loading...
رمان ما
sara_rm بازدید : 625 دوشنبه 18 خرداد 1394 نظرات (0)

با تابیدن نور خورشید اروم اروم لای پلک هامو با کردم و ب اتاق خیره شدم.اتاق مامانم بود.این اواخرا اتاق مامان و بابا جدا شده بود و مامان توی اتاق دلباز و بزرگ و نورگیری بود که داخلش با یه تخت بزرگ که روش با روکش خاکستری و قرمز پوشیده شده بود.و میز توالت سفید براق و کمد های سفیدی که روش آینه کار شده بود.از تو اینه ب خودم خیره شدم.زیر چشمام پف کرده بود و چشمام قرمز شده بود.از اتاق زدم بیرون و رفتم پایین.بابا کارگرا رو مرخص کرده بود که دیروز صحنه ی بردن مامان ب اسایشکاه رو نببینن و خبر کشی نکنن و نشینن غیبت بکنن وبهتر چوم من عصبی میشدم.خونهی بزرگ ششصد متری که میشد و خیلی با امکانات ولی چ فایذه ای داشت وقتی که تو تو این خونه تنها باشی و هیچکی نباشه و باات از صبح تا شب خودشو تو کارخونه هاش غرق کنه و مامانت توی تیمارستان باشه؟واقعا پول خوشبختی نمیورد.و حتی بابا با کار کردن شدید برای پول بیشتر منو از وجودش محروم کرده بود.ب نظرم کمی اعتدال هم خوبه...امروز دانشگاه داشتم.توی رشته ی حقوق نحصیل میکردم.و از قضا امروز دانشگاه داشتم.داحل اتاق خودم رفتم.یه اتاق با دیوار های کرمی و ست اتاق کرمی رنگ و شیک و مرتب.در کمدمو باز کردم و ساده ترین مانتو شلوار و مقنعه رو برداشتم و پوشیدم و جلوی میز توالت ایستادم و کرم زیر چشمم (consider)زدم که پف چشمام بره.چشمای خاکستری پر مژه ی درشتم توی صورتم خودنمایی میکرد.بینی متناسب با صورم داشتم نه خیلی بزرو نه خیلی کوجیک.و لبای متناسب و خوش فرم صورتی.شونه رو برداشتم و موهای خالت دار پر پشته مشکیمو شونه کشیدم و مقنعمو سر کردم و کوله ای برداشتم و رفتم پایین.سوییچ ماشینو از میز برداستم و از خونه زدم بیرون.سوار جنسیس قرمز رنگم شدم و گازشو ب سمت دانشگاه گرفتم.صدای اهنگو بالا برده بودم تا ذهنم ب اهنگ معطوف شه و ب چیز دیگه ای فکر نکنم.ماشینو پارک کردم و وارد دانشکاه بودم.روشا داشت با گوشیش حرف میزد.عصبانیت از صورتش و حرکاتش معلوم بود.بهش خیره شدم.معلوم بود کسی که پشت گوشی خواهر کوچیک ترش بود ک این قدر حرص میزد چون که خواهرش همش دسته گل ب اب میداد.روشا مادرشو بر اثر سرطان خون از دست داده بود و پدرش هم ثروت حانوادگیشونو به روشا واگذار کرده بود و رفته بود اون سر دنیا یعنی موناکو و زندگیشو میکرد خوش میگذروند و علاوه بر ثروت هنگفتی ک ب روشا رسیده بود هر ماه کای پول براش میفرستاد تا روشا اعتراض نکنه و دهنش بسته باشه ولی روشا هم مث من تشنه ی وجود پدرش و محبت هاش بود.تلفنو قطع که کرد ب سمتش رفتم و کنارش ایستادم.نگاه خسته ای بهم کرد و سلام کرد.جواب سلامشو ندادم ققط گفتم بیا بریم کلاس.کولشو برداشت و ب دنیالم راه افتاد.بعداز پشت سر گذاشتن ی روز خسته کننده همراه روشا رفتم خونشون.اوا خواهر روشا همزمان داشت از خونه خارج میشد که ما رسیدیم.امشب میخواستم پیش روشا باشم.روشا با دیدن اوا منفجر شد ی لباس مهمونی باز گپوشیده بود و با ارایش فراوون داشت میرفت.روشا از ماشین پرید پایین و یقه ی اوا رو چسبید.ترجیح میدادم تو این دعوای خواهرانه شرکت نکنم و فقط از تو ماشین ناظر دعواشون باشم .بعد از یه ربه اوا وارد خونه شد و روشا با قیافه ای که خستگی روحی و جسمی ازش میبارید اومد دم ماشین و فقط مختصر گفت انیتا بیا تو ماشینو بده نگهبان پارک کنه.پیده شدمم و ماشینو واس نگهبان گذاشتم و خودم وارد کاخ مجلل روشا و اوا شدم.اوا لباساشو با خشونت در اورد و پرت میکرد و ب تذکر های روشا هیچ اهمیتی ذر رابطه با رعایت کردن نظم نمیکردورفت تو اتاقش و درم محکم کوبید که صداش تا طبقه پایین پیجید.همون موقع خدمتکار مخصوصشون مرضی خانوم اومد بیرون.(مرضی خانوم):سلام انیتا خانوم خوش اومدین ونوشیدنی چی میل دارین بیارم براتون؟روشا جای من جواب داد:دو تا نسکافه با شیر بیارین دستون درد نکنه و مرضی خانوم چشمی گفت و رفت.روشا اهی کشید و توی مبل فرو رفت.کنارش نشستم و بغلش کردم.صدایی نمکرد ولی بعد از مدتی متوجه شدم.لباسم از اشکاش خیس شده.همیشه بیصدا گریه میکرد.روشای من.محکم ب خودم فشارش دادم و سعی در اروم کردنش داشتم.صدای تحلیل رفته بود:انیتا خسته شدم از اینکه همش دنبال اوا بدوم و جلوشو بگیرم تا بلایی سرش نیاد.اوا خواهرمه....مسئولیتش با منه.من از پسش بر نمیام.همش یا باید از مهمونی های رنگارنگ بکشمش بیرون یا جلوشو بگیرم که این مهمونی هاشو نره.ی روز درمیون هم دانشگاه رو مییپیجونه.هعی خدا اخه چرا اوا این طوریه؟من مشکلی با مهمونی رفتنش ندارم ولی مهمونی های این طوری تو تهارن خطرناکه و اونم تنهایی میره.اون سادس و خودش نمیدونه.ازش سوئ استفاده خواهند کرد ولی نمیدونم اینو چ طوری بهش بفهمونم.همش بهم میگه تو افکارت پوسیدس.ذهنت بسته اس.وای این طوری نیس من فط نکرانشم.حرفاش مث ی مادر بود .ایکاش من جای اوا بودم و همچین خواهری داشتم.ب دیوار خیره شدم.روشا هیچ جوره نمیتونست اوا رو کنترل کنه.وای ی راه حل ذیگه بود.همون لحظه مرضی خانوم نسکافه ها رو اورد.روشا ازم جدا شد.ان دخرت واقعا زیبا بود..چشمای کشیده ی عسلی و موهای کم رنگ قهوه ای که ب بلوندی میزد.هیکا های دوتاموم رو فرم و خوش اندام بود.اوا بر خلاف روشا موهای بلوند داشت ک روشا ب زور جلوشو گرفته بود کع رنگشون نکنه و چشمای سبز کمرنگ...-روشا...-جونم؟-یه ایده ..بیا ما 3 تا بریم از ایران.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار
    آمار سایت
  • کل مطالب : 198
  • کل نظرات : 122
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 206
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 109
  • بازدید امروز : 135
  • باردید دیروز : 192
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 604
  • بازدید ماه : 1,376
  • بازدید سال : 7,627
  • بازدید کلی : 516,479
  • کدهای اختصاصی