loading...
رمان ما
رمان ما بازدید : 12547 جمعه 25 مهر 1393 نظرات (1)

از جا بلند شدم، کیفم رو برداشتم و گفتم:
- اونا برندهایی هستن که جایگاه خودشون رو به دست آوردن، ما تازه می خوایم برای خودمون جا باز کنیم، پس باید سریع باشیم و هر ماه حرف جدیدی برای گفتن داشته باشیم. باید به روز باشیم! باید همه سلیقه ها رو پوشش بدیم و علاوه بر اون تمامی لباس ها رو توی زیر مجموعه خودمون داشته باشیم، از مایو لباس زیر گرفته تا لباس رسمی و شب! من وقتی به آقای شایگان قول دادم برندش رو توی ترکیه برتر کنم این کار رو می کنم و می رم. همینطور که مجله امیرحسین توی ایران حرف اول رو می زنه ...
شایگان از جا بلند شد و گفت:
- بازم می گم، اومدن تو اینجا یه شانس بود برای من! واقعا به داشتنت می بالم .. 
سرم رو به نشونه تشکر تکون دادم و رو به شاران گفتم:
- راه بیفت دیره!!
همراه شاران و آقا اسماعیل و سودابه خانوم راهی فروشگاه های بزرگ پارچه فروشی شدیم. کار ما خاص بود! قصد نداشتیم از پارچه های آماده چیزی بخریم، بلکه اونا موظف بودن پارچه های مد نظر ما رو فقط و فقط مخصوص خودمون تولید کنن و از اون پارچه به هیچ کس دیگه نفروشن. اینقدر کارمون طول کشید که وقتی خداحافظی کردیم و از فروشگاه بیرون اومدیم هیچ کدوم دیگه قدرت سر پا ایستادن رو نداشتیم. شاران که رسما می رفت توی در و دیوار! سوئیچ ماشین پدرش رو باز به سمت من گرفت و گفت:
- عمرا اگه بتونم گاز بدم! خودت بشین!
بی حرف سوئیچ رو گرفتم و نشستم پشت فرمون. آقا اسماعیل و سودابه خانوم بنده خدا رو به خونه هاشون رسوندم و با ناله رو به شاران گفتم: 
- شاران جون احمدت پایه باش بپیچونیم بریم خونه بخوابیم. 
با چشمای خمار شده اش نگام کرد و گفت:
- هنوز از جونم سیر نشدم! مامان هر دو نفرمون رو می کشه!! برو خونه ما ... 
پوفی کردم و مسیر خونه اونا رو پیش گرفتم. نوای غمگین ترکی توی ضبط بیشتر باعث خواب آلودگیم می شد. اینکه چه جوری سالم رسیدیم فقط و فقط کار خدا بود و بس!! خونه شاران اینا هم یه خونه ویلایی بزرگ دوبلکس بود. شاران در رو با ریموت باز کرد و من ماشین رو زیر سایه سایه بون تعبیه شده جلوی ساختمون پارک کردم و هر دو به طور پیاده شدیم. شاران تکیه اش رو داده بود به من و چشماشو بسته بود. ازدیدن قیافه اش خنده م گرفت. با شنیدن صدایی کنار گوشم پریدم بالا ...
- مُرده؟!!
سریع چرخیدم و با دیدن ساواش پشت سرم دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
- ترسوندیم!!
خندید، هیچ فرقی با قدیم هاش نکرده بود. هنوزم وقتی می خندید کل صورتش می خندید، هنوزم چشمای آبیش بارز ترین نقطه صورتش بودن و هنوزم موهای لخت مشکیش روی پیشونیش ولو بود. جلو اومد و گفت:
- روژین!! بزرگ شدی ...
ابرویی بالا انداختم و خواستم برم جلو که شاران بازومو چسبید و گفت:
- ول کن اینو روژین منو برسون به اتاقم ...
ساواش خندید و گفت:
- اِ زنده است!!
شاران بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت:
- دوست دخترات بمیرن الهی!! مگه جای تو رو تنگ کردم من؟
ساواش غش غش خندید و گفت:
- تو آدم نمی شی.
بعد نگاه مهربون و گیراشو سر داد سمت صورت من و دستشو جلو آورد ... دستش رو فشردم و گفتم:
- عوض نشدی!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- ده سال از آخرین باری که همو دیدیم گذشته ها! مطمئنی؟!
مطمئن بودم، ساواش هنوزم همون نگاه رو داشت، همون لبخند رو داشت ، پس یعنی عوض نشده بود! قد و هیکل که ملاک نبود...

همیشه از دیدن خنده ی این دو نفر شاد می شدم . چقدر دلم می خواست مثل شاران یه برادر داشته باشم .. یا حتی یه خواهر که وقتی دلم می گیره بی دغدغه باهاش حرف بزنم و مثل آدمای عادی براش گریه کنم . یا با هم دعوا کنیم و نیم ساعت بعد یادمون بره که اصلا سر چی قهر کردیم .. ! 
دنیای خواهر برادرا خیلی قشنگ بود و این چیزی بود که پدر و مادر من و خیلی های دیگه این قشنگی رو ازمون گرفته بودن ! 
ساواش به سمت من اومد و دستشو انداخت گردنم . خودمو کمی عقب کشیدم و اون به وضوح جا خورد . قبلا که همو می دیدم و جیک تو جیک بودیم من خیلی بچه بودم .. ! در ضمن روژین امروز هم نبودم . پس لزومی نداشت همه چیز بینمون مثل همون موقع ها باشه . 
آخرین باری که منو ساواش با هم ملاقات داشتیم برمی گشت به ده سال پیش که من پونزده ساله بودم . توی اون سن و اوج جوونی خودمو یه دختر خوشگل تصور می کردم و تمام توجه های ساواشو به پای عشق می نوشتم . فکر می کردم تمام حس و فکر ساواش با منه و هزار و یک فکر دخترونه ی دیگه .. یه جورایی ساواش عشق اولم محسوب می شد ! چون از وقتی سیزده چهارده ساله بودم خیلی بهش فکر می کردم .. اما عشق اولی که توی بچگی رقم بخوره خیلی کم پایدار می مونه .. و دقیقا برای من همین طور بود .. من الان هیچ حسی بهش نداشتم .. 
ساواش درو باز کرد و در حالی که لبخندشو روی لب نگه داشته بود کنار رفت و گفت :
- first ladies
منم لبخند زدم . درست نبود ناراحتش کنم . دست شارانو کشیدم و گفتم :
- برو تو دیگه .. 
شاران غر غر کنون وارد خونه شد و گفت :
- ای بابا .. از صبح تا حالا عین خر ازم کار کشیدی .. ! حالا هم این طوری .. ! یکم ملایمت داشته باش خب .. 
ساواش خندید و گفت :
- حالا انگار چه کار کردی .. ماشین ددی جونت که زیر پات بود دیگه .. ! دردت چیه .. ؟
موقع گفتن این حرف انگار حرص می خورد . این مسئله کاملا توی صورتش موج می زد . همگی با هم وارد هال شدیم . الحق که خونه ی قشنگی داشتن . 
با ورودمون به هال ، بابای شاران از جاش بلند شد و گفت :
- به به .. ببین کی اومده ! 
لبخندی زدم و دستشو که جلو اومده بود فشردم . شاران و ساواش لبخند ها و روحیه ی مهربونشون رو از پدرشون به ارث برده بود .. 
- سلام عمو جون .. 
- سلام دخترم ... خوبی ؟
لبخندی زدم و تشکر کردم . بابای شاران ، عمو علی .. که یه رگ ترک و یه رگ ایرانی داشت . خیلی خوشتیپ بود و بالا بودن سنش اصلا به چشم نمی خورد . چهارشونه و قد بلند .. با چشمایی به رنگ شاران و ساواش و صورتی همیشه خندون و مهربون .. این خانواده منبع آرامش و سرزندگی بودن .. حتی توی بچگی هم به این همه خوبی غبطه می خوردم . 
روی مبل نشستم . شاران هم خودشو پرت کرد روی مبل کناریم و ساواش هم روی یکی از صندلی های ست شده با مبلا که گوشه ی هال بودن نشست . تازه فرصت کردم اطرافم رو دید بزنم . تمام خونه با وسایل کلاسیک مبله شده بود . 
یه هال بزرگ و مربع شکل که با مبل های سفید و کلاسیک تزیین شده بود . دیوار ها شیری رنگ بودن و تلویزیون بزرگ و ال ای دی به دیوار وصل بود . سمت دیگه هم که دقیقا مقابل در ورودی می شد ، تابلو فرش خیلی شیکی آویزون کرده بودن که ناخوآگاه نظر آدم رو به خودش جلب می کرد . 
نگاهم به شاران افتاد که روی مبل خوابش برده بود . باباش به سمتش رفت و با لبخند لپشو کشید و گفت :
- پاشو عزیز دل بابا .. ! مثلا مهمون داریا .. 
شاران چشماشو باز کرد و گیج گفت :
- هان .. ؟
باباش خندید و سری تکون داد . این وسط خبری از مامان و خاله آلما نبود . احتمال دادم که سرشون یه جایی گرم شده و کلا مهمونی رو فراموش کردن . همیشه همین طور بودن . اون موقع ها هم تا همدیگه رو می دیدن بساط درد و دل راه می انداختن و تا ساعت ها از هم دل نمی کندن . حتی مدتی که خاله آلما ترکیه زندگی می کرد و مامان ایران ، مدام با هم در تماس بودن ! 
ساواش سیبی از روی میز وسط برداشت و توی دست گرفت . بعد رو به من چشمکی زد و به شاران اشاره کرد .
خنده ام گرفت . می دونستم می خواد چه کار کنه . این بازی بچگی هامون بود .. ! همیشه وقتی یکیمون حواسش نبود ، دوتای دیگه سیب و پرتقال یا چیزی مثل اینا رو برمی داشتیم و به سمت هم پرت می کردیم . همیشه هم این کارمون باعث می شد تنبیه بشیم . البته کسی جرئت نداشت به شاران حرفی بزنه و تنبیه ها مال ِ من و ساواش بود !
داشتم به خاطرات قشنگمون فکر می کردم که با صدای داد شاران یه دفعه برگشتم به زمان حال . شقیقه شو گرفته بود و شروع کرد به ترکی داد و بیداد کردن . این وسط چند قطره اشکم ریخت . باورم نمی شد که به خاطر برخورد یه سیب کوچولو این قدر ناز کنه و اشکشم در بیاد .. ! ساواش خندید و خواست در بره که باباش با صدای محکمی که کم می شنیدم به ترکی گفت :
- ساواش .. ! بچه شدی ؟ کی می خوای دست از این کارات برداری .. ؟
ساواش اخم کرد . نگاهش چرخید روی صورت من که دایم از یکی به یه نفر دیگه نگاه می کردم . حالا هم خیره شده بودم به عمو علی و کاملا از این رفتارش متعجب شدم . فکر نمی کردم جلوی من ، همچین برخوردی با ساواش کنه .. ساواش هم این فکرو نمی کرد . فکش منقبض شد و بدون حرفی از جاش بلند شد و از هال خارج شد . 
عمو علی به سمت شاران رفت و گفت :
- عزیز بابایی خوبی ؟
شاران لب برچید و از روی مبل بلند شد . مونده بودم من این وسط چه کار کنم . همون موقع صدای مامان و خاله آلما به گوشم رسید که داشتن به سمت هال می اومدن . با دیدن من و شاران لبخندی زدن و به سمتمون اومدن تا سلام و احوال پرسی کنیم . مامان از کارا پرسید و من بهش گفتم که خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت .
شاران در حالی که کیف و کتشو توی دست گرفته بود و یه دست دیگه اش روی سرش بود ، گفت :
- بریم اتاق من .. 
بدون حرف دنبالش راه افتادم و به سمت اتاقش رفتیم . یه راهروی بلند اتاق خواب ها رو از هال و ناهار خوری جدا می کرد . آشپزخونه هم به صورت جداگونه یه سمت ِ دیگه ی خونه و پشت سر ناهار خوری قرار داشت . کلا مشخص بود که نقشه کش می خواسته یه فضای گرم و در عین حال بسته طراحی کنه که هر چیزی جای خودش و دور از بقیه مکان ها باشه . 
شاران توی راه هی به ساواش غر می زد :
- پسره ی بی شعور یه ذره هم عقل نداره ! فکر می کنه هنوز دوسالشه .. اگه سیب می خورد توی چشمم چی .. ؟ 
نشگونی از بازوش گرفتم و گفتم :
- اون موقع ها رو که گونی گونی پرتقال می زدی توی سر و صورتش یادت رفته .. ؟ اون بیچاره با این که بچه بود از این مسخره بازیا در می آورد .. ؟ 
شاران هیچی نگفت و فقط یه چشم غره بهم رفت . لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم . 
ته راهرو دو تا در قرار داشت که حدس زدم یکی اتاق شاران و اون یکی اتاق ساواش باشه . بین در دو تا اتاق هم آکواریوم خوشگلی قرار داشت و پر از ماهی بود . با لذت به آکواریوم خیره شدم و گفتم :
- این چه قشنگه شاران . 
شاران سری تکون داد و وارد اتاق شد . منم چند دقیقه ای مشغول دیدن آکواریوم شدم و بعد رفتم توی اتاقش . 
اتاقشو قبلا وقتی که با اسکایپ حرف می زدیم دیده بودم . هر چند به لطف اینترنت پرمحدود و بدون سرعت خیلی هم واضح نبود اما آشنایی کم و بیشی با مدل اتاقش داشتم . دیوار ها با کاغذ دیواری بنفش تیره پوشیده شده بودن و یه تخت یک و نیم نفره درست وسط اتاقش قرار داشت . کلی هم عروسک مقابل تختش و توی قفسه های چوبی گذاشته بود و بینشون چندتایی هم کتاب به چشم می خورد . یه طرف دیگه دری بود که می دونستم سرویس بهداشتیه و کنار در هم میز آرایشی بزرگ و سفید رنگی بود که پر بود از عطر و اسپری و رژ و لاک .. 
روی صندلی لوازم آرایشش نشستم و به اون که روی تخت لم داده بود خیره شدم . می خواستم یه چیزی ازش بپرسم اما شک داشتم . بالاخره دلمو به دریا زدم و گفتم :
- شاران .. 
بی حوصله گفت :
- هوم .. ؟
- تو مگه ساواشو دوست نداری .. ؟
سری به نشونه ی آره تکون داد . گفتم :
- پس چرا ازش دفاع نکردی .. ؟ چرا می ذاری با این سنش از بابات حرف بشنوه .. اون که فقط باهات شوخی کرد . مطمئنا اگه تو اونقدر شلوغش نمی کردی باباتم عصبانی نمی شد .. ! 
شاران گفت :
- خب دردم گرفت .. ! 
به همین جمله اکتفا کرد . جواب هیچ کدوم از سوالایی که من ردیف کردم هم نداد . دیگه بحثو ادامه ندادم و گفتم :
- خب .. زود لباس عوض کن و بیا .. من میرم توی هال .. 
از اتاقش خارج شدم و دوباره به هال برگشتم . اما هنوز اثری از ساواش نبود . بدون این که زیاد جلب توجه کنم ، از خونه زدم بیرون و رفتم توی حیاط . حیاط خیلی قشنگ و باصفایی داشتن . خیلی قشنگ تر از اون باغچه ی کوچولوی خونه ی مامان .. ! 
کمی قدم زدم و روی یکی از صندلی ها نشستم و خیره شدم به درختا و گل و گیاه های روبروم . چند لحظه ای به همین حالت گذروندم که صدایی باعث شد به خودم بیام :
- تو آسمونایی .. 
ساواش بود . روی صندلی کناریم نشست و مثل من زل زد به روبرو . دستشو زده بود زیر چونه اش و متفکر بود .. 
- اتفاقا روی زمینم .. 
و زیر لب اضافه کردم :
- دردم از همینه .. 
برگشت به سمت من و لبخندی زد . حس کردم ناراحته .. بعد از چند لحظه گفتم :
- ساواش .. ؟
- هوم .. ؟
- خوبی ؟
- اوهوم .. 
چند لحظه مکث کردم و بعد گفتم :
- تو ناراحت شدی که بابات اون طوری گفت جلوی من .. ؟ باور کن من .. 
سری تکون داد و با ته خنده ای گفت :
- نه بابا .. راحت باش .. من عادت کردم به لوس بازی های شاران و حرفای بابا .. 
حس کردم دوست داره حرف بزنه . تا حالا این روی ساواش رو ندیده بودم .. پس حق داشت .. ! چندانم مثل بچگیاش نبود . مشخص بود که خیلی دغدغه زیر خنده های بلند و صورت مهربونش پنهون کرده .. 
- دو سال پیش سر همین لوس بازیاش باعث شد از خونه برم .. چرا .. ؟ چون با یه پسر بی لیاقت دوست شده بود و من یکی زدم تو گوش پسره .. پسر ِ مشخص بود چقدر گند و مزخرفه .. آمارش رو داشتم . اما شاران این قدر لوس بار اومده و روی اعصاب من رفت ... ، که منم جمع کردم و از این عمارت رفتم توی یه آپارتمان صد متری .. بدون هیچ پشتوانه ای .. همه هم منو مقصر می دونستم که دل تک دختر و نازپروردشونو شکوندم .. !
با بهت گفتم :
- منظورت احمده .. ؟
- نه .. از این یکی خبری ندارم .. مثل اینکه دوستش داره اما من تا حالا ندیدمش .
پوزخندی زد و ادامه داد : 
- دیگه طبق خواسته اش توی زندگیش دخالت نمی کنم .. 
دوباره به روبروم خیره شدم و رفتم توی فکر . 
یکی مثل شاران ، ساواش رو داشت و قدرشو نمی دونست و یکی مثل من از بی کسی چه زندگی پر فراز و نشیبی داشتم .. ! 
به ساواش حق می دادم . شاران بزرگ شده بود ولی فقط سنش بالا رفته بود . هنوزم همون شاران کوچولو بود که تا یه قطره اشک می ریخت ، خون باباش به جوش می اومد . اما اصلا انتظار نداشتم با این رفتارای بچه گونه تا این حد ساواشو برنجونه و ساواش همچنان دوستش داشته باشه و سر به سرش بذاره .. ! دنیای خواهر برادری بود دیگه...

ادامه دارد...

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط Mahsa در تاریخ 1393/07/27 و 2:05 دقیقه ارسال شده است

سلام میشه لطفا عکس شخصیتها رو بذارید.


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار
    آمار سایت
  • کل مطالب : 198
  • کل نظرات : 122
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 206
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 109
  • بازدید امروز : 145
  • باردید دیروز : 192
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 614
  • بازدید ماه : 1,386
  • بازدید سال : 7,637
  • بازدید کلی : 516,489
  • کدهای اختصاصی