loading...
رمان ما
رمان ما بازدید : 2620 شنبه 06 دی 1393 نظرات (0)



رمان ثمره انتظار قسمت اخر

در رمان رمان رمان
رسيديم دم در ...
بابا جواب داد ...
-سلام اقا جون....از اين طرفها .... راه گم کرديد؟بفرمائيد...
بدون هيچ حرف اضافه اي رفتيم بالا ...دم در بابا با ديدن من اخم هاشو تو هم کرد ...
-اين.... اينجا چي کار ميکنه ؟اقاجون از شما ديگه توقع نداشتم ...
-برو کنار پسر جان ...با اين سنت.... يادت ندادم که بايد احترام مهمون رو داشته باشي ؟...
-شما قدمت سر چشم ......ولي حساب اين دختر فراري ...
-اي ...دهنتو ببند شاهرخ ...اول قرقره کن چي ميگي بعد تفش کن بيرون ...بروکنار بزار ثمره هم بياد تو ....ناسلامتي يه زماني دخترت بوده ...حق اب وگل داره ...
-ولي اقا جون ...
بابا بزرگ با نوک عصاش اشاره کرد ...
-گفتم وايسا کنار 
رفتيم تو ...ثمره بابا يه چايي دم کن ...
-زنت کجاست شاهرخ ؟...
-خونهءننه اش ...
-اونجا چي کار ميکنه ؟
-به خاطر اين ...
با دست يه اشارهءبي ادبانه کرد ...
-......توروم وايساد... منم گفتم بره ور دل دخترش.... من ادمي که تو روم وايسه رو نميخوام ...
-خوب تو بي جا کردي بدون دونستن موضوع زن ودخترت رو ول کردي ...
-نگفت بابا ..نه اين ...نه ميثاق ...هيچي نگفتن ...منم هيچ علاقه اي براي دونستنش ندارم ...اصلا هرکاري ميخوان بکنن ...ولي دارم جلوي شما ميگم بابا من ديگه دختري به اسم ثمره ندارم فکر ميکنم مرده ...وخودم خاکش کردم ...والسلام ...
-پسر يه ديقه زبون به دهن بگير بزار حرف بزنم ..
-شما جون بخواه اقا...امر شمامطاع ...
-ثمره زن ميثاقِ .....درست ؟
بابا سر تکون داد وگفت 
-گيرم که درست ...
-يه بچه هم دارن ...درست ؟
بابا بازهم سر تکون داد ...
-پس اختيار دار ثمره ميشه کي ؟
بابا جوابي نداد ...
-گفتم اختيار دار ثمره کيه ؟


رمان ما

.....

-ميثاق .... اختيار دارش ميثاقِ ...نه من نه تو ...ديگه اختياردارش نيستيم...
هر بلايي سر اين دوتا اومده خودشون ميدونن ...به ما هيچ ربطي نداره ..خوبيت هم نداره که تو کار يه زن وشوهر دخالت کنيم .....
به جاي اينکه بري خداتو شکر کني بعد از اين همه حرف وسخن ..... هردو با هم کنار اومدن وبه خاطربچه اشون هم که شده دارن باهم زيريه سقف زندگي ميکنن .. حالا شدي اتيش بيار معرکه ؟
-چي داريد ميگيد اقا جون؟ ...اشتباهي رو که ميثاق مرتکب شده باعث فراري شدن دختر من شده ...چه جوري ميتونم سرم رو مثل کبک بکنم زير برف وحرفي نزنم؟ ...
هروقت ميثاق رک وپوست کنده همه چي رو گفت که فَبِها ...اگه هم نه که بايد بره وپشت سرش رو هم نگاه نکنه ...انگار که ثمره خونواده نداره ...
بابا بزرگ اشاره کرد که پاشم ..
رفتم تو اشپزخونه ...چايي رو دم کردم ...ليوانها رو چيدم ..وايسادم سرکتري ...
صداي پچ پچ مييومد ...ولي حتي يه کلمه اش رو هم نتونستم تشخيص بدم ...خيلي دوست داشتم بدونم بابا بزرگ ميخواد از چه حربه اي استفاده کنه تا بابا رو رام کنه و....
چايي رو ريختم و...با يکم پولکي وکشمش تعارف کردم ..
بابا با سگرمه هاي توهم چايي رو برداشت ....خوب اين نشونهءخوبيه ...خدا بقيه اش رو هم همين جوري بخير کنه ...
زنگ در روزدن ...ميثاق ومامان بودن ...
دلم براي شميم تنگ شده بود از صبح که به عمه سپردمش ديگه نديده بودمش ...
مامان خسته ونالان اومد بالا ...
سلام کرد ولي جواب سلام بابا اونقدر اروم بود که فقط از لرزش لبهاش خوندم که جواب داده ...
-خوبين اقا جون؟ 
-الحمدلله ...
-بشين اشرف ميخوام باهات حرف بزنم ...
-امر بفرمائيد اقا جون ...
-من با شاهرخ حرف زدم ...تا حدي براش توضيح دادم ...هرچند قانع نشده ولي خوب چاره اي هم نداره ...بايد قبول کنه ...ثمره اولادشه ...نميشه که دورش انداخت ...
دارم به هردوتون ميگم ..نميخوام که مشکلات زندگي بچه ها رو روابط زن وشوهري يا برادر خواهري شما ها تاثير بزاره ...
اينا ديگه از شما جدا شدن پس بهتره ...قهر وآشتياشون رو تو زندگيتون وارد نکنيد ...
حالا هم به جاي اينکه اون جا قمبرک بزني واداي ادمهاي ننه مرده رو دربياري ...پاشو شام رو رديف کن که بعدش ميخوام ميثاق رو بفرستم تا نوه ات رو بياره ....
البته اول نتيجهءمنه تا نوهءتو ..
-ولي اقا جون ...
-اقا جون بي اقا جون ...شاهرخ ول کرده حالا تو شروع کردي؟ ....چقدر از دهن من پيرمرد حرف ميکشيد ...پسر من يه خبطي کرده حالا هم پشيمونه ...نه شاهرخ ؟
-هر چي شما بگيد اقا جون ...
-آ باريک الله پسر ...پاشو اشرف ...يه دونه از اون زرشک پلوهات رو بپز که کلي مهمون داري تو هم پاشو ثمره برو کمک مادرت ...در ضمن دفعهء اخرت باشه که قهر کردي رفتي خونهء مادرت...اين دفعه رو روحساب مهر مادريت ميزارم ...ولي واي به حالت اشرف اگه يه دفعهءديگه ازاين اداها در بياري ....
ميثاق ...تو هم بيا دست پدر زنتو ماچ کن تا از دلش در بياد...
اون صحنه رو هيچ وقت يادم نميره ....من ومامان با چشمهاي گريون نظاره گر اشتي دوباره ءبابا بوديم ....لبخند بابا بزرگ نشون ميداد که هردومون رو بخشيده ...
خدايا شکرت ...ديگه ميتونم کنار خونواده ام باشم ...مامان رو دراغوش گرفتم ...بوي خوش بچگي ها رو ميداد ....خدايا ممنون قول ميدم اين لطفت رو هيچ وقت فراموش نکنم ....
تو عرض چند ساعت اوضاع فوق العاده قاراش ميش خونه زندگي ما... با تدبير بابا بزرگ درست شد وبعد از کلي خنده ودور ريختن کينه ها ...با سلام وصلوات راهي خونهءخودمو ن شديم ...
زندگي من ...ثمره انتظار با کلي بالا وپائين وفراز ونشيبش ...شروع شد ...زندگي اي که ابتداش پراز خطا واشتباه بود و مطمئنا در ادامهءراهش باز هم اين خطاها جلوي راهمونه ...
ميدونستم اين زندگي ......اوني نبود که هميشه تو روياهام ميساختمش ..اينکه شاهزاده ءسوار بر اسبم بيا د ومنو با خودش به قصر روياهام ببره ...
من زندگيم رو توي همون خونهءجهنمي که حالا يکم شبيه به خونه هاي معمولي شده بود شروع کردم وبا خودم عهد بستم به ميثاق اعتماد کنم وتمام سعي ام رو کنم تا د يگه اين خطاهاي بزرگ تو زندگيمون پيش نياد ...
ميثاق اگر چه شاهزادهءمن نبود ...ولي شوهرم بود ومن بايد به عنوان شوهرم بهش تکيه کنم وسعي کنم تا اعتماد از دست رفته اش رو دوباره به دست بيارم ...
ميثاق بد يا خوب شوهرم وپدر بچه ام بود ...نميشد منکر اين قضيه شد که ماهردو بهم بد کرديم ..وتا عمر داشتيم بدهکار هم بوديم ...
ميثاق تمام بار فرار من رو به دوش گرفت وسعي کرد که هيچ کس به من اهانت نکنه ...با تدبير ميثاق وصد البته اقا جون زندگي جديد من شروع شد ...
تعصب ميثاق همچنان ادامه داشت ...يه وقتهايي کم مياوردم ولي با ياداوري محبت پنهانش به من وشميم سعي ميکردم همه چيز رو فراموش کنم ونزارم که دوباره با عصبانيت هاي خانمان برنداز اشتباه هاي قبل رو تکرار کنيم ...
بايا داوري اينکه ميثاق باعث اشتي من با خونواده ومادرو پدرم شد ...چشمهام رو ميبندم ويه نفس عميق ميکشم ..حالا بهتر ميتونم با اين تعصب احمقانه سر کنم ...
ميثاق مثل تمام مردهاي کرهءزمين بود گاهي وقتها خوش اخلاق گاهي اخمالو گاهي شوخ ونصف بيشتر مواقع قدرتمند وسلطه جو ...
بايد کنار ميومدم ...چون اين زندگي من ومهمتر از همه زندگي دخترم بود پس بايد مدارا ميکردم ...يه وقتهايي بهم ميگفت که هنوز نگرانه....
نگران اينکه دوباره با شميم فرار کنم واون تنها بمونه ...ومتاسفانه اين ترسو نگراني اونقدر توي وجود ميثاق رخنه کرده بود که يه وقتهايي حرکات ناخوداگاهي ازش سر ميزد ..تقصيري نداشت ...خود کرده را تدبير نيست ......
اين من بودم که تخم شک وبد دلي رو توي وجودش کاشتم ...پس بايد منتظر عواقبش هم ميبودم ...به قول شاعر از ماست که برماست ...
داستان من هم تموم شد ...نه اون قدر شاد ونه اون قدر غمگين ...يه زندگي عادي ومعمولي درکنار مردي که يه وقتهايي ميشد گفت دوستش دارم ويه وقتهايي هم ميخواستم سر به تنش نباشه ...شونه اي بالا انداختم ....
چه ميشد کرد به هرحال اين زندگي من .....ثمره انتظار بود ...بد يا خوبش رو تو قضاوت کن ...ولي بزاريه چيز رو بهت بگم بايدصبور باشم تا بتونم از ثمرهءصبر و مقاومتم گلي بچينم ...درست حدس زدي ؟ايندهءدخترم که مهمترين چيز توي زندگي منه ....
والسلام ...

به پایان امد این دفتر...

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط هر روز آخرین خبر استخدامی را برات اس ام اس میفرستیم در تاریخ 1393/10/09 و 4:10 دقیقه ارسال شده است

سلام وقت بخیر

اگه تمایل داری هر روز آخرین اخبار استخدامی شرکت ، سازمان های دولتی را دریافت کنی

می تونی به لینک زیر جهت فعال سازی بری

http://sms.mida-co.ir/newsletter/6/estekhtam


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار
    آمار سایت
  • کل مطالب : 198
  • کل نظرات : 122
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 206
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 109
  • بازدید امروز : 40
  • باردید دیروز : 192
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 509
  • بازدید ماه : 1,281
  • بازدید سال : 7,532
  • بازدید کلی : 516,384
  • کدهای اختصاصی