميل اين نيما جون شما چيه ؟ مريم : حمیدی چطور ؟ شقايق : مژده بده كه پيداش كرديم مريم : چي رو ؟ شقايق : يوسف گمشده رو ، خوب ايميل رو ديگه مريم : جون شهاب راست ميگي ؟ شقايق : اِوا !!! دروغم چيه خواهر ؟ مريم : از تو هيچي بعيد نيست ، حالا جدي از كجا پيداش كردي ؟ شقايق : داشتم تو وسايل شهاب فوضولي مي كردم كه ... وانگهي دفترچه ي شماره تلفن هاش رو پيدا كردم ، آخرش هم يه عالمه ايميل بود كه يكيش ايميل نيما جونت بود مريم : ببينم تو چرا هيچ وقت تو وسايل شهنام فوضولي نمي كني ؟ شقايق : دو دليل دارد ، اول اينكه وسايل شهنام چيز باحال نداره ، دوما شهنام من رو درسته قورت ميده اگه بفهمه رفتم سراغ وسايلش مريم : حالا از اينا گذشته چه داداش خودشيريني داري ها ، چه معني داره رفته ايميل معلم رو گرفته ؟ شقايق : اولا اگه همين داداش خودشيرين من نبود شما الان به دستت به هيچ جا بند نبود دوما اگه تو هم از اين كارا مي كردي 3 ترم رو نمي افتادي مريم : حالا تو هم هي اون سه ترم رو بكوب تو سر من شقايق : همين قصد رو دارم مريم : خوب حالا بريم سر اصل مطلب شقايق : باز گفت اصل مطلب ، بابا چند دفعه بگم داداش من تو رو نمي خواد چرا بي خيال نميشي ؟ مريم : شقااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااايق ، من تو رو مي كشم شقايق : بايدم اين كار رو بكني ، كي تا حالا از خواهر شوهر خوشش اومده كه تو دوميش باشي ؟ مريم : خوشم مياد خودت سريع همه چي رو تنظيم و تدوين و تهيه مي كني شقايق : حالا عروس جان از كي مي خواي كارمون رو شروع كنيم ؟ مريم : از همين امشب چطوره ؟ شقايق: امشب ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! مريم : آره ، مشكليه ؟ شقايق : مشكلي كه نيست اما دعا كن اين شهاب باز نياد به من گير بده دارم چي كار مي كنم مريم : اصلا بهش نمي خوره از اون داداش هايي باشه كه گير ميدن شقايق : مگه به قيافه است ؟ خوش به حالت داداش نداري مريم : چي ميگي بابا ، مهتاب از صد تا داداش بدتره شقايق : نه بابا ، مهتاب كه خيلي نازه مريم : بله ، واسه تو نازه اما واسه من ... *** *** ------ شقايق اصلا آرام و قرار نداشت ، اولين بار بود كه مي خواست كسي را سر كار بگذارد ، چند بار خواسته بود كه به مريم بگويد نمي تواند اما نمي خواست جا بزند ، مي خواست مثل هميشه كاري را كه انتخاب كرده تا آخر انجام دهد . به پيشنهاد مريم نام مستعار غزل را براي خودش انتخاب كرده بود ، بالاخره كار ساختن ايميل تمام شد ، وارد شد و براي نيما درخواست دوستي فرستاد . از شانس او همان لحظه On بود و از او پرسيد شما ... شقايق نمي دانست چه كار بايد بكند ، براي اولين بار در زندگي اش هول شده بود ، حسي كه هيچ وقت تجربه اش نكرده بود . همان وقت به مريم زنگ زد تا تمامي كارهايشان هماهنگ شده باشد . شقايق : مريم ميگه شما چي بهش بگم ؟ مريم : نمي دونم شقايق داد زد : نمي دوني ؟ تو كه نمي دونستي واسه چي به من گفتي بيام بذارمش سر كار ؟ مريم : خوب حالا چرا داد مي زني ؟ بهش بگو دنبال يه هم صحبت مي گردي شقايق : به نظرت اون چي جواب ميده وقتي من اين رو بگم ؟ مريم : من چيز ديگه اي به ذهنم نمي رسه شقايق : برو گمشو ، خودم يه كاريش مي كنم ، چي كار كنيم ديگه رفاقته ، خدافظ مريم : خدافظ شقايق خيلي فكر كرد ، نمي دانست چه چيزي يك پسر مثل نيما را مجبور مي كند كه ادامه بدهد ، نمي دانست چه چيزي مي تواند او را به ادامه دادن چت ترغيب كند . پيام بعدي نيما او را از افكارش بيرون آورد . نيما : نمي خواي بگي كي هستي ؟ شقايق : من يه آشنام كه هيچ وقت نخواستي بشناسيش نيما بعد از اندكي تاخير پاسخ داد : اسم اين آشنا كيه ؟ شقايق : اسمش غزله ، البته شايد اسم اصليش اين نباشه نيما : اگه آشناست از من چي مي دونه ؟ شقايق : مي دونه كه 24 سالته ، مي دونه كه دو سالي هست كه از آمريكا برگشتي و چيز هاي ديگه اي كه بعدا بهت ميگم نيما : اگه بعدا وجود نداشته باشه چي ؟ شقايق : اون ديگه به سليقه ي خودته نيما : پس من ترجيح ميدم وجود نداشته باشه شقايق : من مشكلي ندارم اما يادت باشه كه حتي تو فضاي مجازي هم نخواستي من رو ببيني نيما آيكون متفكر را براي شقايق فرستاد . شقايق : به چي فكر مي كني ؟ نيما : به اينكه تو كي مي توني باشي شقايق : يكي از يه عالمه دختر دور و برت نيما : خيلي دوست دارم بدونم كي هستي شقايق : اين به سليقه ي منه و ترجيح ميدم نگم نيما : تلافي مي كني ؟ شقايق : يه جورايي ، تو كه از تلافي كردن خيلي خوشت مياد مگه نه ؟ نيما : مثل اينكه خيلي خوب من رو مي شناسي شقايق : گفتم كه آشنام شهنام : تو باز پاي كامپيوتر چي كار مي كني ؟ چند بار بهت بگم درس بخون ؟ شقايق اصلا حوصله ي نصيحت هاي اطرافيانش را نداشت ، خودش مي دانست كي بايد درس بخواند و كي بايد تفريح كند ، درسش هم به اندازه ي كافي خوب بود ، اما نه به اندازه ي دو برادر بزرگترش ، شهنام در حال گذراندن طرحش بود و هر دو را در رشته ي حقوق دانشگاه شهيدبهشتي گذرانده بود و شهاب هم سال سوم معماري همان دانشگاه بود . هر دو درس خوان بودند با اين تفاوت كه شهاب به جز كتاب ها ونقشه هايش چيز ديگري را نمي شناخت . شقايق : الان بلند ميشم من بايد برم كار دارم ، بعدا حرف مي زنيم ، به حرف هام فكر كن ، براي يه بار هم كه شده به دور و برت توجه كن و ديگر منتظر جواب نيما نماند ، چون مي دانست كه اگر ادامه بدهد ممكن است شهنام خود براي خاموش كردن كامپيوتر اقدام كند آن وقت بود كه ... شقايق خوب مي دانست كه كسي نبايد از اين قضيه سر در بياورد . مريم كه نمي توانست تا فردا صبر كند با موبايل شقايق تماس گرفت . مريم : چي شد ؟ شقايق : سلام مريم جون چطوري ؟ مريم : تو حالت خوبه ؟ ببينم نكنه در جمع گرم خانواده اي ؟ شقايق : آره ، فردا تا صفحه ي 50 رو بايد حل كنيم مريم : ميگم چرا شقايق مشنگ شده شقايق : اشكال نداره، فردا تو مدرسه حلش مي كنيم مريم : باشه خدافظ شهاب : مريم بود ؟ شقايق : آره چطور ؟ شهاب : كاش ازش پرسيده بودي واسه فردا چي كار داريم شقايق: دير كه نميشه فردا ازش مي پرسم ، مي خواي زنگ بزنم همين الان ازش بپرس شهاب : نه خير ، خودت فردا بپرسي بهتره شقايق : خوب از نيما بپرس شهاب : نيما ؟!!! شقايق : منظورم آقاي حميدي بود شهنام : ببينم اين آقاي حميدي كي هست ؟ شهاب : معلم كلاس زبان من و دوست شقايق شهنام : مثل اينكه شقايق خيلي باهاش صميميه شقايق : اَه ، باز شما دو تا شروع كردين ؟ شهنام : ما كه چيزي نميگيم خواهر من ، مي خوايم ببينيم اگه پسر خوبيه ردت كنيم بري ، نميشه كه تا آخر عمر خونه پدر مادر بموني ، تازه الان دير هم شده شقايق : شهههههههههههههههههههههههه هنام 



=رمان ما=


مريم : ميگي يا نه ؟ از ديشب تا حالا دارم از فوضولي دق مي كنم شقايق : نه بابا ، مريم و فوضولي ؟ نمي دوني چقدر جاي تعجب داره مريم پس گردني اي به شقايق زد و گفت : اذيت نكن بچه پررو ، سريع بگو چي شد شقايق : درست نمي دونم ، يه خورده حرف زديم مريم : خوب ؟ يعني الان بهت اعتماد كرده ؟ چي بهش گفتي ؟ شقايق : بين حرف هات نفس بكشي بد نيستا ، بهش گفتم كسي هستم كه هيچ وقت نخواسته ببينتش ، كسي كه اصلا بهش توجه نكرده ، اون بيچاره هم خيلي كنجكاو شده بود ببينه من كي هستم مريم : بله بله ؟ اون بيچاره ؟!!! به همين زودي دلت به حالش سوخت ؟ به من فكر كن كه به خاطر يه شوخي مسخره بايد 4 بار يه ترم رو بخونم شقايق : باشه ، من كه چيزي نگفتم مريم : خوب حالا يعني چي ميشه ؟ چي كار مي خواي بكني ؟ شقايق : مي خوام آدمش كنم و طرز برخورد با خانم ها رو بهش ياد بدم ، اما جدی ديشب شانس آورديم وگرنه نزديك بود شهنام بفهمه مريم : اُه اُه ... باز داره به من و تو نگاه مي كنه ، اين معاون تا من و تو رو تيكه تيكه نكنه بي خيال نميشه ، سرت رو بنداز پايين و بهش نگاه نكن شقايق زير لبي گفت : اگه تو هم نمي گفتي خودم همين قصد رو داشتم مريم از اينكه شقايق موفق شده بود خيلي خوشحال بود ، بي صبرانه منتظر لحظه اي بود كه نيما مي فهميد كه تمام مدت سر كار بوده .... يعني شقايق مي توانست اخلاق و رفتار نيما را عوض كند ؟ اين چيزي بود كه شقايق به آن فكر مي كرد ، شقايق بيشتر از نيما دوست داشت رفتار شهاب را عوض كند ، رفتاری که برای پسري به سن و سال شهاب خيلي پاك مآبانه بود ، اصلا به خواسته هاي خودش توجه نداشت و اين موضوع شقايق را كه عاشقانه برادرش را دوست داشت مي آزرد ، يعني چه چيزي مي توانست شهاب را به خودش بياورد ؟ رفتار و عقاید شهاب اصلا به خانواده ی آن ها نمی خورد ، حتی شقایق هم بعضی وقت ها شک می کرد که شهنام و شهاب برادر باشند . وقتی صف صبحگاه تمام شد مریم و شقایق با بی خیالی و فارغ از آینده ای که در انتظارشان بود به سمت کلاس راه افتادند ، شقایق به شهاب فکر می کرد که ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد . شقایق : تو نمی خوای جبران کنی ؟ مریم : چی رو ؟ شقایق : همین قضیه نیما جونت رو دیگه مریم : خوب چه جوری باید جبران کنم ؟ شقایق : چطوره در عوضش تو هم یکی رو بذاری سر کار مریم با تعجب به شقایق نگاه کرد و پرسید : کی رو ؟ شقایق : شهاب مریم : لوس نشو شقایق حوصله ی شوخی ندارم شقایق : من شوخی نکردم مریم : صبر کن ببینم ، تو داری جدی حرف می زنی ؟ شقایق : معلومه ، خیلی دوست دارم ببینم این مقدس بازی های شهاب فقط بازیه یا واقعا این طوریه مریم با لحن پرسشگرانه ای گفت : مقدس بازی ؟ شقایق : آره ، همین که تا یه دختر می بینه سرش رو میندازه پایین و عروسی قاطی نمیاد و ... مریم نگذاشت صحبت شقایق ادامه پیدا کند : اینکه عروسی قاطی نمیاد مقدس بازیه ؟ شقایق : پس چیه ؟ مریم : پس از نظر تو کارهای منم مقدس بازیه ؟ شقایق : ببین مریم وضعیت تو و شهاب خیلی باهم فرق می کنه ، اولا اون پسره و تو دختری ، ثانیا تو خانواده ی ما فقط شهاب از این رفتار ها داره ، تو خانواده که نه بهتره بگم فامیل اما تو خانواده تون این طوریه ، قبول کن که اگه تو جای شهاب بودی هیچ وقت همچین اداهایی رو در نمی آوردی مریم : نمی دونم شاید حق با تو باشه اما می دونم که الان از بودن تو همچین خانواده ای ناراحت نیستم شقایق : نگفتی قبوله ؟ مریم : چی ؟ شقایق : خوب می دونی چی رو میگم مریم : نه ... ببین شقایق من خیلی ازت ممنونم که داری نیما رو میذاری سر کار اما واقعا نمی تونم همچین کاری بکنم شقایق دستی بر شانه ی مریم زد و گفت : باشه بابا بی خیال آن روز مریم به حرف های شقایق فکر می کرد با اینکه از پسرهای به قول خودش مثبت خوشش نمی آمد اما حرف های آن روز مریم درباره ی شهاب خیلی روی او تاثیر گذاشته بود ، اصلا به شهاب نمی آمد که چنین آدمی باشد . مهتاب : من دارم میرم اگه می خوای بری کلاس زبان زود باش مریم : باشه باشه اومدم قیافه ی متفکر مریم مهتاب را هم تعجب کرده بود، کم پیش آمده بود که خواهرش را اینگونه ببیند : چیزی شده ؟ چرا کشتی هات غرق شده ؟ مریم : کشتی هام غرق نشده مهتاب : پس چیه ؟ حتما نمره ی کم آوردی مریم : نه خیر ، مگه همه ی زندگی من نمره است ؟ حوصله ی این معلم مزخرفمون رو ندارم مهتاب : بابا بی خیال ، این روزا هم می گذره و تموم میشه ، یه معلم که ارزش ناراحت شدن رو نداره مریم : کاری نداری ؟ مهتاب : نه خدافظ ، یادت نره چی گفتم وقتی مریم وارد کلاس شد خوشبختانه هنوز نیما نیامده بود ، پسرهای کلاس طبق معمول برای خود دوره گرفته بودند و شعر می خواندند ، به قول فهیمه کلاسشان کلاس عشاق بود ، هر کسی برای خودش جفتی داشت ، به غیر از او و فهیمه ، مریم از چنین دخترهایی متنفر بود ، شاید هم دلش به حالشان می سوخت ، با این وجود وقتی آن ها را میدید که کنار دوست پسرهایشان نشسته اند از ته دل احساس کمبود می کرد ، احساسی که همیشه سعی در انکارش داشت ... شهاب که وارد کلاس شد مریم بی اختیار از جایش بلند شد و به او سلام گفت ، شهاب هم با متانت و وقار همیشگی خودش جواب سلام او را داد ، صدای نیشخند بعضی از دخترها را می شنید که فکر می کردند او هم مثل آن ها شهاب را دوست دارد ، مطمئن بود که تقریبا تمام دخترهای کلاس از شهاب خوششان می آمد ، شهاب آن روز با آن کت اسپرت مشکی و شلوار جین خاکستری اش که هارمونی زیبایی با رنگ چشم و موهایش داشت فوق العاده شده بود ، شهاب و مریم دو تازه وارد این کلاس بودند تمام بچه های این کلاس چندین ترم را با هم پشت سر گذاشته بودند ولی مریم و شهاب ترم اولی بود که بودن در این کلاس را تجربه می کردند . دیدگاه های کاملا متفاوتی نسبت به این دو تازه وارد وجود داشت ، شهاب را همه دوست داشتند اما مریم ... 


هیچ کس با او خوب نبود هرچند مریم خوب می دانست که تلاش های بی حد و حصر پسر ها برای ضایع کردن او چیزی جز خودنمایی نبود ، مریم خوب می دانست که این کارها نشان دهنده ی نفرت آن ها نیست . بدون شک این دو تازه وارد بهترین دانش آموزان کلاس هم بودند ، مریم لهجه ی زیبایی داشت ، لهجه ای که گاهی اوقات حتی نیما را هم به وجد آورده بود و شهاب هم با آن صدای زیبا و لحن خاصی که در کلامش داشت شنونده اش را سحر می کرد . بالاخره با کمی تاخیر نیما وارد کلاس شد ، کمی آشفته به نظر می رسید ، از بچه ها خواست که موضوع بحث کلاسی را مشخص کنند ، هر کسی نظری میداد و در این میان فقط شهاب بود که بدون هیچ حرفی آرام به بقیه گوش میداد . موضوع را خود نیما انتخاب کرد (( تا کنون شده کسی را برنجانید بدون اینکه خودتان بفهمید؟!


==رمان ما==


رمان استاد



 موضوعی که مریم را امیدوار کرد ، مریم بهتر از هر کسی می دانست که شقایق روی نیما تاثیر گذاشته است ، باورش نمیشد برای نیما مهم باشد که کسی را از خود برنجاند ، اگر برایش مهم بود 3 ترم او را بدون هیچ دلیلی نمی انداخت . داوطلب اول برای صحبت کردن شهاب بود ، نیما از شهاب خواست که نظرش را بگوید و شهاب شروع به صحبت کرد : به نظر من این بدترین حالت رنجوندن یه نفره به خاطر اینکه اگه می دونستی که کسی رو رنجوندی می تونستی با یه معذرت خواهی ساده حلش کنی . مشکل اینجاست که اکثر رنجوندن ها ریشه در سوء تفاهم ها داره ، بهترین راه اینه که اگه فکر کردی کسی ازت رنجیده پشت گوش نندازی و سریع در موردش باهاش حرف بزنی مریم بدون اینکه از نیما برای حرف زدن اجازه بخواهد در جواب حرف های شهاب گفت : خودتون دارین میگین سوء تفاهم ، اگه سوء تفاهم بوده باشه که شما نمی تونین حتی احتمال بدین که طرف از دستتون ناراحت شده ... و اون وقته که ناراحت میشه بدون اینکه حتی شما فهمیده باشین شهاب : من نمی تونم این رو قبول کنم ، ناراحتی رو میشه خیلی راحت از چهره ی افراد فهمید مریم : اصلا این طور نیست ، اگه این طوری بود که دیگه رنجش معنایی نداشت ، خیلی وقت ها همین نفهمیدنه که باعث ناراحتی افراد میشه مریم و شهاب بدون توجه به حضور دانش آموزان دیگر بحث را ادامه می دادند و شاید تنها شنونده ی بحث آن ها نیما بود . حسین ، یکی از دانش آموزان کلاس ، که میانه ی خوبی هم با مریم نداشت گفت : شما دو تا به بحثتون ادامه بدین و مطمئن باشین که ما گوش میدیم . صدای بلند خنده ی بچه ها در کلاس پیچید و مریم و شهاب را که هر دو به طرف یکدیگر چرخیده بودند و بدون توجه به بقیه با هم حرف می زدند به خود آورد . شهاب رو به بچه ها کرد و گفت : معذرت می خوام اصلا حواسمون نبود یکی از بچه ها از ته کلاس گفت : معلوم نیست چقدر دلش رو برده که حواسش به بقیه نیست ... و مریم و شهاب هر دو از خجالت سرخ شدند . نیما هم با لبخند گفت : شما خودتون می تونستید وارد بحث بشید همون طوری که مریم وارد بحث من و شهاب شد و بعد با دست به مریم که سعی داشت از خود دفاع کند اشاره کرد و ادامه داد : فکر کنم باید اعتراف کنم این اولین باریه که با مریم موافقم دهان همه از تعجب باز مانده بود و مریم در این میان از همه متعجب تر بود ، یعنی باید باور می کرد که نیما بر خلاف همیشه با او مخالفت نکرده ؟ نیما که تعجب همه را میدید ادامه داد : البته این موافقت من هم داستان داره شهاب : خوب ما منتظریم که داستان رو بشنویم نیما : اما من مطمئن نیستم که بتونم تعریف کنم حسین : ما مطمئنیم ، حتما باید داستان جالبی بوده باشه نیما : راستش مدت خیلی خیلی کوتاهیه که فهمیدم کسی رو از خودم رنجوندم بدون اینکه خودم فهمیده باشم ، حالا هر چی سعی می کنم تا بفهمم اون کی می تونه باشه یادم نمیاد ، بدجوری فکرم رو مشغول کرده ، می دونی شهاب به نظر من باید کوتاه بیای و با مریم هم عقیده بشی به خاطر اینکه من نتونستم ناراحتی طرفم رو بفهمم و مشکل اینجاست شهاب به مریم نگاه کرد و با لبخند دلنشینی گفت : مثل اینکه این دفعه حق با شما بود ... مریم جز لبخند چیزی برای گفتن نداشت . بعد از اتمام کلاس همه ی دختر ها به سمت مریم هجوم آوردند : چه طوری با هم آشنا شدین ؟ کوفتت بشه خیلی خوشگله من موندم به چی این دختره دل خوش کرده می بینی تو رو خدا ، چی میشد ما هم یکم از این شانس ها داشتیم خوب تعریف کن ببینم چطوری دلش رو بردی ؟ مریم نمی توانست باور کند که بحث آن روز انقدر برای او دردسر درست کند ، حتی باورش نمیشد که فقط به خاطر یک بحث کلاسی انقدر برایش حرف در بیاورند . برایش جالب بود که دخترانی که تا دیروز به چشم یک غریبه به او نگاه می کردند امروز انقدر خود را با او صمیمی می دیدند . مریم : فکر کنم همتون اشتباه می کنین ، بین من و آقای توفیقی هیچ چیزی وجود نداره یکی از بچه ها که قیافه ی زننده ای داشت ، گفت : ببینم اگه راست میگی فامیلش رو از کجا می دونستی ؟ مریم خواست حرفی بزند که شهاب گفت : ایشون دوست خواهر من هستند مریم سرش را بالا کرد و شهاب را که با چشمان با نفوذش به دسته ی دختر ها نگاه می کرد کنار خود دید . باورش نمیشد که شهاب از او دفاع کرده است ، لحظه به لحظه از شهاب بیشتر خوشش می آمد . مریم به نشانه ی ادب از شهاب تشکری کرد و کلاس را ترک گفت . هوا کم کم سرد شده بود مریم انتظار مهتاب را می کشید . شهاب از موسسه بیرون آمد و با دیدن او خداحافظی مختصری کرد و رفت . مریم دور شدن او را تماشا می کرد ، شهاب از هر نظر عالی بود . قدی بلند و اندامی ورزیده ، که در کت مشکی و شلوار جین خاکستری اش به خوبی نمایان بود . اما قشنگ ترین جزء صورت شهاب چشم هایش بود ، چشم هایی که گیرایی بالایی داشت و می توانست دل هر بیننده ای را به لرزه در بیاورد ، شاید اجزای دیگر صورتش آن چنان زیبا نبود اما وجود چشم های خاکستری و ابروان مشکی زیبایش همه چیز را تحت تاثیر قرار میداد . شهاب سوار بر 206 مشکی خود از آنجا دور شد ، صدای آهنگ معین فضای ماشین را پر کرده بود ، اما شهاب غرق در افکار خودش بود ، مریم با تمام دخترهایی که تا به حال دیده بود تفاوت داشت ، شهاب خوب می دانست که پیدا کردن دختری مانند مریم خیلی سخت است ، دوست داشت بیشتر در مورد او بداند ، دختری مرموز که شهاب درصدد کشفش بود . شهنام : شقایق بیا شقایق : چیه ؟ به خدا خیلی کار دارم ، به قول خودتون باید تست بزنم شهنام : نمی خواد ادای منو در بیاری بیا می خوام یه چیزی نشونت بدم شهاب : نکنه عکس دوست دختر جدیدته ؟ شهنام : باز می خوای شروع کنی آقای اخلاق ؟ شقایق : آخ جون ، کو می خوام ببینم ... راستی آزیتا رو پیچوندی ؟ شهاب : اینکه دیگه پرسیدن نداره ، آقا کارش شده پیچوندن دختر های بدبخت شهنام : ببین شهاب ، هیچ کدوم از اون دخترهایی که من باهاشون بودم بدبخت نبودن ، شک ندارم که هیچ کدومشون از اینکه من دیگه نمی خوام باهاشون باشم ککشون هم نمی گزه شقایق : بابا بی خیال این حرفا ... می خوام ببینمش شهنام : ایناهاش ، اسمش میناست شقایق : از قیافه اش معلومه از اون هفت خط هاست شهاب : شقایق تو خجالت بکش ، تو چرا شدی مثل این شهنام خان شقایق : خوب چه اشکالی داره ، شهنام داره با دخترهای مختلف آشنا میشه شهاب : هیچ اشکالی نداره ، فقط با دخترهای بیچاره ی مردم بازی می کنه شهنام : ببین مستر من دیگه نمی خوام این بحث رو ادامه بدم اما می خوام این رو بدونی که تمام دخترهایی که باهاشون بودم هیچ وابستگی ای به رابطه مون نداشتن ، هیچ وقت با کسی نبودم که 2 ماه بعد از جدایی مون با کس دیگه ای نبینمش ، حالا هم اگه قانع شدی برو بذار من و شقایق کارمون رو بکنیم شهاب : نه قانع نشدم ، می خوام بدونم بدون با کسی که هیچ وابستگی ای بهت نداره و هیچ فرقی با پسرهای دیگه براش نداری ، چه لذتی داره ؟ شقایق : اَه داداش تو هم چه فکر هایی می کنی ها ؟ خوب چند صباحی با هم خوشن و بعدش هم تموم میشه شهاب : من موندم مریم خانوم واسه چی با تو دوست شده شقایق که با شنیدن اسم مریم جا خورده بود گفت : جانم ؟! شهنام : این مریم خانم کیه دیگه ؟ببینم نکنه ... شهاب : نه خیر، همه که مثل شما نیستن ، ایشون فقط هم کلاسی منه ، همین شهاب بعد از گفتن این حرف ، به اتاق خودش رفت ، شقایق که هنوز هم منظور شهاب را نفهمیده بود ، تصمیم گرفت به اتاق شهاب برود و منظورش را بپرسد . بعد از اینکه چند در زد وارد شد . شهاب : چیه ؟ چرا این طوری نگام می کنی ؟ شقایق : می خوام بدونم منظورت از حرفی که زدی چی بوده شهاب : منظور خاصی نداشتم شقایق : امکان نداره شهاب حرفی رو بدون منظور بگه ، درست میگم ؟ شهاب : خوب فقط برام جالب بود که تو و مریم با این همه تفاوت چند ساله که با هم دوستین شقایق : جوابت رو میدم به شرط اینکه بهم بگی چی شد که یه دفعه این سوال رو ازم پرسیدی ، شاید تنها دلیل اینکه من و مریم تونستیم اینقدر با هم دوست بمونیم این بوده که هر دو تامون همدیگه رو قبول داشتیم و می دونستیم که باید همدیگه رو همون طوری که هستیم و با همون عقاید قبول داشته باشیم ، نه من هیچ وقت مریم رو مسخره کردم و نه اون منو ، دلیل دیگه اش هم می تونه وجود سحر باشه ، اعتقادات سحر یه چیزیه بین من و مریم و این دوستی ما سه تا رو محکم کرده . شهاب : پس دوستی هاتون باید خیلی قشنگ باشه شقایق : قشنگ تر از اونی که بتونی فکرش رو بکنی ، خوب حالا نوبت توه که بهم بگی چی شده شهاب : اتفاق خاصی نیافتاده ، فقط اینکه می بینم تو انقدر راحت با شهنام در مورد دوست دخترهاش حرف می زنی و اون به خاطر یک لبخند از جنس مخالف قرمز میشه برام یکم عجیبه شقایق : مریم هیچ وقت خجالتی نبوده و ارتباطش با پسرها یا به قول تو جنس مخالف هم خیلی نرمال بوده ، مطمئنا این یکی آدم خاصی بوده شهاب : این طور فکر می کنی ؟ شقایق : بالاخره بعد از سه سال مریم رو خوب می شناسم ، حالا اسم پسره چی بود ؟ بد نیست یکم اذیتش کنم شهاب : نه دیگه ، من نمی تونم اسمش رو بگم شقایق : نامرد من خواهرتم ، به جای اینکه طرف من رو بگیری طرف اون مریم رو می گیری ؟ شهاب : بالاخره اونم همکلاسیمه دیگه شقایق : باشه من قانع شدم ، نمی خوام بگی شهاب : حالا برو بیرون بذار من نقشه هام رو بکشم شقایق : شب به خیر شهاب : امسال درست رو خوب بخونی ها شقایق : غیر از این نصیحت دیگه ای هم بلدی ؟ شهاب حالت متفکرانه ای به خود گرفت و گفت : نه خیر خواهر کوچولو *** *** مريم با عصبانيت كتاب را بست و به ديوار مقابلش خيره شد ، چيزي افكارش را برهم ريخته بود ، نمي توانست درس بخواند ، حوصله ي درس خواندن نداشت ، آن روز خيلي براي او خوب بود ، موافقت نيما با او و بعد از آن به دست آوردن حمايت شهاب . به حرف هاي شقايق در مورد شهاب فكر مي كرد ، هميشه از پسرها و دخترهايي كه مخالف عقايد خانواده ي خود بودند متنفر بود اما در مورد شهاب فرق مي كرد ، مريم اخلاق شهاب را قابل ستايش مي دانست ، كمتر پسري با وضعيت شهاب انقدر خوب بود ، مطمئنا كارها و رفتار هاي شهاب دليلي داشت ، چه چيزي باعث شده بود انقدر با خانواده اش فرق داشت باشد ، خيلي دوست داشت از شقايق بپرسد اما حوصله ي طعنه هاي او را نداشت ، با اينكه مي دانست شقايق هيچ منظوري ندارد اما خوشش نمي آمد . مهتاب : باز كه داري مگس مي پروني مريم : الان وقت استراحتمه مهتاب : باشه ، فعلا بيا تو اين وقت استراحتت شام بخور مريم چراغ را خاموش كرد و به همراه مهتاب راه افتاد . صبح كه مريم با مدرسه رفت با ديدن سحر از جا پريد ، همديگر را در آغوش گرفتند و با هم حرف زندند . مريم : هيچ معلومه كجايي ؟ بابا سحرِ خونمون افتاده بود سحر : خوب مسافرت بودم ديگه ، مجبوريم به خاطر كار بابام بريم اصفهان ، دعا كن اصفهان قبول بشم مريم : قبول ميشي ، تو پتانسيلت بيشتر از ايناست سحر : شقايق كجاست ؟ مريم : مي بيني كه هنوز نيومده ، واي نمي دوني چقدر خوشحال شدم اومدي سحر: بگو ببينم من نبودم چي كار كردين ؟ مريم : كار خاصي كه نكرديم ، فقط خيلي بهمون خوش گذشت شقايق : به به مي بينم كه گل مجلستون كم بود كه وارد شد سحر : آخه من چند دفعه بايد بهت يادآوري كنم كه گل نيست خله ؟ شقايق پس گردني به سحر زد و گفت : باز تو پررو شدي شامپانزه ؟ سحر : باز تو به من گفتي شامپانزه دراكولا ؟ مريم : با اين تفاسير بايد اسم منم بذارين گودزيلا سحر و شقايق هر دو گفتند : عاليه مريم : لااقل از این موی سفید من خجالت بکشین آقای سلیمانی که تازه وارد کلاس شده بود گفت : خانم ها ببخشید که صحبتتون رو قطع می کنم اما اگه میشه یکم بلند تر حرف بزنین که همه ی کلاس گوش بدن سحر : باور کنین همین قصد رو هم داشتیم اما خوب دیدیم اینجا کلاسه صدای خنده ی دانش آموزان در فضای ساکت کلاس پیچید ، حتی آقای سلیمانی هم خندید . به صدا در آمدن زنگ همیشه برای مریم و سحر و شقایق خوشایند بود ، هر سه خوشحال از اینکه کلاس ادبیات را پشت سر گذاشته اند ، به سمت در کلاس راه افتادند . مریم : چی میشد الان یکی میومد دنبالمون ؟ سحر : چی میشد من یه داداش بزرگتر داشتم ؟ شقایق پوزخندی زد و گفت : از من بپرس ، هیچی نمیشد مریم : سحر اون پسره کیه زل زده به تو ؟ سحر : اَه ، باز این لولو سر خرمن پیدا شد شقایق با حالتی خاص گفت: قیافه اش که به لولو سر خرمن نمی خوره مریم : صبرکن ببینم نکنه این همون فرهاد خان معروفه ؟ سحر : بله متاسفانه خودشه مریم : نمی دونی چقدر دوست داشتم ببینمش شقایق : نمی خوای جوابش رو بدی خودشو خفه کرد سحر : مثل اینکه خیلی طرفدار داره شقایق دست سحر را گرفت و زیر لبی با او گفت : به خدا حوصله ی اینکه تا خونه پیاده برم رو ندارم ، ببین می تونی خرش کنی برسونتمون سحر : اُی یارو با پسرعموی من درست حرف بزن مریم با حالت دو خودش را به آن دو رساند و گفت : چی چی پچ پچ می کنین با هم ؟ فرهاد با قیافه ی خجالت زده ای کنار ماشین ایستاده بود : سلام سحر : سلام ، اینجا چی کار می کنی ؟ فرهاد با حالتی محجوب به شقایق و مریم هم سلام کرد و آن ها نیز جواب او را دادند . فرهاد : عمو گفتند بیام دنبالت سحر : باریکلا بابا ، خوب بچه ها حالا که فرهاد زحمت کشیده و اومده حیفه من ِ تنها رو برسونه ، سوار شید بریم مریم : نه ممنون مزاحم نمیشیم فرهاد : چه مزاحمتی ، بفرمایین شقایق در یک حرکت سریع بر روی صندلی عقب نشست و در را قفل کرد ، سحر برایش خط و نشانی کشید و سوار شد . فرهاد : ببخشید من یه لحظه اینجا کار دارم ، سریع بر می گردم سحر : فقط لطفا سریع ، امروز یه عالمه کار دارم فرهاد لبخند شیرینی زد و گفت : حتما به محض پیاده شدن فرهاد متلک های شقایق شروع شد : شما دو تا خجالت نمی کشین جلوی دو تا دختر مجرد لاو می ترکونین ؟ سحر : برو گمشو بی شعور ، می خوام سر به تنش نباشه مریم : بله کاملا مشخصه !!!!!! سحر اخمی کرد و گفت : مریم از تو دیگه انتظار نداشتم شقایق : حالا جدی خودمونیم سحر ، خیلی خاطرت رو می خواد سحر : برو گمشو ، بین من و فرهاد یه دنیا فرقه ، بعدم می دونین که من می خوام درس بخونم شقایق : تا حالا شده چیزی در مورد دوست داشتنش بهت گفته ؟ سحر : مثل اینکه یادت رفته من تمامی سوژه ها رو با آب و تاب براتون تعریف می کنم شقایق : معلومه که یادم نرفته ، به خاطر همین میگم خیلی خاطرت رو می خواد مریم : به نظرت اگه پیشنهاد بده مامان و بابات راضی میشن ؟ سحر : مامان و بابای من فرهاد رو عین سعید دوست دارن ، آخه تا همین چند سال پیش تو خونه ی ما بود شقایق : بیچاره چقدر واسش سخت بوده اگه واقعا دوستت داشته مریم : چه حسی داره وقتی بدونی یکی دوستت داره ؟ سحر : خدا قسمتتون نکنه شقایق : زبونت رو گاز بگیر بچه سحر : منظورم اینه که من واقعا احساس خوبی ندارم وقتی یکی دوستم داره و من دوستش ندارم مریم : بیچاره فرهاد شقایق : حالا نمی خواد واسش دل بسوزونین اومد بعد از اینکه فرهاد مریم و شقایق را رساند ، سحر و فرهاد تنها شدند ، سحر اصلا احساس خوبی نداشت ، از اینکه کنار فرهاد نشسته بود ، فرهاد دوستش داشت ؟ یا تمام این ها خیالات دخترانه ای بیش نبود ؟ اما سحر به احساس خود ایمان داشت . دوست داشت فرهاد هر چه زودتر ابراز علاقه کند و او قانعش کند که آن ها برای هم ساخته نشده اند اما فرهاد حتی کلمه ای هم بر لب نمی آورد و این سحر را می آزرد . شقایق بعد از مدت ها کامپیوتر را روشن کرده بود ؛ با دیدن پیغام های زیادی که از طرف نیما داشت تعجب کرد . چی شد ؟ چرا دیگه نیومدی ؟ مگه قرار نبود بشناسمت ؟ من خیلی کنجکاوم بدونم کی هستی ... .... چه عجب ما شما رو دیدیم غزل خانوم شقایق : سلام نیما : قرار نبود من رو بذاری تو خماری و بری یه سال دیگه بیای شقایق : من تقریبا کاری رو کردم که خودت می کنی نیما : نه بابا ، من اینقدر هم آدم بدی نیستم شقایق : آدم بدی نیستی اما ... نیما : اما چی ؟ شقایق : اما خیلی خوشت میاد خودت رو بد نشون بدی مادر شقایق : شقایق رسیدی خونه ؟ شقایق : نه مامان هنوز مدرسه ام مادر شقایق : اصلا بامزه نبود شقایق : قرار نبود با مزه باشه ، شهاب کجاست ؟ مادر شقایق : امروز تا ساعت 5 کلاس داره شقایق : شهنام چی ؟ مادر شقایق : اونم گفت دیر میاد خونه شقایق آخ جان آرامی گفت و ادامه داد : می تونی خیلی مهربون تر از اینی که هستی باشی نیما : خیلی وقت ها سخته که احساس واقعیت رو نشون بدی شقایق : نه نیست ، خوب بودن کار سختی نیست نیما : می دونی چی عجیبه ؟ اینکه ذهن من رو انقدر درگیر خودت کردی ، اینکه از حرف زدن باهات احساس ناراحتی نمی کنم شقایق : واسه منم خیلی عجیبه نیما : بهتر نیست تو دوست اینترنتی من باشی ؟ این طوری شاید یه وقتی بفهمم کی هستی شقایق : من وقتی واسه دوستی اینترنتی ندارم نیما : پس چرا شروع کردی ؟ شقایق : چون دوست داشتم بفهمی که با همه خوب تا نمی کنی نیما : فکر می کنم واقعا این رو بهم فهموندی شقایق : پس موفق شدم ، خدانگهدار نیما : کجا ؟ صبر کن ، چرا این طوری می کنی ؟ آخه این چه کاریه ؟ تو چرا مثل دختر های معمولی نیستی ؟ اَه غزل اذیت نکن اما شقایق تصمیم به ادامه نداشت ، از سر کار گذاشتن دیگران لذت می برد اما سال سوم دیگر وقتی برای این کار ها نبود . مریم باورش نمیشد دیدن یک پسر بعد از یک هفته چنان او را به وجد بیاورد ، هیچ وقت همچین فکری نمی کرد ، حس او نسبت به شهاب حس خاصی نبود اما با حس او نسبت به بقیه متفاوت بود ، دیگر می توانست بگوید که از همه پسرها متنفر نیست ، بعد از اتفاق آن روز تمام بچه های کلاس خیلی به رفتار شهاب و مریم با هم دقت می کردند به همین دلیل دیگر مریم مثل گذشته نمی توانست با شهاب راحت باشد . نیما : بچه ها دقت کردین امروز چه اتفاق عجیبی افتاد ؟ بچه ها همه با هم گفتند : چی ؟ نیما : مریم برای حل تمرین ها داوطلب نشد پریسا : خوب معلومه ، منم اگه بار چهارم بود یه ترم رو می خوندم خسته میشدم مگه نه بچه ها ؟ شاگردان دیگر نیز با تصدیق حرف پریسا خندیدند . تنها شهاب و مریم بودند که نخندیدند . حسین : مثل اینکه اینکه طرفدار هم داره مگه نه ؟ نگاه نافذ و گیرای شهاب دیگر اجازه حرف زدن را به حسین نداد . حسی ناشناخته تمام وجود مریم را فراگرفته بود ، حسی که تمام کارهایش را تحت تاثیر قرار داده بود ، حسی که پوچی را از وجودش زدوده بود . حسی که مریم در عین ناباوری دوستش داشت . *** *** شقایق : مریم نکنه عاشق شدی ؟ صدای شقایق مریم را که در افکار خود غرق بود به خود آورد . مریم : عاشق ؟!!! کی من ؟ سحر : مگه غیر از تو کس دیگه ای هست که انقدر فرق کرده باشه ؟ شقایق : باورت نمیشه سحر وقتی تو نبودی ، می گفت تو زندگیش رسیده به پوچی و از این حرف ها اما مثل اینکه الان یکی رو پیدا کرده که از این پوچی درش بیاره سحر : به به ، ببینم مریم حالا بگو ببینم طرف آدم حسابی هست یا نه ؟ سرش به تنش می ارزه ؟ شقایق : اگه سرش به تنش می ارزید که مریم عاشقش نمیشد سحر : مریم جدا از شوخی مطمئنی اتفاقی نیافتاده ؟ مریم : شما اصلا تصمیم دارین که بذارین منم حرف بزنم ؟ سحر : بفرما مریم : این دفعه رو بدجوری زدین جاده خاکی ، من رو چه به عاشقی ؟ من از عهده ی همین درس ها بر بیام کلی کار کردم شقایق : اما از من گفتن بود تو همون مریم چند هفته پیش نیستی مریم : برو بابا هیچ کس بهتر از خود مریم نمی دانست که شقایق درست فهمیده است اما چه می توانست بکند ؟ شنیدن نام شهاب مریم را از افکارش بیرون آورد . مریم : چیزی گفتی شقایق ؟ شقایق با تعجب به مریم نگاه کرد و گفت : بیا ، بعدم میگی من چیزیم نیست سحر : داشت می گفت شهاب یه چیزایی می گفته مریم متعجب به شقایق نگاه کرد و گفت : چی ؟؟؟ شقایق : شنیدم تو کلاس زبان با پسر مردم لبخند رد و بدل می کنی مریم بی خبر از اینکه شقایق چیزی از ماجرای آن روز نمی داند مبهوت به شقایق نگاه کرد و گفت : خود شهاب گفت ؟!!!!! سحر : به منم میگین قضیه چیه یا نه ؟ شقایق : بله دیگه ، هرچی نباشه من خواهرشم مریم اصلا نمی توانست باور کند ، می خواست بیشتر از شقایق سوال کند و یا توضیح بدهد اما ... سکوت را بیشتر پسندید و بدون هیچ حرفی وارد کلاس شد و به سمت صندلی خود رفت . سحر : یعنی این چش شده ؟ شقایق : به خدا منم نمیدونم ، خواستم یکم سر به سرش بذارم اما مثل اینکه زدم تو خال سحر : درست میگی چی شده یا نه ؟ شقایق : نه ، به خاطر اینکه خودم هم نمیدونم سحر : منو گذاشتی سر کار ؟ شقایق : به خدا نمی دونم ، خواستم بهش یه دستی زده باشم که انگار بدجوری گرفت ( با سر به مریم که غرق در افکار خود بود اشاره کرد ) ... چند هفته پیش با شهاب دعوام شد اونم برگشت گفت : من موندم تو و مریم چه جوری با هم دوست شدین ، وقتی پرسیدم چرا این سوال رو می پرسه گفت ، اون به خاطر یه لبخندی که یه پسر بهش میزنه قرمز میشه و تو انقدر ریلکسی ، تو بگو سحر آخه مریم آدمیه که به خاطر لبخند یه پسر تغییر رنگ بده ؟ سحر : والا چی بگم ، حالا پسره کی بوده ؟ شقایق : هر چی بهش اصرار کردم نگفت ، وقتی هم بهش گفتم که مریم همچین آدمی نیست مطمئنا پسره یه آدم خاصی بوده خندید و گفت اینطور فکر می کنی ناگهان سحر و شقایق جیغ کشیدند . هر دو فهمیده بودند که آن شخص خاص شهاب بوده است اما هیچ کدام نمی توانستند باور کنند که مریم در مدت دو ماه این چنین شیفته ی شهاب شده باشد . شقایق : یعنی تو واقعا این طوری فکر می کنی ؟ سحر سرش را به علامت مثبت تکان داد . شقایق : اگه واقعا این طوری باشه دلم واسش میسوزه سحر : چرا ؟ شقایق : آخه گیر یکی افتاده عین خودش ، یه دنده و نفهم و سرتق سحر : شقایق به خدا از مریم بعیده ، اصلا نمی تونم باور کنم ، آخه مریم ... شقایق : مریم که شاخ و دم نداره ، بالاخره هر کسی یه روز عاشق میشه سحر : یادت رفته چطوری منو نصیحت می کرد که به فرهاد دل نبندم ؟ یادت نیست هیچ کدوم از پسرا رو قبول نداشت ؟ ازم نخواسته باش که اینقدر راحت قبول کنم که مریم با دو روز عاشق یه پسر شده شقایق : اُی یارو این پسره داداش منه ها ، درست حرف بزن سحر : لوس نشو شقایق دارم در مورد مریم حرف می زنم ، بحث ، بحثِ اون پسر نیست شقایق : حالا به نظرت چی میشه ؟ سحر : نمی دونم شقایق : می دونی خوبیش چیه ؟ سحر : چی ؟ شقایق : اینکه طرف مقابلش شهابه ، یعنی مطمئنم اگه بفهمه که مطمئنم می فهمه هیچ کاری قرار نیست بکنه سحر : این کجاش خوبه ؟ شقایق : به نظرت اینکه پسره کسی نیست که بخواد سر کارش بذاره خوب نیست ؟ اینکه پسره قرار نیست واسش فرقی بکنه که کسی دوسش داره یا نه مهم نیست ؟ سحر : چرا مهمه ، اما امیدوارم این بی تفاوتی مریم رو بدتر نکنه مریم : چقدر حرف می زنین ؟ سحر : چی شد از این خلسه اومدی بیرون مریم : خلسه ؟؟؟!!!!! حالت خوبه ؟ شقایق : ولش کن بابا یه چیزی گفت مریم حس و حال خوبی برای رفتن به کلاس زبان داشت ، دیگر با نیما مشکلی نداشت و شهاب هم بود ... با خود فکر می کرد که این حس او نسبت به شهاب چه می تواند باشد ؟ جوابی برایش پیدا نکرد ، به نظر خودش او فقط از شهاب خوشش می آمد ، زیرا با پسرهای دیگری که دیده بود خیلی فرق داشت و این فرق برای مریم علامت سوالی بزرگ بود ، مریم بیشتر در مورد شهاب کنجکاو بود تا از او خوشش بیاید با این وجود دوست نداشت که هیچ کدام از دوستانش به خصوص شقایق از این حس او خبردار شوند . با بی خیالی وارد کلاس شد و سر جایش نشست . از جو کلاس اصلا خوشش نمی آمد ، به نظرش اصلا صمیمانه نبود . شهاب : سلام مریم خانم مریم : سلام حالتون خوبه شهاب : ممنون ، اینو شقایق داد بدم بهتون مریم تعجب کرد اما پاکت را از دست شهاب گرفت و تشکر کرد ، سریع و با کنجکاوی پاکت را باز کرد . (( تو رو خدا حالت صورتت عوض نشه ، می خواستم شهاب رو بذارم سر کار ، می گفت امروز دیگه چیزی نداری بدی به کبوتر نامه بر ببره ، منم گفتم یه خورده بذارمش سر کار بخندیم ، حالا هم یه جوابی چیزی بنویس بده به شهاب...




ادامه دارد...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار
    آمار سایت
  • کل مطالب : 198
  • کل نظرات : 122
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 206
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 109
  • بازدید امروز : 146
  • باردید دیروز : 192
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 615
  • بازدید ماه : 1,387
  • بازدید سال : 7,638
  • بازدید کلی : 516,490
  • کدهای اختصاصی