loading...
رمان ما
رمان ما بازدید : 2804 چهارشنبه 03 دی 1393 نظرات (0)
رمان ثمره انتظار
قسمت چهارم
...



ساعت نزدیک یک نصفه شب بود که برگشتیم خونه ...
داشتم روی ابرها راه میرفتم ...
تموم شد ..دوماه ِدیگه عقد کنونه .....ای ول ....
درحالی که آهنگی رو با خودم زمزمه میکردم لباسهامو دراوردم ورفتم زیر دوش
آخ خدا چقدر خوشحالم ...چاکرتم که بالاخره جورش کردی ...بالاخره تاریخ این صیغهءعقد کذایی روشن شد ..
ازحالا دارم واسهءاون روز ثانیه شماری میکنم ...ای ول دوماه وهفت روز دیگه .... پنجم فروردین تولد حضرت فاطمه (س)....خدایا شکرت 
ازخوشحالی باخودم سوت میزدم وتو حموم قر میدادم 
عروس چقدر قشنگه ....ایشالله مبارک امشب ....
بادست آب رو پخش میکردم ....میرقصیدم وآهنگ میخوندم ...
-میثاق ....آی میثاق ....
داد زدم ...چیه ؟...

-چر اداد میزنی ؟ساعت یک نصفه شبه ...اگه تو خوش خوشانت وداری اب بازی میکنی ....مردم که به سرشون نزده ....همه گرفتن خوابیدن 
دوش رو بستم وتن پوشم رو تنم کردم ...
-جانم میثم جان ؟
لبخندی زدو گفت 
-خر ذوقی نه ؟
-آره والله ....اگه بدونی چه خونی به جیگرمن کرده این ثمره ...دوماه وهفت روز....
یه بشکن زدم وادامه دادم 
-تمومه ....دوماه وهفت روز دیگه قراره عقدش کنم ....
-بسه ....بسه... اَه اَه اَه مردم هم اینقدر ننر ...جمع کن آب لب ولوچت رو ...
با شیطنت ابرویی بالا انداختم وگفتم 
-نوچ دوست دارم ...سرخوش باشم ...آخه تو نمیدونی من چی کشیدم ؟
سرمو محکم تکون دادم وآب موهامو رو صورتش پخش کردم ...
-اَه میثاق ...خیسم کردی .....نصفه شبی خل شدیا .....
-خل نه.... بگو عاشق... بگو عاشق شدی ....
میثم خندید وگفت 
-خوب بابا ....خیر سرت عاشق شدی 
حالا بیا برام تعریف کن چی شد؟ ...چی کردین ؟...جام و خالی کردی؟ ...کاش امشب عروسی فرنگیس نبود اومده بودم .....اصلا بابابزرگ چی گفت؟ ....
با یاد اوری چند ساعت پیش لبخندی رو لبم نشست 
-اره جات خیلی خالی بود .... جونم برات بگه .....
ما که رفتیم ....ثمره نبود.....
بابابزرگ صداش کرد وگفت یه لیوان چایی براش بریزه ....
ثمره که چایی رو آورد ...بابابزرگ از سر تا ته قیافه و ...تیپ و...لیوان چایی و...چادرو... خلاصه .....از بالا تا پائین ثمره رو ایراد گرفت .....
این چایی چرا کم رنگه ؟....چرا چادر سفید سرت نکردی ؟...چرا تو سینی چایی رو ریختی ؟....چرا قیافت عین مادرمرده هاست ؟...
منو میگی مرده بودم از خنده ..... دلم به حال ثمره بیچاره میسوخت ...
جرات نداشت جیک بزنه.... من نمیدونم بابا بزرگ با اون همه مهربونی که به من و تو.....و کل نوه ها داره..... چرا مدام سر به سر ثمره میزاره ؟
بیچاره ثمره صورتش شده بود مثل لبو....
اونقدر عصبانی بود که اگه جرات داشت یه ثانیه هم بند نمیشد ...منم صدق ِسر بابابزرگ با دل سیر نشستم ویه دورکامل سیاحتش کردم.... 
آم.....
کجابودم؟....آهان بعد از گیردادن ها نوبت رسید به تاریخ عقدو عروسی ....
باورت نمیشه میثم تو عرض پنج مین بابابزرگ تاریخ وزمان رو مشخص کرد واُکی رو از دایی گرفت....به خدا کوپ کرده بودم ....
اگه بهم ده میلیارد هم میدادن اینقدر خوشحال نمیشدم ...
ثمره که اصلا جیک نمیزد.... نمیدونم قبلا توجیه شده بود که حرف نمیزد .....یا از بابابزرگ میترسید ....
یعنی راستش رو بخوای.... کسی اصلا ازش نظر نخواست ....بابابزرگ خودش برید ودوخت وتن مادوتا کرد ....
میثم پوزخندی زدو گفت 
-به تو که بد نگذشته.... از خدات بود همچین لباسی رو برات بدوزن وقالب تنت کنن ...بیچاره ثمره ...که هیچ کس هواشو نداره ...
-اوی استپ ...استپ ...چی داری برای خودت بلغور میکنی؟
توداداش منی یا ثمره ؟ثمره بیچارست یا من بیچاره ام که مدام دارم حرص وجوشش رو میخورم ؟....
هرکی ندونه تو که خوب میدونی از وقتی دست راست وچپش رو شناخت باهام چپ افتاد ...اصلا بامن غریبه شد 
یه نفس عمیق کشیدم وهوای دلم رو که ابری شده بود عوض کردم ...
-یادته میثم؟ یادته کوچیک که بود چقدر باهاش بازی میکردم ؟یادته همیشه سوار دوچرخم میکردمش وتو باغ لواسون بابابزرگ میگردوندمش ؟...
باورت میشه هنوز که هنوزه یه وقتهایی از خدا میخوام تا ثمره رو بهم برگردونه .....مثل همون موقع ها ....
مثل همون وقتهایی که براش آلوچه ولواشک میگرفتم وهرجای خونه که بودم پیدام میکردوسهمش رو ازم میگرفت ...
نمیدونم چی شد؟ نمیدونم اون ثمره کجا رفت؟ ... که دلم اینقدر براش تنگ شده ....
برای اون خنده ها ....برای اون نگاه هایی که وقتی خوشحال میشد برقشون چشم رو میزد
میثم من داغونِ داغونم .....تو فکر میکنی برام آسونه تمام طول شب سرشو انداخت پائین وچیزی نگفت؟ حتی یه نهءخشک وخالی؟
خودمم میدونم اگه ترس از دایی وبابابزرگ نبودیه لحظه هم سر جاش بند نمیشد ....
تو فکر میکنی معنی نگاه تلخشو نمیفهمم؟ نه به خدا من با ثمره بزرگ شدم..... از مادرش بهتر میشناسمش .....
میدونم یه دنده و لجبازه ....ولی خودمو با این اروم میکنم که وقتی زنم بشه..... وقتی این صیغهءکذایی خونده بشه....
دیگه میشه محرمم ومیتونم ببوسمش ....میتونم تمام محبتم وبا عملم بهش نشون بدم....
میتونم تو بغل بگیرمش و بهش بگم که اندازهءدنیا دوستش دارم .......که هیچ کس مثل من دوستش نداره ....
خودم میبینم .....خودم میدونم..... خودم میفهمم ....ولی همه چی رو موکول کردم به بعد از صیغهءعقد......
میدونم که میتونم دلشو بدست بیارم..... فقط زنم بشه خیالم راحت بشه که مال خودمه ......اونوقته که کارمن تازه شروع میشه 
-میثم از جاش بلند شدو گفت
- خدای بالا سر میدونه ثمره رومثل خواهرم دوست دارم وجز سعادت وخوشبختیش چیزی از خدا نمیخوام
فقط یه چیز رو فراموش نکن ...درسته که صیغهءعقد اونو ازنظر جسمی به تو محرم میکنه.... ولی با این اوصافی که میبینی.... فکر میکنی..... محرم دل ثمره هم باشی ؟
نگاهم به نگاهش خشک شد.... این سوال رو میدونستم و.....بارها وبارها بهش فکر کرده وبودم 
فکر کرده بودم که اخر وعاقبت این ازدواج اجباری چی میشه ؟
ولی هربار با خودم میگفتم درستش میکنم .....
رابطمون رو میسازم .....کاری میکنم که خودشو خوشبخت ترین دختر دنیا بدونه ....
ولی ....ولی اگه نشد ؟اگه صد درجه بدترازالان شد چی ؟اگه دیگه حتی تو روم نگاه نکرد چی ؟اگه منو گذاشت ورفت چی ؟اگه روزی دادخواست طلاق داد چی ؟
نگاهم رو از رو میثم برداشتم...و زل زدم به توپ موتیم 
یادمه خیلی کوچیک بودم که ثمره با کمک دایی این توپ رو برام خرید....
الان خیلی کهنه وقدیمی بود.... ولی بازهم مثل همون موقعها دوستش داشتم..... چون ثمرهءکوچولوی من این رو به هم داده بود 
یه دفعه ذهنم پراز خاطرات خوب بچه گی شد..... پراز خنده های شیرین ثمره ....
پراز قه قه های سرخوش ثمره ....پراز بوی ثمرهء من..... ثمرهءشیرین ودوست داشتنی من ....
فرداهاو اینده رو به دست فراموشی سپردم وچسبیدم به امروز ....
به الان ......به زمانی که ثمره بشه زنم و.....من میتونم بدون هیچ دلهره ای در اغوشش بگیرم و نازشو بکشم....
اره فقط امروز مهم بود......( چو فردا اید فکر فردا کنیم
 
----------------------------------------------------------------------------

طغیان 
ازفردای اون شب به اصطلاح بعله برون مصیبت وارده برمن شروع شد وپس لرزه های زلزلهءمیثاق پایه های زندگیمو لرزوند
صبح کلهءسحر ساعت شیش و نیم صبح بود که مش میثاق پشت در نظام گرفته بود 
وقتی مامان بهم گفت که میثاق اومده دنبالم ...لقمه تو دهنم ماسید ورسما برق سه فازم پرید ....
-یعنی تا این حد موضوع جدیه ؟
اونجا بود که فهمیدم دستی دستی واز رو ندونم کاری چه بلای عظیمی رو به سرم اوردم ....
وازاونجا بود که فهمیدم عمق فاجعه بیشتراز اونیه که فکر میکردم .....
حتی دیگه نمیتونستم فاصلهءبین مدرسه وخونه رو هم تنها باشم ....سایهءمیثاق هرروز بیشتراز روزپیش روی سرم سنگینی میکردو من توان رهایی از دست این موجود متعصب رو نداشتم ...
متاسفانه تمام خونواده به اضافهءدوستانم این رفتار رودلیل برعلاقهءمیثاق به من میدونستن ........
درصورتی که من خودم رو مثل یه مرغ کرچ میدیدم که تو یه قفس بیست سانتی زندانیش کردن .....
روزهامیگذشت وآستانهءتحمل من هرروز پائین تر مییومد تا اینکه .....
هشت روزاز بعله برون گذشته بود که من طغیان کردم ...میپرسی چه جوری؟حالا برات میگم ....
ساعت نه شب بود وشام رو خورده وجمع کرده بودیم....... از اون روزهایی بود که داغون خدایی بودم ودنبال یه نفر میگشتم تا بپرم بهش ویه کنتاک اساسی کنم 
توطول روز دوبار با ثمین گیس وگیس کشی کرده بودم و......سه بارهم به پروپای مامان پیچیدم و......با همه درحالت قهر به سر میبردم 
ازاون شبهایی که افسردگی و.......دپسردگی و......غم و.......تنهایی و.........سرخوردگی و......درخود فروماندگی و......خلاصه هرچی که فکرشو کنی بهم فشار اورده بود 
ومنتظر یه جرقه بودم........ تا هم خودم و هم طرف مقابلم رو به اتیش بکشم ..
درینگ درینگ .......ملودی تلفن بیسیمی تو خونه پیچید ....صدای بابا مییومد که با میثاق داشت احوالپرسی میکرد 
چشمهام مثل یه گربه میدرخشید ....... امروز روز تلافیه ...باید نیشم رو بهش میزدم ........تا اروم میگرفتم 
-اشرف ...اشرف........ به ثمره بگو بیاد میثاقه
مامان صدام کرد ....اهمیت ندادم ....دوباره ودوباره صدام کرد ...بازهم جواب ندادم ....
اومد دم در اطاقم ....
-مگه با تو نیستم ؟پاشو میثاقه....
اصلا برنگشتم که بخوام جواب بدم ....
-ثمره با توام ...
-بامن ؟مطمئنی با منی ؟من که یادم نمییاد قول وقراری با میثاق گذاشته باشم ؟برو به همون کسی که قول وقرارشو با میثاق فیکس کرده بگو....... جوابشو بده 
-برگرد ببینم ....اِ بده به من اون دفترو ..درست حرف بزن بببینم چی میگی ؟جریان قول وقرار چیه؟اصلا تو امروزچته؟
صدام دودرجه بالاترو زیرتر شد 
-چمه؟بگو چم نیست ؟من ادمم؟ اصلا ثمره ای هست که بخواد آدم باشه ؟
دوهفته است قول وقرارتونو گذاشتید...... نقشه هاتو نو کشیدید ومنو با سنجاق قفلی به اون میثاق بی پدرو مادر وصل کردی...
حالا میگید چمه ؟مگه نگفتی درستش میکنی ؟مگه نگفتی اون شب دندون رو جیگر بزار وچیزی نگو بعد خودم درستش میکنم ؟پس چی شد ؟همش کشک بود ....حرفِ باد هوا....
-اینجا چه خبره ؟
به خودم اومدم ....بابا با گوشی بی سیمی دم در اطاق وایساده بود وداشت با چشمهای غضبناکش به سمتم شلیک میکرد 
-چیزی نیست اقا... شما بفرمائید ...
-صداشو توخونهءمن بلند کرده.... اونوقت میگی چیزی نیست ؟
رو به من کرد وادامه داد 
-چته ....خونه رو گذاشتی تو سرت ؟کاه و یونجت زیاد شده ؟
خشم وغضب چشمهامو کورکرده بود ونمیذاشت فکر کنم ...
.فکر اینکه بابا......مامان نیست که باهاش دهن به دهن بزارم.....
بابا .......بابا بود ......یه مرد فوق متعصب ومتاسفانه فوق العاده عامی وبیسواد........ که نمیشد باهاش گفتمان کرد 
نمیشد باهاش بحث کرد ... فقط باید بهش چشم گفت و.....اوامرشو اجرا کرد....... 
ولی من .....منِ خر...... عصبانی بودم.... نفهمیدم ....چشمامو بستم ومثل یه ابله خروشیدم ....
-چمه ؟چمه؟یعنی نمیبینید ؟چشماتو نو بستید ونمیبینید که من به این ازدواج راضی نیستم ...نمیبیند که میثاق رو دوست ندارم ؟نمیخوام زنش بشم ....
رنگ بابا تو عرض ده ثانیه چنان به کبودی زد که با خودم گفتم سکته کرده 
-چی میشنوم ؟غلطهای اضافی ؟گوه زیادی ؟خوبه......... نمیدونستم مار تو استینم بزرگ کردم ....
-آقا ببخشیدش شما........ ببخشیدش این بچست نفهمی کرده
-من بچم؟اگه بچم چرا دارید زورکی شوهرم میدید ؟چرا نمیزارید بچگیمو کنم ؟
-ببر صداتو دخترهءجلب ...
صدای جیغ ثمره ونعره های دایی تو گوشی مییومد ...
-الو ...الو ..دایی...الو ...کسی نمیشنوه؟
اصلا نفهمیدم چه جوری سوئیچ ماشین رو پیداکردم و....
پله ها رو سه تا یکی اومدم پائین ...
-چی شده میثاق ؟
- دایی .....دایی داره ثمره رو میکشه ...
-چی ؟صبر کن میثاق.... بزارمنم بیام .....
حتی یه ثانیه هم مکث نکردم ...
ماشین رو روشن کردم .......با یه دست گوشی رو گرفته بودم وبایه دست هم میروندم وهم دنده میدادم ...
وقتی دیدم کسی جواب نمیده ....زدم رو اسپیکر وگوشی رو انداختم رو صندلی 
بوققققققق.....بوققققق...برو تروخدا ...برو... الان میکشتش ...
صدای التماس زندایی وجیغ ثمره وثمین ودادوفحشهای دایی توهم قاطی شده بود ....
-میکشمت ...هار شدی هان؟کاه ویونجت زیاد شده هان؟حالا برای من شاخ میشی ؟زنده ات نمیزارم ...
صدای جیغ ثمره قطع شده بود و فقط صدای گریهء ثمین و زندایی مییومد .....قلبم داشت وایمیستاد... ثمره.... ثمره...
اصلا نفهمیدم چه جوری دارم میرونم.... فقط میخواستم برسم تا جلوی دایی رو بگیرم ...
رسیده ونرسیده پیاده شدم ...زنگ رو زدم 
پامو که روپلهءاول گذاشتم... صدای ثمین اومد
- میثاق بدو.... بابا داره ثمره رو میکشه 
صدای فحش ودری وری ها ی دایی وگریه والتماس منو کشوند تو اطاق ثمره ...
دایی باکمربند به جون ثمره افتاده بود و ...ثمره ....وای ثمره ....
مثل یه تیکه گوشت لُ-خم از جاش تکون نمیخورد ...
تنها کاری که از دستم برمییومد این بود که دایی رو کشون کشون از اطاق ببرم بیرون ...چهرهءسراسر خونی ثمره از جلوی چشمام کنار نمیرفت 
دایی رو اصلا نمیشد مهار کرد..... مثل یه اسب وحشی مدام دستم رو کنار میزدو میخواست بازهم بره سراغ ثمره....
سراغ ثمره ای که حتی دیگه نمیتونست از جاش حرکت کنه واز زیر کمربند دایی جون سالم به در ببره 
باهاش کلنجار میرفتم واخر سرتونستم ارومش کنم ....بالاخره هر چی باشه من قوی تراز اون بودم....
بردمش تو اطاقشو و برگشتم تو پذیرایی 
صدای گریهءثمین مثل نیز نیز بچه تو گوشم بود 
داد زدم 
-خفه شو ثمین... به جای گریه برو ببین اگه حالش بده ببریمش دکتر.... 
زن دایی از در اومد بیرون 
-میثاق نفس نمیکشه ...اصلا ن ...
بقیهءحرف زندایی هیاهویی شد توی سرم .....نفهمیدم چه جوری خودمو به اطاقش رسوندم ....
از خون زیاد حتی نمیتونستم صورتش مثل گلش رو ببینم... دستمو گذاشتم رو نبضش .....
میزد... ولی کند واروم 
-زندایی ...دوتا حوله نم دار مییارید.....
نمیدونستم ببریمش یا نه... اگه بهمون گیر میدادن......
اگه ثمره خل میشد ویه کلمه از دهنش درمیومد که بابام اینکارو باهام کرده ؟.....
چون همیشه ثمره یه بازی جدید رو میکرد... نمیتونستم پیش بینی کنم چه اتفاقی میفته ...
بلندش کردم وهمزمان با دستهای من که زیر شونش وزانوهاش میرفت ....نالش هم بلند شد ...اشک تو چشمام نشست 
-جانم ....اروم باش... تموم شد خانومی ...تموم شد ....
مدام با خودم فحش میدادم اخه این وقت شب چه موقع زنگ زدن بوده ؟.....
صورتش که تمیز شد تازه چهرشو دیدم ....به زندایی گفتم بدنش رو ضد عفونی کنه وزخمهاشو پانسمان .....
نه جرات نداشتم ببرمش بیمارستان ....واقعا نمیتونستم هیچین ریسکی کنم 
این دعوا وکتک کاری باعث شد تا دوروزتب ولرز داشته باشم وتا یه هفته هم مدرسه نرم
ولی بعدش با وساطت بابابزرگ وشخص شخیص میثاق... روال زندگی از سر گرفته شد ومن راهی مدرسه شدم 
تنها حسن خوبی که این اتفاق داشت این بود که میثاق دیگه دوروورم افتابی نمیشدواز کار خطیر سرویس رفت وبرگشت شدن من استعفاءداد ومنو رها کرد ...
البته خدای نکرده فکر نکنی که منو ول کرد.... نه ....فقط ایاب وذهاب رو به کل کنار گذاشت ...
خوب خدارو شکر .........
نمیدونم چند روز گذشته بود که


++++++++++++++++++++++++++

شُک
خوب یادمه دهم بهمن بود وروز سیاه شدن زندگی من ....


ای بابا بازم دیر رسیدم ومدرسه تعطیل شده بود طبق معمول با چشم دنبالش بودم ...سمت چپ رو میگشتم اَه معلوم نیست باز کجا رفته دوباره چشم گردوندم که ....
یه لحظه چشمام گشاد شد ونفسهام مقطع وسنگین شد ...این ثمره است ؟
ثمره ویه مرد رو دیدم که تو بریدگی وایساده بودن وحرف میزدن...اونقدر این صحنه زود از جلوی چشمم گذشت که فکر کردم توهمه.....
شاید ده ثانیه یا شاید هم پانزده ثانیه طول کشید که به خودم بیام ....
اولین عکس العملم گذاشتن پام رو پدال ترمز بود ...بعد هم پیاده شدن تو اون جمعیت ...
صدای بوق ودادو فحش ماشین پشتی باعث شد یه نگاه به عقب بندازم ....
خداییش بد جایی نگه داشته بودم .....وسط ِوسط ِخیابون ...جوری که نه ماشین میتونست بیاد ....نه میتونست بره ...حق داشتن عصبانی بشن 
سوارماشین شدم وتوعرض دودقیقه کنارخیابون دوبله پارک کردم ودزدگیروزدم وباچشم بین جمعیت رو میگشتم که یه موقع از دستم نپره 
رسیدم به بریدگی ...ولی جز دوسه تا دخترمدرسه ای و دوسه تا پسر لات ولوت والاف کسی نبود ...نه ...اثری از اثار ثمره پیدا نمیشد ....
یعنی اشتباه دیدم ؟خطای دید بوده؟ کس دیگه ای رو به جای ثمره دیدم ؟
تصویر توی ذهنم مات بود..... ولی اونقدر خوب مشخصاتش رو یادمه که امکان نداشت اشتباه کنم ؟
آره اون قدو هیکل.... اون کولهءمشکی که همیشه یه ورکی مینداخت وارتفاعش حتی تا دم کمرش هم نمیرسید ...
نه امکان نداره کس دیگه ای غیرازثمره باشه ... 
من ثمره رو مثل کف دست میشناسم ...محاله ممکنه با کسی اشتباه بگیرمش ... ولی اخه ....
دوباره صحنه مثل یه فلاش بک توی ذهنم اومد ورفت ...
دختر پسر درحال صحبت ....کوچهءخالی الان ....دختر پسر درحال صحبت ...کوچهءخالی الان 
گیچ وگنگ رفتم سوار ماشین شدم ..... ناخوداگاهم به سمت خونهءدایی راه افتاد ...ولی ذهنم تو همون بریدگی واون دخترو پسر جاموند .....غیر ممکنه کسی تا این حد شبیه به ثمره باشه .....
..............
از درخونهءدایی زدم بیرون ...ثمره اونقدر عادی رفتار میکرد ....که باورم شد خطای دید داشتم وکسی دیگه ای رو به جای ثمره دیدم 
هنوز ته دلم یه چیزی بهم هشدار میداد.... ولی رفتار عادی و....کاملا عادی ثمره تقریبا منو از شَک بیرون اورده بود 
دوروز پراز استرس بهم گذشت 
شدیدا سعی میکردم.... این فکر رو ....که ثمره رو اون روز با یه پسر درحال صحبت دیدم .....فراموش کنم .....ولی تا ذهنم خالی میشد .....اون صحنه جلوی چشمام پا میگرفت 
ساعت یازده ونیم بود که زد به سرم ...باید تعقیبش کنم ......شاید اون روز ماشینم رو دیده ودر رفته 
شاید....... شاید ...حرفاشون رو زده بودن وقبل از اینکه برسم تموم شده بود ...
ذهنم میگفت اطمینان داشته باشم .....ولی احساسم ...ضمیرناخوداگاهم........ دلشوره ای که به قبلم افتاده بود ..........
چنان منو از خود بی خود میکرد ....که ناخواسته باشگاه رو به دست رضا سپردم وبا موتورش راهی مدرسه شدم ...
مثل دفعهءقبل یه گوشه وایسادم وچشم انداختم تو پسرها ...این بار پسره رو میشناختم ومیتونستم زودتر پیداش کنم 
ولی هرچی چشم گردوندم کسی با مشخصات پسراون روزی پیدا نکردم ....
صدای زنگ مدرسه وبعد ازاون صدای هیاهو وجیغ وداد بچه مدرسه ای ها 
ثمره.... ثمره.... ثمره ...آها دیدمش ...
مثل همیشه مانتو ومقنعه پوشیده بود ونیم کت کوتاه به تن داشت .....این دفعه چهار چشمی حواسم بهش بود گمش نکنم ...
بریدگی رو رد کرد.....نفسم راحتتر بالا اومد .... 
کوچهءشهید باقری.....خداروشکر اشتباه کرده بودم .... 
کوچهءشهید صفاری ....یه نفس اسوده کشیدم ....
داشت میرفت سمت خونه .....
به کوچهءشهید صارمی که خونشون بود رسید ....کلاهم روجابه جا کردم که راه بیفتم.... ولی وسط راه..... دستم رو هوا موند
ثمره کوچشون رو رد کرد ....یه کوچه ...دوتا کوچه ....داشت کجا میرفت ؟
پیچید تو کوچهءسوم ....
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون..... خدایا اینجا چه خبره ؟این دختر داره کجا میره؟
یه موتوری رو از دور تشخیص دادم که کنار درخت کاج بزرگی وایساده بود وبه خاطر همین نمیتونستم چهرش رو تشخیص بدم ...
ولی از همون فاصلهءدور هم حس شیشم لعنتیم میگفت خودشه 
....همون قدو قواره ....همون هیبت ....خودشه.... همون پسری که با ثمره صحبت میکرد 
باخودم زمزمه میکردم 
-نرو ثمره ....نرو ...خواهش میکنم وایسا..... نزار اعتمادم ازبین بره ....نزار بیشتر از این عذابت بدم ....
ثمره از کنارش بگذر.... بروهرجایی که دوستداری....فقط برو.... خواهش میکنم واینستا.... اینجا نه.... حتی برای یه لحظه هم واینستا... ثمره ....التماس میکنم.... برو...
ولی برخلاف تمام دعاهای من..... برخلاف تمام اون چیزهایی که توی ذهنم بود.... تویه متری پسره وایساد....
سست شدم وتنم داغ شد..... استرس جاشو به یه درد شدید تو قفسهءسینم داد .....
..... من با دوچشم خویشتن دیدم که جانم میرود ......
تکیه ام رو دادم به دیوارسرخیابون .... ازاون فاصله نمیتونستم بفهمم چی میگن..... ولی ثمره رو میدیدم که مدام داره یه چیزی مثل سوال رو میپرسه 
شاید روساعت پنج دقیقه هم نشد که از هم جداشدن وثمره راه اومده رو برگشت 
ثمره برگشت... بدون اینکه حتی من وببینه... اخه مثل همیشه سرش پائین بود... ولی من ....
من نگاهم به ثمره بود... به اون کسی که جلوی چشمام از دست داده بودمش.... ثمره برام مرده بود
ثمره دیگه......ثمره نبود.... ثمره دیگه عشقم نبود ....یه قدهءچرکی بود که حتی نمیخواستم بهش نگاه کنم 
یه دفعه به خودم اومدم... سستی ولختی دست وپام رفته بود واز اون حالت افسردگی دراومده بودم و
حالا هزاران هزار برار خشمگین تراز دفعه های قبل شده بودم ...
ثمره که رسید سرکوچه.... قد راست کردم واز کنار دیوار حرکت کردم ....
شایدیه ثانیه سر شو بلند کرد ....ولی توهمون یه ثانیه دیدم که چه جوری رنگش پرید واستاپ کرد ....
ادرنالین خونم بالا رفته بود وخشم تو وجودم زبونه میکشید 
رفتم جلو .....ولی یه دفعه ای به خودم اومدم
اینجا نه میثاق ...اینجا نه ....یه جای خلوت ....یه جای خلوت که فقط خودت باشی واون ....بدون سر خر ....
-س....س...سلام 
هنوز نگاهم مثل خنجرنگاهشو میدرید ...
گوشیم رو دراوردم وزنگ زدم به خونهءدایی 
-سلام زن دایی 
-سلام میثاق جان ...خوبی پسرم 
-الحمدلله ...زن دایی ثمره بامنه ..امشب قراره بریم بیرون...... شاید شب دیر بیایم ....گفتم ازتون اجازه بگیرم 
-خواهش میکنم پسرم ...اجازهءثمره دست خودته...... من به قد جفت چشمام بهت اطمینان دارم ....ثمره الان پیشته ؟
-بله زن دایی ....
-گوشی رو میدی بهش ؟
گوشی رو گرفتم به سمتش و اروم ولی با بیشترین درجهءخشمی که تو صدام بود گفتم 
-هیچی نمیگی ....
با تهدید ادامه دادم 
-فهمیدی؟.....
اب گلوشو قورت داد وبا سر تائیدکرد
نمیدونم زن دایی چی گفت ولی به دقیقه نکشید که گوشی تو دستم بود ...وثمره از ترس به خودش میلرزید...
حس ششم خوبی داشت ومیدونست که این بمیری ازاون تو بمیری ها نیست ....
اونقدر عصبانی بودم که حتی پای خونشم وایمیستادم 
مچ دستش رو گفتم وبه سمت موتور بردمش..... کلاه کاسکت رو پرت کردم سمتش وخودم سوار شدم ...
رسیدم دم باشگاه ....کلاه کاسک وازسرش دراوردم وبه سمت ماشین اشاره کردم
ازهمون دم در داد زدم وسوئیچ رو به سمت رضا پرت کردم وسوار ماشین شدم 
نمیدونم اون همه خونسردی چه جوری توی وجودم بود ...انگار که منتظر همین بودم .....منتظر اینکه یه دلیلی برای این کارم داشته باشم
انگار با این اتفاق تمام محدودیتها برداشته شده بود ومن ....میتونستم هر بلایی که بخوام سر ثمره بیارم ....
هر بلایی
پاهام هنوز میلرزید وتمام بدنم میسوخت ....روی گونم... کتفم ....سینم ...
همهءتنم توی اتیشی بود که هرلحظه شعله ورتر میشد وتمومی نداشت 
بین پاهام انگار سرب داغ ریخته بودن وداشتم از درون میسوختم 
دروباز کردم ....خونه یه پارچه تاریک بود ...صدای جیر جیر اطاق مامان وبابا اومد 
-ثمره اومدی؟ 
-اره مامان اومدم 
-خوش گذشت 
-اره مامان ....خیلی خوش گذشت ....من میرم میخوابم 
-ثمره ؟
-مامان خیلی خستم ....فردا ....فردا صحبت میکنیم ...
-ثمره؟...
-شب بخیر مامان 
درو بستم وخودمو تو اطاق تاریکم حبس کردم ...
نگاهم به تاریکی لزج اطاق بود ...تاریکی محض.... مثل زندگی من ...مثل زندگی ثمره ...
تو ذهنم نوشتم 
تاریکی محض اطاق =ثمره انتظار .....
پاهام ضعف رفت.... لَخت شدم وسرخوردم تا پائین در ....
چشمهام می سوخت ...اشک پشت پلکم لونه کرده بود ....نفسم بالا نمی یومد 
-نفس بکش ثمره ...نفس بکش ...
-نمیتونم ...نمیخوام نفس بکشم ...نمیتونم ...
مقنعهءمدرسم رو کشیدم ...موهای بازم که دیگه هیچ گله سری به دورشون بسته نبود برقی زدو با حرکت مقنعه بلند شدن ...
سینم رو چنگ زدم ....
-نمیخوام نفس بکشم ...نمیخوام ...
دوباره اشک پشت سد چشمهام طغیان کرد....
نگاهم توی تاریکی محض که مساوری ثمره بود میچرخید ..
-بامن چی کار کردی میثاق؟
یاد حرفاش افتادم... همون حرفهایی که تو همین اطاق..... دقیقا همین جا گفته بود ....روز عروسی کتی ...همون روز کذایی 
-نفس ....نفس بکش ثمره ...داری خفه میشی ....
-بزار خفه بشم ...بزار بمیرم ...بزار نباشم تو این شب .... این شبی که شب روسیاهی منه ...این شبی که شب بی سحرمنه....
بزاز بمیرم ...بزار خفه بشم ...
موهای روی پیشونیم رو کنار زدم ....چندشم شد ولرزیدم ...موهام وبا وسواس کنار زدم
یاداون ضربه ها.... یاد اون لحظهءاخر...... یاد اون لکه های خون ....یاد .....
چشمهام واقعا طاقتش رو نداشت ....طاقت یاد اوری اون همه درد وزجر رو نداشت .....
یاداوری اون دستها.... اون همه خاری.... اون همه خفت.... اون همه توهین و ...
اخر سر شکست ... سد چشمهام شکست ...بغضم شکست ....قطرهءاول ...دوم ...سوم ....
به زور بلند شدم وخودمو رو تختم انداختم ....تکیه دادم به دیوار وبالشتم رو تو بغلم گرفتم وصدامو توش خفه کردم 
بازندگی من چی کار کردی میثاق ؟زندگی ثمره ات رو به لجن کشیدی ....به خاطر چی ؟یه لحظه خشم ؟یه لحظه عصبانیت ؟یه لحظه هوس ؟یه لحظه لذت ؟یه لحظه نئشگی؟
تو با من چی کارکردی ؟
کاش الان صبح بود ... نه ....اصلا صبح هم نه ...کاش الان ساعت دوازده ظهر بود که تازه از مدرسه میومدم واون خریت رو انجام نمیدادم ....
کاش اون لحظه ای که با غضب بازومو کشیدی ومن مثل یه احمق که افسون نگاه یه مار کبری میشه ......دنبالت راه نمی افتادم وسوار اون موتورلعنتی نمیشدم ...
کاش قلم جفت پاهام میشکست وکسی دستم وازتو دستت میکشید ونمیذاشت قدم به اون خونهءلعنتی بزارم ...
کاش ..کاش ...کاش هایی که اگه تا صبح هم بهشون فکر میکردم.... بازهم تموم نمیشد 
صحنه ها ازجلوی چشمم مثل یه فیلم میگذشت ومن احساس میکردم رو به زوالم ....روبه نیستی....
احساس میکردم الان اخر دنیاست ومن دارم له میشم واز روزمین محو ....
ولی نه من باید باشم وتاوان بدم ....تاوان اینکه پامو تواون خونه گذاشتم ...تاوان اینکه اون حماقت رو کردم.... تاوان اینکه به حرف دلم گوش دادم وسریه کنجکاوی کودکانه ایندمو تباه کردم.... 
بازهم صحنه ها و.....من ناخواسته مرور میکردم چه بلایی سرم اومده ومن به کجارسیدم ..
سوار ماشین شدیم .....فشار پدال گازو جهش نیم متری ماشین ووچنگ زدن من به صندلی ماشین 
ماشین هارو دونه دونه رد میکردو لایی میکشید
اولین لایی ....دومین لایی ..لایی سوم بین یه پژو وسوناتا بود ....چهارمی ......
لایی بعدی.... بین یه مزدا ویه تویوتابود...
-میثاق ....
جیغ وچشمهای بسته شده ءمن از ترس وصدای بوقهای ماشین جا گذاشته شده ....
اون قدر پیچید وسبقت گرفت ومنو چرخوند که نفهمیدم کی جلوی آپارتمان سنگ سفیدی که شیشه های مشکیش تو ذوق میزد وایساد 
تنها جمله ای که از زبونش شنیدم این بود 
-پیاد ه شو ...
ترس توی وجودم خیمه زده بود ....باخودم تکرار میکردم
عجب غلطی کردم .....عجب اشتباهی ....
منو دیده بود ...با همون پسره ...خدایا چه اشتباهی کردم ...
از قدیم گفتن ازماست که بر ماست .......واین عین واقعیت زندگی من بود 
اگه منو میکشت .....اگه همون جا کشون کشون منو تو خونه میبرد وتا جاداشتم کتکم میزد..... عجیب نبود...
ولی این سکوت ...این سکوت سردو یخی منو بیشتر میترسوند....
اگه داد میزد....کتک میزد ولهم میکرد..... تا این اندازه که الان میترسیدم..... وحشت نمیکردم ...
دروبازکرد.... پله های خونه مثل پله های جهنم تو چشمم ظاهر شد ....
دوست داشتم این پله ها هیچ وقتِ هیچ وقت تموم نشه ...با پاهایی لرزون رو اولین پله قدم گذاشتم ...
دومی ...سومی ...چهارمی ...نهمی ...دوازدهمی...وسیزدهمی ...
نه یه پلهءدیگه ...خواهش میکنم ...سیزده نحسه ...
چرا باید نیم طبقهءاول سه تا وسری دوم پله ها دوتا پنج تا باشه ....سیزده نحسه خیلی نحسه ....
شاید اگه قبلا ازم میپرسیدن به نحسی عدد سیزده اعتقاد داری یانه ؟
قاطع میگفتم نه... ولی حالا از همون اول فهمیده بودم یه چیز شوم درانتظارمه ...
در باز شد ویه خونهءجمع وجورِ نقلی ........که از دم درچیز زیادی برای تشخیص نداشت 
از در اومدم تو یه فرش سادهءدوازده متری کرم ویه دست راحتی و....یه تلفن معمولی که گوشهءاپن بود ...همین....
نگاهم به هیچ چیز دیگه ای گیر نکرد ....این خونه بیش از حد لُخت بود ....
صدای قفل در تنم رو لرزوند 
-چرا داره درو قفل میکنه؟چرا؟ چرا؟
اوضاع خراب بود ...خیلی خیلی خراب.... خراب تر از اون که حتی کسی جرات درست کردنش رو داشته باشه ...
سکوت میثاق زجراورتر از قبل ادامه داشت ....
کاش داد میزد ...خونه رو بهم میریخت ...ولی ...خدایا چی داره تو ذهنش میگذره ؟خدایا ....
یه قدم جلو گذاشت ...اب گلومو به زور قورت دادم که از بس استرس داشتم مثل کویر بود ...
نکنه.... نکنه واقعا میخواد اونقدر منو بزنه که بمیرم ؟....نکنه میخواد واقعا منو سر به نیست کنه ؟
نمیدونم چی بود که یه دفعه قفل دهنم باز شد ومثل یه طوطی که ازش میخوان حرف بزنه شروع کردم به تعریف ....
-میثاق به خدا ...به خدا اون جوری که توفکرشو میکنی نیست ...یعنی اصلا اون جوری نیست ....
لبمو بازبونم تر کردم واب گلومو یه بار دیگه فرستادم پایئن .....
اَههههه هنوز توی دهنم خشک بود 
-ببین صبر کن ...صبر کن بزار از اولش بگم ...)
یه نگاه بهش کردم ....بازهم تو سکوت مطلق ودست به سینه زل زده بود به من 
-خوب دوروز پیش این پسره اومد دنبالم ....)
شش هام خالی از اکسیژن بود یه نفس عمیق کشیدم وعین تیر بار ادامه دادم 
-اول صدام کرد.... خانوم انتظار ....چون فامیلیمو میدونست وایسادم وگرنه به خدا به جون مامانم نمی ایستادم ..)
سعی کردم به میثاق واون سکوت احمقانش وترسم از دست به سینه ایستادنش که مثل ژنرالهای ارتش بود اهمیتی ندم وواقعیت رو موبه مو براش تعریف کنم ....
نگاهمو ازش گرفتم وزل زدم به یقهءپیرهنش ...
اره این جوری بهتر بود حداقل چشمهای سردش ازارم نمیداد ...
-خوب ....
دستهامو تو هم قفل کردم ...دوباره باز کردم....دوباره قفل ....اروم وقرار نداشتم وسکوت ازاردهندهءمیثاق همچنان ادامه داشت ....
-خوب وایسادم ...فکر کردم چه جوری منو میشناسه ؟گفت کارم داره ...به خاطر همین رفتیم تو بریدگی کنار کوچه که مزاحم کسی نباشیم ....
بعد..... بعد گفت .....دوست متینه ...)
انگار که یه حرفی برای فرار پیدا کردم تند ادامه دادم ....
-متینو که میشناسی ؟همون که مزاحمم شده بود.... همون که تو زدیش ....)
دوباره قفل کردن دستهام واین سری قدم رو به چپ وقدم رو به راست .....
-اره بعد ...بعد گفت ...که یه پسردیگه که ......)
وای لو دادم ... میثاق از جریان پسر دومی خبر نداشت ....
-خوب ...خوب اینو اصلا بهت نگفته بودم ....یه پسری بود که تقریبا دوهفته دنبالم راه میفتاد ...درست دم دمای اون روزایی که کتی رو بابا پاگشا کرده بود ...)
صدام داشت تحلیل میرفت.... واقعا از عاقبت کار میترسیدم ..به خاطر یه دونه از این پسرها میثاق خون به پا میکرد... ولی حالا... خدا اخر وعاقبتم رو بخیر کنه ...
-(ولی ....ولی ..ازفردای اون روز دیگه پیداش نشد ...)
رسیدم به سر وبرگشتم وباز کردن دستهام از هم وچنگ زدن به گوشهءمقنعم ...
-(میگفت ...اون پسره رو متین فرستاده تا زاغ سیاه منو چوب بزنه ....تا ...تا....)
یه نگاه به میثاق انداختم ...نگاه میثاق مثل دوتا خنجر تا ته قلبم فرو میرفت ...
با دست اشاره کرد که بقیش رو ادامه بدم ....
اگه بگم تواون لحظه صورتش مثل قاتل های بالفطره بود ورنگ رخش مثل مرده های ازقبر بیرون اومده ...اغراق نکردم ....صورتش سفید شده وبود ونگاهش ....وای نگاه سردش ....
یه نفس کشیدم ونخ گوشهءمقنعم رو کندم ...اب گلومو قورت دادم ویه نفسی تازه کردم وتیر خلاص و زدم ...
-(تا یه بلایی سرم بیارن تا ازتو انتقام بگیرن ....
اومده بود بگه باید مراقب باشم وگرنه ممکنه ....خوب ممکنه ....)
یه نخ دیگه روکشیدم ودوخت یه طرف مقنعم جمع شد ....
-(گفت ممکنه بخواد نقشش رو اجرا کنه ...)
-همین ؟...
-به خدا همین بود.... تمام حرفام همین بود ....
-مگه دوروز پیش ندیده بودیش ؟پس قرار امروز برای چی بود ؟
عین یه ربات بدون حتی یه تک پلک زدن ...این سوال رو پرسید ....عین یه جنازه ...عین یه مرده ....یه ادم بی قلب وبی روح
سرمو انداختم پائين ..کم کم داشت اشکم سرازير ميشد .. اين همه سکوت ....اين همه سردي ....
خدايا چه بلايي قراره سرم بياره ؟...کتکم بزنه؟ ...لهم کنه؟....به بابا بگه ونزاره ديگه برم مدرسه...چي کار ؟چي کار ميخواد بکنه ؟....
بغض گلومو چنگ زد واولين قطره چکيد ....
-احساس کردم ماشينتو ديدم ...به خاطر همين ازش جدا شدم ...وقرار امروز رو گذاشتم ...)
اشکهاي بعدي ....صورتم باراني بود ....
-ميثاق توروخدا ببخشيد ...جرات نداشتم بهت بگم ..)
بغضم ترکيد ...
-ميترسيدم ...ميترسيدم دوباره تهمت بزني ...ميترسيدم .....هق هق ....وسط حرفهام پارازيت مينداخت ....
-ميترسيدم دوباره بخواي کتکم بزني ..
يه نفس وادامهءاشکها ....
-ببخشيد ...ترو خدا ببخشيد ...غلط کردم ...
با کف دست توی دهنم کوبیدم ...
-گوه خوردم میثاق ....ببخشید ....دیگه ...دیگه
يه قدم به سمتم گذاشت ....
-هيش ...هيشششش ....آروم چيزي نيست ...آروم باش ...
لبها اين وميگفت ولي چشمهاش ...هنوز يه قالب يخ ...سرد وساکن ....
-پس تو فقط ترسيدي ؟
-آره به خدا ....
-پس هيچ چيزي نبود ؟
-نه به خدا ....
-فقط يه گفتگوي ساده بود ...تابهت هشدار بده ؟....
-خدا شاهده راست مي.....
اولين سيلي توي صورتم خورد ...
-ميثا....
دومين سيلي روامادگي داشتم وروي دستم که حائل صورتم کرده بودم فرود اومد ....
-به خدا ....
سومين ضربه ....
-خفه شو ...فقط خفه شو ...هيس ...هيس ...جيک نزن ...هيس ...هيسسسسسسس...
انگشتشو گذاشت رو بينيش وبا غيظ گفت 
-هيسسسسسس....ساکت ...ساکت ...من خرم ؟من نفهممم ؟من الاغم ؟
به نفس نفس افتاده بود وانگشتشو دوباره رو بينيش زد 
-ساکت هيسسسسسسسسسس ....جيک نزن ...ساکت ....گفتم ساکت ...
دستم رو روي دهنم گذاشتم تا صدام درنياد 
با خودم فکر ميکردم امروز روز ديگه ايه برخلاف ديروز و روزهاي ديگه ...امروز جايي براي فرار وجود نداشت ....
-مقنعت رو در بيار ...
سرمو بلند کردم 
-چي؟
-هيس ...ميگم مقنعت.... رو..... در..... بيار....
-ولي ميثاق ...
سيلي بعدي دوباره روي دستم نشست که پشت دستم رو سوزوند ....
تنها کاري که تو اون لحظه به ذهنم ميرسيد اين بود که نزارم به صورتم ضربه بزنه ....
نميخواستم جاي سيلي ها توي صورتم باشه وباباهم ببينه واون وقت بود که نميتونستم قضيه رو قائم کنم....
-وقتي حرف ميزنم ...گوش ميدي ...شنيدي .....
باسر تائيد کردم ....
-حالا درش بيار ....
اروم مقنعمودراوردم که لحظهءاخر همراه من مقنعم رو کشيد ويه مشت مو به از موهاي دم اسبيم جدا شد ....
با دست موهاي پخش شده ام رو جمع کردم وزدم پشت گوشم ....
-حالا مانتوت ...
يه نفس کشيدم ...
-اخه ميثا...
-هيش چي گفتم ؟چچچچچچي گفتم ؟
گريم به هق هق تبديل شده بود.... ولي جرات جيک زدن رو نداشتم 
-گفتم چي بهت گفتم ؟
باصداي بغض دارم پرسيدم 
-گفتي ساکت باشم ؟
-غير از اون ؟
-هرچي بگي گوش کنم ....
سرشو به معني تائيد تکون داد وگفت 
-خوب ...پس مانتوت رو دربيار ...
خدايا هدفش چيه ؟چه بلايي قراره سرم بياره ؟ميخواد چه جوري تنبيهم کنه ؟اخه چرا بايد مانتو ومقنعم رو در بيارم ؟خدايا ....
کت ومانتوم رو دراوردم ....اروم اروم اين کارو انجام دادم ...همش منتظريه معجزه بودم وبا عقل بچه گانم ميخواستم تا با کُند انجام دادن کارها وقت اون معجزه سربرسه ....
مانتومو که دراوردم ...لرز تو تنم پيچيد ....هيچ وسيله ءگرمايي تو اون خونه پيدا نميشد و از همه طرف سوز مي يومد ...
با يه لباس استين کوتاه بافت که خيلي هم کلفت نبود وتنها تا کمرم رو ميپوشوند با شلوار طوسي مدرسم روبه روش ايستاده بودم... 
پوست تنم دون دون شد و خودم وبغل کردم ...
يه دور دورم چرخيد ولي اونقدر اروم که هرثانيه اش رو زجر کشيدم ...
-ميدوني چي برام عجيبه ؟اين که چرا بايد يه نفر از تو خوشش بياد ؟مگه تو چي داري ؟درشتي و پت وپهن ...اخه اصلا کدوم ادم عاقلي ميخواد که با تو باشه يا شب رو با تو صبح کنه؟
از پشتم که داشت ميچرخيد جلو اومد وکف دستش رو روي گردنم که به خاطر موي دم اسبيم ل ُخت بود کشيد ......و با خودش چرخيد ....
دوباره مور مورم شد ..وگردنم رو جمع کردم ....
-ميترسي؟
صداش وحشتناک بود 
-از من ميترسي؟
-چه طور اون موقعي که با پسره لاس ميزدي نميترسيدي ؟
-ميثاق....
-هيس ...
-آخه به خدا موضو.....
يه ضربه روي صورتم نشست اين دفعه بي هوا کوبيد ومن نتونستم جلوي ضربه رو بگيرم ...صورتم از برخورد دستش گر گرفت ....
داد زد ....
-دستت رو بنداز وگرنه بازهم ميزنم ...ميخوام صورتت رو ببينم ...يالله ثمره ...دستتو بنداز تا ديوونه تر از اين نشدم ...
با ترس انداختم ولي يه ضربهء ديگه که اين دفعه تو شونم خورد وپرتم کرد تو زمين 
-مگه بهت نگفتم گريه نکن؟مگه نگفتم ساکت؟
مثل يه ببر بالاي جنازهءاهوي شکاريش ميچرخيد ومن هم با هر حرکتش ميچرخيدم ....
-ميثاق خوا...
يه لگد توي شکمم که از درد تو خودم جمع شدم ...
-مگه نميگم خفه ....نميخوام صداتو بشنوم ...پس ببر صداتو ...
نشست کنارمو وبالحني که يه دفعه اي صدو هشتاد درجه عوض شده بود گفت ...
-خوب ميگفتي ....پسره بهت هشدار داد وتو هم گوش دادي و بدون هيچ اتفاقي برگشتي خونه ...هان؟
با سر تاييد کردم... جرات نداشتم حرف بزنم 
-نشنيدم چي گفتي؟ 
اروم گفتم -اره 
-گفتم بلندتر........ نشنيدم 
-اره 
سيلي بعدي توي صورتم واينبار حملهءجنون اميز ميثاق ...
مثل يه جنين تو خودم جمع شده بودم ولگدها فقط به پهلو وپشتم ميخورد ولي بازهم درد داشت ...خيلي درد داشت 
-انتظار داري اين داستان احمقانه رو باور کنم ؟....فکر ميکني اونقدر گاگولم که همهءحرفات روقبول کنم وبگم اره عزيزم تو درست ميگي ....هيچي بين تو واون پف.. ..نبوده ....
ميخواي برم پيداش کنم...... پاشم ماچ کنم که فقط اومده به نامزد من هشدار بده ؟)
دوباره طوفاني شد ...
-تو تا چه حد منو خر فرض کردي ؟تا چه حد منو ساده فرض کردي که ميخواي دورم بزني و سرمو شيره بمالي ؟
حالا ديگه ميري تو بغل اين واونو بعد براي من اداي مريم مقدس رو در مياري ؟اره ؟
حالا ديگه تا چشم منو دور ميبيني با اين واون قرار ميزاري اره؟ميدونم باهات چي کار کنم ...ميدونم )
مچ دستم کشيده شد 
-ميگي خبري نبوده ؟باشه ثابت کن ...من ميدونم چه جوري بايد ثابت کني ....
منو روزمين کشيد 
-ميثاق توروخدا رحم کن..... ميخواي چه بلايي سرم بياري ؟ميثاق... ..ترو جون اون کسي که دوستش داري ...ميثاق 
فرش رو چنگ زدم وباخودم کشيدم... ولي بازهم نتونست حتي يه ثانيه هم خللي به کشيده شدن دستم وارد کنه ....
فرش زير بدنم جمع شد...ولي کشش دستم بيشتر بود ...
فرش گوله شده تو درگاهي در اطاق خواب موند ومن کشيده شدم تو اطاق و کوبيده شدن در 
ميخواست دروقفل کنه که بلند شدم تا مانعش بشم 
-نه تروخدا زندانيم نکن ...چي کار ميخواي کني ميثاق ؟بزار برم.... نه در وقفل نکن ....
زار زدم... التماس کردم ...اومدم درو بازکنم وفرارکنم... که پرتم کرد عقب و
قفل شدن صداي در وبرداشتن کليد 
به هق هق افتاده بودم ونفسم يکي درميون مييومد 
-مي....خو..اي...چي...کار..کُ..ني.... 
يه نفس گرفتم
...مي..ثاق...ترو...خدا...
-مگه نميگي دست نخورده اي ؟مگه نميگي کسي تا حالا باهات کاري نداشته؟ مگه نميگي تاحالا بغل کسي نبودي ....
خودمو کشوندم عقب وخوردم به ديوار ....
توي اطاق هيچي نبود ....جز يه پتوي ناز ک ويه بالشت کهنه ...
-مي...ثا...ق ...
-بايد بهم ثابت کني ...بايد ثابت کني... ثابت ...
يقم رو گرفت وپرتم کرد وسط اطاق ....از درد کمرمو تو دستم گرفتم 
يقهءجر خوردهءلباسم رو با دست پاره کردوشونم رو کوبيد به زمين ....
تازه به عمق فاجعه پي بردم ...تا حالا با خوشبيني احمقانه ام هر فکري ميکردم غير از اين ....ولي حالا ....
از درد توي شونم مچ دستش رو گرفتم تا نذارم.... تا اجازه ندم هر کاري که ميخواد باهام کنه ...
ولي دستم رو پس زد وبا پشت دست کوبيد تو صورتم ....
سِر شدم ....لَخت شدم ...دستم شل شد ومچش از دستم ازاد.... 
دستش که به سمت شلوارم رفت.... چشمهام رو بستم وتسليم شدم ...من مرگ عفتم رو با چشمهاي خيس ميديدم وزار ميزدم .....
شلوار ولباس زيرم رو دراورد و....
خدايا.... خدايا چه بلايي داره سرمياد ؟...باور نميکنم ....باور نميکنم اين کسي که داره بهم تجاوز ميکنه ميثاقه؟ ....باور نميکنم خدايا ؟
اشک ازگوشهءچشمم سرازير بود ....اگه بخوام توصيف کنم اون لحظه خود ِخودِ مرگ بود..... مرگ باکرگيم.... مرگ عفاف وپاک دامنيم ...مگر زندگيم ....
گيج بودم وگنگ .....چشمهام از زور گريه هيچ جا رو نميديد ..نميفهميدم داره چي کار ميکنه ...فقط تو اون لحظه يه چيز رو ميخواستم ....خدايا نجاتم بده از اين بي ابروگي ....
اولين ضربه ناله مو به هوا برد ...ولي ....ولي ...نامرد با مشت توي دهنم کوبيد ومزهءخون رو توي دهنم پخش کرد ....
درد بين پاهام اونقدر زياد بود که دوباره با قدرت سعي کردم کنار بزنمش...ولي پسم زد ....
کم کم صداي نالم اوج ميگرفت ...درد... درد ...درد .....ودرد ....ميخواستم ممانعت کنم ولي نميذاشت ...
حس درد.... گرما... عرق ....نفس نفس ...حس حرکت با خشونت دستهاي ميثاق که مدام سعي داشت مهارم کنه ....
-ميثاق درد داره.... دارم ميسوزم.... ميثاق ...
ولي فشار ادامه داشت...... تا اينکه تو يه لحظه درد رفت وسوزش موند وگرماي مايعي که روي پاهام جريان پیدا کرد
داشتم ميسوختم .....ميخواستم تموم شه ....فقط تموم شه ...ولي نه... نه خدايا ...نه.... حرکت کوتاه ميثاق ....
نفس زدن هاش ...نفس زدن هاش ودرد ودرد و درد وسوزش ونفس زدن هاش ...
باگيجي ميفهميدم تمام تن وپيشونيش خيس ازعرقه ....ومن از درد به خودم ميپيچيدم والتماس ميکردم 
-بسه بسه تروخدا بسه 
به سينش مشک ميکوبيدم ولي اونقدر بي جون بود که حتي يه ثانيه هم متوقفش نکرد ...بسه بسه ميثاق بسه ....
هيچ مفر پناهي نبود ...حرکتها بيشتر وبيشتر شد ونفس زدن ها وووو
وتمام ...تموم شد ...
با خستگي از روم کنار رفت وبه فاصلهءنيم وجبيم خوابيد روي زمين ...
بي حال بودم...درد رفته بود وحالا داشتم ميسوختم ....
مثل يه جنازه ...حتي نميتونستم از جام حرکت کنم ...نگاهم روي سقف لخت وخالي خونه ميچرخيد وچشمهام ....چشمهام همچنان مي باريد ....
نه به حال خودم .......بلکه براي دفن باکرگيم .......براي از بين رفتن نجابتم
باخودم ميگفتم تموم شد؟ ...يعني واقعا تموم شد ؟ ...من بي ابروشدم؟ اونم توسط ميثاق؟ کسي که قراره دوماه ديگه به عقدش دربيام ؟
دوباره تو خودم جمع شدم ....درد امونم رو بريده بود ....
تا حالا از بچه ها راجع به لذت اين کار شنيده بودم... ولي حالا جز تنفر ....درد ....خاري ....خفت وبي ابروگي چيز ديگه اي رو حس نميکردم ....
کشون کشون خودم رو به سمت پتو کشيدم وبه زور دور خودم پيچيدمش .....
حتي يه ثانيه هم به عقب برنگشتم ......نميتونستم ببينم.... نميتونستم رد خون رو روي زمين ببينم که به پاهام مثل يه پيچک وصل شده 
نه طاقتش رو نداشتم... چشمهام رو بستم و کشون کشون به سمت در رفتم... دستم و گيردادم به دستگيره ...
ميخوام برم ....ميخوام ازاينجايي که قبر نجابتمه برم.... ميخوام برم ...بزار برم .....
با کف دستهاي بي جونم کوبيدم به در... يه ضربه که در حد اشاره بود.... ضربهءبعدي ....
ميخوام برم... اينجا هوا براي نفس نيست......اينجا جايي براي موندن نيست.... بزار بزم ....
دوباره ودوباره ....
صداي کليد رو شنيدم که نزديک پاهام ايستاد..... درو به زور باز کردم وخودمو کشيدم بيرون 
ميخوام برم... بايد برم ...ميخوام نفس بکشم ....اينجا نميتونم.... نه اينجايي که بوي خون توش پيچيده 
خون روي پاهام خشکيده بود وسوزشم کمتر شده بود
ولي حالا درد اين بي ابروگي خودشو بيشتر نشون ميداد ....من بايد برم ....
خدايا کجا برم؟ برم توي خونه اي که به اين بي شرف اعتماد کردن ومنو باهاش راهي کردن؟ بايد برم ...بايد ...
خدايا حالا تکليف من چيه؟ تکليف مني که ديگه دختر نيستم.... ديگه پاک نيستم.... ديگه معصوم نيستم... حالا شدم يه مرداب که بوي تعفنش همه جا رو پرکرده ...خدايا من چيم ؟واقعا ....
.................................
بازم تاريکي محض که مساوي با ثمره ....
نه... نه ....ثمره نه .....بخت ثمره.... بخت سياه وتاريک ثمره.... ثمره... ثمره.... تو بدبخت شدي.... اين وميفهمي؟
تو ديگه يه دختر نيستي ؟
دوباره تو خودم جمع شدم ...حالا به مامان چي بگم ؟بگم همون کسي که مثل چشمهات بهش اطمينان داشتي عصمت دخترت رو دزديد ؟
قلبم تير کشيد..... چقدر هوا گرمه ؟....چرا دارم ميسوزم؟
چرا هيچ کس نيست که اتيش درونم رو خاموش کنه؟... خدايا دارم گر ميگيرم ؟....يکي به دادم برسه ..
داغون وافتضاح برگشتم..... خونه تاريک وساکت بود .... 
-ميثاق اومدي مادر؟بابات وميثم رفتن با باباي سودابه حرف بزنن مراسم رو بعد از عقد کنون تو بگيرن ... ميثاق ؟ 
-......... -
چي شده؟ چته؟ چرا اين مدلي شدي ؟ -
............ 
-اتفاقي افتاده؟... 
-.......... 
- با ثمره دوباره حرفت شده ؟ميثاق..... 
شکستم.....اسم ثمره ديوارهاي مقاومتم رو شکست .... من چي کار کردم؟با ثمره.... با عشقم... با قلبم چي کار کردم ؟ 
-ميثاق حالت خوبه؟ چي شده؟ چرا حرف نميزني ؟ثمره خوبه ؟ 
بغض کردم 
-نه مامان خوب نيست
-چي شده؟
استين لباسم رو کشيد
-ميثاق درست حرف بزن؟ چرا خوب نيست ؟چي بينتون گذشته ميثاق ؟ 
به سمت تلفن رفت وغر غر کرد
- تو جواب بده نيستي .....بايد زنگ بزنم به زنداييت 
داشت شماره ميگرفت که به خودم اومدم
-مامان .... 
گوشي تو دستهاي مامان موند .... گوشي رو گذاشت وگفت 
-چي شده ميثاق؟حرف بزن .........بگو ثمره خوبه ؟ 
-مامان من ...من گند زدم... خراب کردم ...دست خودم نبود يه لحظه جنون گرفتم ..... نميخواستم.... نميخواستم اينجوري بشه ..... 
حالا ديگه مامان هم به وخامت اوضاع اگاه شده بود دوطرف بازومو گرفت وتکون داد
-چه بلايي سرش اوردي ؟ زديش ؟کشتيش ؟ حرف بزن ميثاق ؟جون به لبم کردي... 
تا شدم از درد - 
اره مامان کشتمش.... ولي نه جسمي... روحي کشتمش.... من ...من... بهش تجاوز کردم .... 
دست مامان از رو بازوم جداشد ورفت به سمت دهنش 
-هيييييييييييييي...تو ...تو ....چي کار کردي ؟
-نفهميدم ...نميدونم اصلا چه جوري اين اتفاق افتاد ؟ 
نميخواستم.... به خدا نميخواستم.... همچين بلايي سرش بيارم..... ولي ديوونه شده بودم ....
اصلا نميفهميدم دارم چي کار ميکنم انگار من نبودم ...من نبودم که اون بلا رو سرش اوردم ....مامان من گند زدم ....من .... 
مامان همونجا رو مبل نشست.... زل زده بود به روبه روشو..... نگاهش تو سياهي خونه ميچرخيد
-واي... واي....واي ...چي کار کردي؟ ميثاق تو چي کار کردي ؟ 
نشستم پائين پا ش
-به خدا.... به پير.... به پيغمبر..... نميخواستم.... رفتم دنبالش داشت با يه پسره حرف ميزد منم عصباني شدم ....
قاطي کردم ....اصلا ديوونه شدم ....ونميخواستم مامان ....به خدا نميخواستم .... 
مامان زمزمه کرد .... 
-همش پنجاه روز مونده بود تا عقدتون ....چرا صبر نکردي؟ ....
صداش پرده به پرده بالاتر ميرفت
-چرا تحمل نکردي؟چرا الان ...الان که تاريخ عقدتون مشخص شده ؟....اخه چرا الان ؟ 
يه قطره اشک سرازير شد ...خون ثمره جلوي چشمهام بود ..خون ...خون ثمره ...من چي کار کردم ؟ 
خدايا يعني اين من بودم که سر ثمره اين بلا رو اوردم ؟.....واقعا اين من بودم؟ 
حالا مامان هم گريه ميکرد ....مثل ثمره ...نه ...نه ...مثل ثمره نبود ... 
هيچ کس مثل ثمره گريه نميکرد...فقط ثمره بود.... که زجه ميزد... التماس ميکرد ....زار ميزد ....تا بزارم بره .... 
من نذاشتم ...من خر ....واي بر من ....واي بر ثمره ....
چه جوري تونستم همچين بلايي سر گلم بيارم؟ ....گلي بي خارم ...گل شقايقم ... 
نفسم يه هو تنگ شد وبلند شدم ... 
-ميثاق حالا ميخواي چي کار کني ؟
موهامو چنگ زدم 
-نميدونم ...نميدونم ... 
حرفش رو مز مزه کرد ... -ثمره حالش خوب بود؟ ...منظورم .... 
شرم باعث شد ادامه نده ...حق داشت اين حرفها مردونه بود و تاحالا مامان تو اين مسائل دخالت نميکرد .... 
-نه ...
يه نهءقاطع ...چون ثمره واقعا خوب نبود ...مگه ميشه اون همه خون از دست بدي..... اون همه کتک بخوري...
اون همه گريه کني وخوب باشي؟.... مسلما خوب نبود .... 
چشمهام رو رو هم فشردم ...بازهم رد خون ...
چرا اين رنگ قرمز از جلوي چشمهام کنار نميرفت .... 
مامان بينيشو بالاکشيد وگفت .... 
-فردا ميرم با زن دايت حرف ميزنم بايد هر چه زودتر اين عقد سر بگيره ...
واي ميثاق اگه به زن دايت حرفي بزنه چي؟ اگه اين حرف به گوش دائيت برسه تف هم تو صورتت نميندازه ....
اونها به تو اطمينان داشتن ....مثل چشمهاشون به تو اطمينان داشتن ودختر برگ گلشون رو دودستي به تو سپردن ... 
سرمو تکون دادم ...
اين رد خون که تا ساق پاي ثمره ميرفت وضربه هاي ثمره به در ... 
چقدر تو اون لحظه بي پناه بود ...
دوباره موهامو چنگ زدم ...اونقدر محکم که ميخواستم از ريشه بکنم ... 
انگار که اين ثمرست که با اينکار از سرم بيرون ميره .... 
حرفاي مامان رو يا نميشنيدم يا يه خط درميون ميشنيدم ...
-ميثاق شنيدي ؟... 
از هپروت دراومدم 
-چي رو مامان ؟.... 
-بايد بري پيش دائيت ...ببين براي عقد چي کار بايد کنيد ...منم ميرم پيش زندائيت بايد .... 
ثمرهءبي پناه من..... پشت در داره با کف دست ضربه ميزنه ......ثمرهءمن ...گنجشک ترسان من .... 
-...دعا کن به زن داييت نگفته ... 
چرا اينجوري شد ؟چي شد که خواستم اينکارو انجام بد م؟چرا امروز ديوونه شدم ؟
سرمو تکون دادم 
-نه ؟نميخواي بري؟
به خودم اومدم ... -چرا مامان ميرم ...ميرم وبا دايي حرف ميزنم ...ميرم ...بايد برم ....من... من ... 
بغض گلومو چنگ زد 
-دخترشونو بي سيرت کردم ...اين ...
باز هم تصوير ثمره که به در ميکوبه ...
تروخدا ازادش کن... ثمرهءمن زندانيه ...ازادش کنيد ....ساقهاي خونين ثمره وبغضي که حتي نميزاره نفس بکشم ...
يه نفس عميق ... 
-اين تنها کاريه که از دستم برمياد... بايد عقدش کنم ... 
راه افتادم به سمت اطاقم ...اين جوري که مامان مدام پارازيت مينداخت نميتونستم فکر کنم ... نميتونستم خودمو شکنجه کنم ...
-ميثاق ؟ -
.......بعدا مامان ....بعدا .....امروز به حد کافي حرف شنيدم ...التماس ....التماس ...شنيدم ....امروز بسمه ...... 
برگشتم به سمت مامان
-مامان فردا برو ببينش ...حالش خوب نبود ....اصلا خوب نبود ....مامان برو ببينش ...
تمام شب ثمره رو ميديدم که زير بدنم..... غرق به خون داره بال بال ميزنه و
التماس ميکنه که بزارم بره ومن ميخنديدم ونئشه ميشدم...... 
تمام شب اون خون تيره تمام خوابهام رو رنگي کرد ومن حتي يه لحظه هم پلک نزدم ...... .
ثمره ....ثمره ءمن غرق خون بود ....يکي از دست اين ملعون نجاتش بده ..... 
نه .... اين که منم ؟اين منم که داره ميزنه تو دهن ثمره ؟رو اون لبهاي درشت جاي بريدگيه ....رد انگشتهام روي صورتشه ... 
يکي بياد نجات بده ثمره رو ازدست من ....از دست ميثاق که ادعاي عاشقي داشت ......يکي بياد نجاتش بده..... 
ميثاق داره ميزنتش.... ميثاق داره خردش ميکنه ....ميثاق داره پر پرش ميکنه ....
يکي بياد.... تروخدا يکي بياد وثمره رو ببره ....هرجايي که خواست... فقط ثمره رو ببره.... ميثاق بالهاش وچيده..... 
ميثاق ثمره رو تو يه اطاق نه متري اسير کرده.... نزن.... نزن ....تروخدا ضربه نزن... 
ميزارم بري ...بيا اين بالهاي شکستت.... برو... هرجايي ميخواي برو ... 
نميتوني؟...
شکسته ؟...
من شکستم ؟....
ببخشيد....
نمي خواستم بشکنه... 
شکست .... 
حالا ميخواي چه جوري پروازکني ؟...با چي ؟
...بال نداري ؟....
پر پرواز نداري ؟...
دل نداري؟... 
قلب نداري ؟... 
ميثاق پرپرت کرده ؟...
ميثاق پرهات وبريده ؟...
ميثاق کشته ؟...
نميخواست ....به خدا نميخواست.... نميبخشيش؟
اره نمي بخشيش.... نه بايدهم ببخشيش ... چرا بايد کسي رو ببخشي که بالهات وچيده؟ 
دلت رو شکسته.... اصلا چرا بايد ببخشي ؟.....
خوابهام همه کابوس ....کابوسهام همه خواب ....
من اينجام توي اطاقي که پراز ثمرست وثمره اي که داره به در ميکوبه تا بره.... ولي کسي نيست که در رو به روش باز کنه .... 
بيا من خودم بازش ميکنم.... نزن... ضربه نزن.... ببين در بازه ....ميخواي برو..... نميتوني؟ 
ميثاق نميزاره بري ؟ برو.... من خودم جلوش وايميستم ...جلوي ميثاق ...فرار کن ثمره ...
من جلوش وايمستم ...جلوي ميثاق پست فطرت ......خودم به جنگش ميرم ....
بازم ثمره داره ميکوبه ...بازش کردم برو ديگه ...نکوب.... چرا ميکوبي؟ 
در بازه برو... گريه نکن... التماس نکن ...ميزارم بري.. ....نميخوام اسيرت کنم ... 
ديگه قول ميدم تو بند نکشمت.... قول ميدم ثمره... به خدا قول ميدم... رهات کنم.. ازادت کنم.... 
ديگه نميخواي بري ...ببين ازادي... 
بال نداري که بري؟ اره بالهات رو چيدم ؟خودم چيدم..... 
خود خود لعنتي من ثمره رو کشت..... خود خود لعنتي من..... 
چشم بازکردم هواگرگ و ميش بود.... 
با تني خسته وفکري خسته تر لباس پوشيدم وراهي باشگاه شدم ...
بايد برم وخودمو خالي کنم .... شايداينجوري توهم ثمره که داره به در ضربه ميزنه دست از سرم برداره ....
=====================
اوضاع ازاوني که فکر شو ميکردم وخيم تر شد ....
ثمره سه روز تموم تب ولرز کرد ومدام هزيون ميگفت .... 
مامان از ترس لو رفتن جريان يه هفته تو خونشون موندگار شد ونذاشت که زن دايي بويي ببره ..... 
خداروشکر که مامان بود وميتونست زخمهاي تن ثمره رو از چشم زندايي قائم کنه........ 
فقط يه چند تا لک کوچيک روي صورتش بود که ازصدقه سري فکر ثمره جاي سيلي ها باقي نمونده بود........ 
بعد از يه هفته مامان برنامهءعقد رو گذاشت ....
همه عجله داشتيم زودتر اين برنامه رو بزاريم ........ ولي ثمره ....
ثمره هيچي نميگفت ....ميرفت و....مييومد و....بازهم هيچي نميگفت .... 
اصلا انگار نميديد ...نميشنيد ....نميفهميد که اين زندگيشه .... 
از اون شب ديگه حتي تو روشم نگاه نميکردم ....
مني که هرروز دم مدرسه شون بودم يا هرروز يه جوري ميديدمش ...... 
حالا دوهفته بود که حتي يه نگاه کوچيک هم بهش نينداخته بودم .... 
مامان در به در خريد حلقه ولباس وکوفت وزهر مار بود وثمره تو هيچي شرکت نميکرد.......... 
اصلا پاشو از اطاقش بيرون نميزاشت ....نميدونستم ميخواد چي کار کنه..... ميترسيدم ..... 
از کارهاي ثمره وحشت داشتم.... اين سکوت.... اين سکوتي که هيچي ازش معلوم نبود.... ازارم ميداد.... 
دوست داشتم بهم فحش بده.... داد بزنه.... گريه کنه ....پا بکوبه وبگه من ميثاق رو نميخوام .....
ولي اين ارامش .....خفقان اور بود .........
بعد از سه هفته که ديدمش يخ کردم........ ثمره اب شده بود....... 
اونقدر ضعيف ولاغر که همه فهميده بودن......... مامان ميگفت زن دايي کارش شده شب وروز گريه......... 
مدام حرفش حرف ثمره بود........ ميگفت زن دايي گفته ثمره حرف نميزنه...... چيزي نميگه .......
اصلا انگار زندگي نميکنه قلبم فشرده ميشد...
مشت ميزدم به کيسه بوکس ....خودمو شکنجه ميکردم وتامرز جنون از خودم کار ميکشيدم 
ولي درد قلبم کم نميشد.....
من ثمره رو کشتم...... با دستهاي خودم کشتم .... 
از بعد از اون روز حتي جرات نداشتم پامو تو اون خونهءکذايي بزارم ....
رد خون ثمره تو ذهنم نقش بسته بود وتمام انرژي مو ميگرفت ....
بايد ميدادم خونه رو تميز کنن ولي دست نگه داشته بودم ........ انگارکه ميخواستم خودمو تنبيه کنم.......... 
انگارکه ميخواستم ذره ذره به اون خونه فکر کنم وذره ذره خودمو از بين ببرم ...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار
    آمار سایت
  • کل مطالب : 198
  • کل نظرات : 122
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 206
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 109
  • بازدید امروز : 138
  • باردید دیروز : 192
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 607
  • بازدید ماه : 1,379
  • بازدید سال : 7,630
  • بازدید کلی : 516,482
  • کدهای اختصاصی