loading...
رمان ما
amia بازدید : 4489 سه شنبه 01 مهر 1393 نظرات (1)

تو فکرای خودم پرسه میزدم که گوشیم زنگ خورد!همین که خواستم جواب بدم قطع شد!داستم به شماره نگا می کردم که از بیرون صدای داد و بیداد شنیدم!از ماشین پریدم بیرون... ساحل خواستم برم طرف ماشین که یکی از پشت دستمو گرفت همین که برکشتم منو به دیوار زد و شروع کرد گردنمو بوسیدن...هلش دادم که یکم به عقب رفت و تلو تلو خورد ولی باز برگشت...باز به کار کثیفش ادامه داد...حالم بهم می خورد...هر چی هلش دادم دیگه از جاش تکون نخورد و بدن سنگینشو روم انداخت...داد زدم،کمک خواستم ولی هیچکی اونجا نبود...چرا آریا صدامو نمیشنوه...داشتم تقلا می کردم که از دستش خلاص شم ولی هر چقد بیشتر سعی می کردم بیشتر بهم می چسبید...گردنشو چنگ زدم ولی روش اثری نداشت و اون به کارش ادامه داد!داشت حالم به هم می خورد...گریه می کردم...داد میزدم...تقلا میکردم...ولی هیچی...با تمام نیرون هلش دادم اینبار از جاش تکون خورد و به عقب رفت...این بهترین موقعیت بود...خواستم بدوئم و فرار کنم ولی همینکه قدم اولو گذاشتم اون مانتومو چنگ زد و منو برگردوند سمت خودش و اینبار بیشتر بهم چسبید...بالا تنه ی مانتوم جر خورد...خدایاااا کمکم کن از دست این آشغال راحت شم...داشتم گریه می کردم و داد میزدم...چشامو بسته بود و فقط با نیرویی که برامم باقی مونده بود جیغ می کشیدم...داد می زدم که یه دفعه احساس کردم که سبک شدم...چشامو باز کردم وقتی دیدمش انگار دنبارو به من داده بودن...باورم نمیشد...ولی کارام دسته خودم نبود...دیگه توان ایستادن نداشتم...دیگه پاهام وزنمو تحمل نمی کردن...همونجا که وایساده بودم افتادم روپاهام...گریه کردم...صدای آریارو میشنیدم ولی نمی فهمیدم چی میگفت...برام مهم نبود این برام مهم بود که نزدیک بود پاکیمو از دست بدم...هرچقد که می تونستم داد زدم و گریه کردم تا اینکه همه جا تاریک شد،فقط صدا های نا مفهوم می شنیدم که اونم کم کم محو شد و من دیگه چیزی نفهمیدم... آریا از ماشین پریدم بیرون...چیزیو که میدیدمو باور نمیکردم...کثافتتتت آشغال...رفتم اون مردک هرزرو از رو ساحل بلند کردم و تا می خورد کتک زدم... داد میزدم_باهاش چیکار داشتی آشغال هااااا؟؟؟؟چی کار میخواستی باهاش بکنیی هاااااا؟؟؟؟؟؟کثافت می خواستی با ناموس مردم چه غلطی بکنییییی؟؟؟؟ با مشت زدم به صورتش...دهنشو باز کرد و شروع کرد به نالیدن و هی میگفت به تو چه...می خواستم باهاش حال کنم...تو دیگه با ناموس مردم چیکار داری؟؟؟مگه اون چیکارته ها؟؟؟ بوی دهنش تا سیثد متر می رفت انقد از اون زهرماری کوفت کرده بود...یکی با مشت ززدم تو دهنش و داد زدم_اون عشقمه...می خوام زنم بشه...می خوام ناموسم بشه...تو با ناموس من چیکار داری؟؟؟ یکی دیگه زدم که صدای نالش در اومد... هر چقد که به ساحل و چشای طوفانیش نگا می کردم خشمم بیشتر میشد و اون مردیکرو محکمتر میزدم...سرمو برگردوندم تا یه بار دیگخ نگاش کنم ولی اون داشت از هوش میرفت...سریع از رو اون موش کثیف بلند شدم و رفتم پیش ساحل...چند با اسمشو صدا زدم تکونش دادم ولی جووابی دریافت نکردم...خدایا خواهش میکنم ازت...التماست میکنم...نذار چیزیش بشه...بغلش کرد و بردمش نزدیک ماشیین درو باز کردم و اونو گذاشتم توش...یه نگا به اون بی شرف کردم که داشت به خودش می پیچید...داد زدم_دفعه ی دیگه زندت نمیذارم... سوار ماشینم شدم و با سرعت تمام رفتم به نزدیک ترین بیمارستااان...همین که رسیدیم زدم رو ترمز که صدای لاستیکای ماشین تا در خونمونم رسید...ساحلو بغل کردم و با دو رفتم داخل بیمارستان و داد زدم_یکی بیاد کمکم کنههههه...پرستااااار؟؟؟؟بیاااااااییینن اینجاااا... هی داد میزدم که به پرستار به من نزدیک شد_آقا چی شده؟؟؟چرا بیمارستانو گذاشتین رو سرتون؟؟؟اینجا بیمار داریم... _خانوم پرستار...زنم از هوش رفته... اون موقع نمی فهمیدم چی میگفتم فقط میگفتم...پرستاره رفت و یه برانکار اورد و به من گفت که ساحلو بزارم روش...آروم اونو از خودم جدا کردم گذاشتم رو برانکارد...اون خانوم یه پرستار دیگه صدا زد و اونا باهم ساحلو بردن تو یه اتاق...همین که خواستم وارد اتاق شم یکی از اونا گفت_سما اجازه ندارین وازد شین... درو روم بست...منم رفتم رو صنرلی انتظار نشستم...دستمو تو موهام فرو کردم...فقط به این فک می کردم که حال ساحل خوب شه...پپرستاره از اتاق بیرون اومد و گفت که میتونم برم داخل...رفتم تو و اونو رو تخت دیدم که عین فرشته ها دراز کشیده بود...رفتم نزدیک و رو ثندلی کنار تخت نشستیم...چشای شیطونش الان آروم و مظلوم بسته بودن...رنگ رو صورتش نبود و مثله یه تیکه گچ سفید بود...این وسط لباش مثله گل سرخ قرمز و زیبا می درخشید...موهاش پخش شده بود و یکم رو صورتش ریخته بود اونارو جمع کردم و بردم زیر شالش...می خواستم به صورتش دست بزنم...به لباش به چشاش ولی دستم رو هوا موند...من دارم چیکار می کنم...این کار درست نیست...نه من نباید یه همچین کاری بکنم...دستم برگشت سر جاش و من به صندلی تکیه دادم...چشامو بستم و کم کم خودمم خوابیدم... ساحل چشامو باز کردم ولی نوری که به چشمم می خورد باعث شد باز ببندمش...آروم آروم دوباره باز کردم که چشمم بهش عادت کرد...دور و ورمو نگا کردم...همه جا سفید بود یکم که دقت کردم دیدم که تو بیمارستانم...آریارو دیدم که خوابیده بود...اون اینجا چیکار می کنه؟؟؟اصن من چرا اینجام؟؟خواستم از جام بلند شم که دستم تیر کشید...به دستم نگا کردم که بهش یه سوزن و به اواه ی باریک وصل بود...دنبالش کردم که به سرم رسیدممم...من چرا اینجام؟؟؟چرا بهم سرم وصل کردن؟؟؟یه دفعه همه چیز یادم اومد...دارو های بابام...حرفای آریا...خونمون...اون مرد...نه...چرا آخه؟؟؟دوباره گریم شروع شد...هق هق میزدم و گریه می کردم...از صداش آریا بیدار شد...بهم نگا کرد...نمی دونم تو نگاهش یه چیزی لود که نمی فهمیدم... آریا_ساحل!گریه نکن همه چی تموم شد...خواهش میکنم چشای شیطون و سبزتو طوفانی نکن...خواهش میکنم... به زور آرومم کرد...چند با خواشتم بلند شم که باز منو بزگردوند سر جام و بهم گفت که وقتی سرم تموم شه میریم...تو خودم بودم...داشتم فک می کردم که یه پرستار اومد... _خانوم خوشگله حالت بهتره؟؟؟از ترس،فشارت افتاده بود و از هوش رفته بودی!وای اگه شوهرت... چییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟شوهرمممممم؟؟؟؟؟یه نگا به آریا کردم که با چشای پز از التماس نگام می کرد...یعنی آریا گفته که من...من زنشم؟؟؟؟؟؟با این حرف پرستار قند تو دلم آب شد...دیگه به این پی برده بودم که دوسش دارم...زیاد ندیده بودمش ولی همون دفعه ی اول برام کافی بود...دیگه نمیشنیدم پرستار چی میگفت فقط اینو فهمیدم که سرمو از دستم بیرون اورد و گفت که مرخصم...آریا کمکم کرد که از تخت بلند شم...همینکه بلند شدم سرم گیج رفت و بهش تکیه دادم...آروم آروم از بیمارستان بیرون رفتیم و اون منو سوار ماشین کرد...خودش نشست پشت فرمون و راه افتاد...سرمو به شیشه تکیه دادم!ساکت بودم،اون ساکت بود...از این اتفاقا هم ناراحت بودم هم خوشحال...از اعتراف خودم به خودم شاد بودم ولی از او اتفاق...می خواستم گریه کنم و داد بزنم...یه بغض داشت خفم می کرد! _میشه یه جانگه داری میخوام هوا بخورم! سرشو آروم تکون داد و نزدیک یه پارک نگه داشت...زود پیاده شدم و هرچقد که می تونستم نفس عمیق کشیدم تا شاید این بغض لعنتی بره پی کارش ولی نه...نمی شد...آروم شروع کردم به قدم زدن...اومد کنارم و باهام هم قدم شد... _می دونم ناراحتی...می دونم می خوای گریه کنی...گریه کن...خودتو رها کن و هر چقد میخوای گریه کن تا آروم شی...سخته میدونم...ولی من پیشتم...نگران نباش...! آریا حس میکردم که بغضش آزارش میده...با این حرفام سعی می کردم بهش قوت قلب بدم...وقتی حرفام تموم شد...وایساد...وایساد ،خودشو پرت کرد تو بغلم و شروع کرد به هق هق کردن...منم سفت بغلش کردم...این تنها کاری بود که می تونستم انجام بدم...خودشو به خودم چسبوندم و تا میتونستم کاری کردم که باور کنه من کنارشم...نیم ساعت هموجوری وایساده بودیم و اون داشت گریه می کرد...کم کم گریش قطع شد و از بغلم بیرون اومد...نمی خواستم از بغلم بیرون بیاد...اون حس،چیزی بود که تا حالا تجربش نکرده بودم...نمی دونم چه حسی بود ولی هر چی که بود برام شیرین بود... ساحل می خواستم تا آخر عمر توبغلش بمونم...گرمایی که بهم منتقل می کردو حس کنم...می خواستم همیشه منو بغل کنه...احساس می کردم که به جز خانوادم کس دیگه ای هم هست که براش مهمم!ولی من نمی تونم برای همیشه تو بغا گرمش بمونم...باید از اون بهشت آرام بخش بیرون بیام...خودمو ازش جدا کردم و آروم رفتم سمت ماشین...درو باز کردم و شوار شدم...حس می کردم حالم بهتر شده بود...چشامو آروم بستم ولی اون چهره اومد جلو چشام و همه ی آرامشی که تا یه لحظه پیش کنارم بودنو از بین برد...پشامو با سرعت باز کردم که دیدم آریا داره با نگرانی نگام می کنه...یه لبخند محزون زدم و اونم با یه لبخند جوابمو داد!ماشین راه افتاد!تو کل راه سکوت بین ما بود!ولی آریا سکوتو شکست_ساحل میخوای ببرمت خونتون؟؟ با صدایی که از ته چاه میومد گفتم_نه ممنون!ببر خونه ی مهران که مامان و بابا بیشتر از این نگران نشن منم داروی بابارو بهش بدم! _من بهشون زنگ زدم گفتم که وقتی داشتی میومدی سمت ماشین،یه ماشین دیگه با سرعت از خیابون گذشته که باعث شده گلی که رو زمین بوده بریزه روت و تمام لباسات کثیف شه به خاطر همین اعصابت خورده و شاید بر نگردی! بهش نگا کردم...چقد مهربون بود... _کار اشتباهی کردم؟؟ _نه نه!واقعا ازت ممنونم! _اگه میخوای تورو میرسونم خونتون و خودم دارو های پدرتو براش میبرم! _نه آخه زحمت میشه! _چه زخمتی؟؟؟؟می برم... _ممنونم...ولی... _ولی؟؟؟ _ولی راستش...می...می ترسم که تو خونه...تو خونه ت..تنها بمونم! آریا خدایا...چرا بهش چشمایی دادی که می تونن آدمو از پا در بیارن...؟؟اون می ترسید که تو خونه تنها بمونه و با اون چشاش...ملتمسانه نگام می کرد...نمی خواستم که یه وقت اشتباه فک کنه! گفتم_می خوای...می خوای به مادرت زنگ بزنم بیاد پیشت؟؟؟ _نه فقط منو ببر خونه تا مانتومو عوض کنم... انقد آروم حرف میزد که به زور میشنیدم چی میگه...به مانتوش نگا کردم...بالا تنش جر خورده بود...حتما کار اون عوضی حروم زادس...خدا لعنتش کنه...باید می کشتمش...باید تیکه تیکش میکردم...اونو بردم خونشون!نمی خواستم تنها بره ولی خب نمی تونستم بهش بگم که خودمم باهاش برم! ساحل می ترسیدم...می ترسیدم که بازم اون اتفاق بیافته برای همین آروم گفتم_آریا...ام...میشه...میشه توئم باهام بیای!؟؟ احساس کردم که خوشحال شد!سرشو تکون داد و باهام از ماشین پیاده شد...باهم به سمت خونه رفتیم...درو با کلید باز کردم ولی حرکاتم خیلی کند بود...به آرومی درو هل دادم و با هم وارد خونه شدیم...چراغارو روشن کردم...به راپله نزدیک شدم و از نردش گرفتم...آروم آروم بالا رفتم...وارد اتاقم شدم...می دونستم اونم از پله ها بالا اومده...نمی خواستم اشتبا فک کنه که بهش بی اعتمادم برای همین درو باز گذاشتم...کار خاصیم نمی خواستم انجام بدم فقط باید مانتومو تعویض می کردم!اون یکی مانتورو در اوردم و یکی دیگه پوشیدم...رفتم جلوی آیینه و خودمو نگا کردم...رنگم پریده بود...خودمم می دونستم...برای اینکه زیادی سفید نباشه یکم کرم پودر زدم لا یکم برق لب...الان به مهربونی و مرد بودن آریا پی میبرم...هر کی جای اون بود روشو ازم بر می گردوند و ازم دوری می کرد ولی اون...خدایا ازت ممنونم که این پسرو سر راهم قرار دادی...از اتاق بیرون اومدم!جلوی در منتظرم بود...باهم از پله ها رفتیم پایین و از خونه بیرون اومدیم... آریا سوار ماشین شدیم...می دونستم ناراحته برای همین به آهنگ شاد گذاشتم!شیش و هشت از اونایی که آدمو واسه رقصیدن طلسم می کنن!!راه افتادم و رفتم طرف خونه ی مهران! _میگما!رنگ چشات از وقتی کوچیک بودی اینرنگی بوده؟؟ _نه! _ااا پس چه رنگی بوده!؟؟ _آبی _ها؟؟؟میشه یکم بلند تر بگی نمیشنوم! در اصن میشنیدم ولی میخواستم یکم حالشو بهتر کنم!بلند تر از قبل گفت_آبی _یا من باید برم گوشامو شست و شو بدم با تو باید داد بزنی!یکیرو انتخاب کن!! خندید و داد زد_گزینه ی دوم!!! باهاش خندیدم!تمام راه کاری کردم بخنده و اون اتفاق از فکرش بیرون بره!به خونه ی مهران که رسیدیم پیاده شدیم!اون سریع چرخید به سمتم و با عجله گفت_ببینم رنگم اومده سر جاش؟؟؟؟مانتوم خوبه؟؟؟؟ضایع که نیست؟؟؟مامان بابا که نمب فهمن می فهمن؟؟؟؟ها؟؟؟ حرفشو که تموم کرد به نفس نفس زدن! ساحل چهرش با مزه شده بود!خندیم گرفت و پقی زدم زیر خنده! _یوهو چت شده؟؟؟چرا هنگ کردی؟؟؟ _دختر یه نفسی چیزی بگیر بد نیستا!! بازم خندیدم که اومن همراهیم کرد! _همه چی مرتبه الکی نگران نباش! سرمو تکون دادم و تا خواستم یه قدم بردارم... _ههههه دارو های بابا یادم رفت!! _وایسا من میرم میارم! _منم باهات میام! سرشو تکون داد!ریموت ماشینو و زد و دارو هارو داد دستم!دوباره رفتیم جلو در خونه و اینبار زنگ درو زدیم!در انقد زود باز شد که فک کنم از قبلمیدونستن داریم میایم!! مامان_واییی دخترم تو که جون به لبمون کردی!!کجا رفته بودین بر نمی گشتین؟؟؟ عاجزانه به آریا نگا کردم! آریا_راستش ساحل رفت که دارو هارو بیاره وقتی برگشت یه ماشین با سرعت از رو گِلا رد شد و همشون ریخت رو ساحل! من_واسه همینم من مانتومو عوض کردم!! پریماه_بیاین که شام داره سرد میشه!! رفتم دارو هارو دادم به بابا و هممون رفتیم دور میز... اونروزم یه جوری گذشت و من همه چیو به آری گفتم!الان یه هفته از اون روز گذشته و من سعی کردم از آریا دوری کنم!شاید بگین خاک تو سرت که ولش کردی و از این حرفا ولی خب می خواستم مطمئن شم که این عشقه...و مطمئن شدم... آریا یه هفتس که ندیدمش...دلم براش تنگ شده...واسه اون لج و لجبازیاش!خدارو شکر دیگه امروز این دلتنگی خاتمه پیدا می کنه!!امروز روز عروسیه مهران و آریاناست!منم تمام این یه هفته تو کارا کمکشون کردم تا تونستن اینقد زود کارارو تموم کنن البته فقط من نه همه!! دیروز رفتم به کت و شلوار سرمه ای گرفتم!می خوام با یه پیرهن سفید و پاپیون سرمه ای بپوشمش!موهامم خودم ژل می کنم!طی این یه هفته ساحلو حتی تو دانشگاهم نمیدیدم...ای خدا خواهش میکنم دیگه نذار امروزم نبینمش...واقعا به این نتیجه رسیدم که دوسش دارم...عاشقشم ولی نمی دونم اون چه حسی نسبت بهم داره...میترسم اگه بهش بگم تردم کنه!خدایا به تو پناه میبرم...کمکم کن!از صبح تو شرکت بودم و داشتم به بابا کمک می کردم!راستش خیلی خستم ولی مهران گفته ساعت پنج برم خونشون!آخه مراسم تو خونشونه و عقدم ساعته شیش انجام میشه!دیگه دیرم میشه برم آماده شم که بادا بادا مبارک بادااا...ایشالله مبارک بادا...آآآآ قرش بده!! خب ساعت چهاره من تا پنج آماده شم هنر کردم !!رفتم حموم یه دوش گرفتم!ته ریشمو مرتب کردم و اومدم بیرون!!نازیلا لباسامو اتو کرده بود و گذاشته بود رو تختم!پیرهنمو پوشیدم!رو تنم عالی بود!!چسبون و تنگ!شلوارمو پوشیدم و کتم گذاشتم که با خودم بردارم و اونجا بپوشم!موهامو با ژل حالت دادم و درست کردم!به سری با عطرم دوش گرفتم بعد پاپیونمو بستم و یه سری دیگه دوش گرفتم با عطر!!اوووووف بابا چه میکنیم امشب با دخترای بیچاره!!یه چشمک به خودم تو آینه زدم و یه لب خند از اون دهتر کشام نثارم کردم!!!اوووووووف!!!کفسامو پوشیدم،کتمو برداشتم و از اتاق بیرون زدم!مامان تو راه رو بود مامان_قربونت برم پسر گلم!!امشب کار دست این دخترا ندی ها؟؟ خندیدم و گفتم_نه مامان جون مواظبم! به ساعتم نگا کردم!یه ربع به پنجه!مرسی آریا!!ازت بعید بود!!غزل و علی با مامان بابا میومدن!!تو آینه ی قدی به خودم نگا انداختم و از خونه بیرون اومدم!!رقتم سراغ نازنینم!!سوارش شدم و د برو که رفتیم!!یه آهنگ خوشگلم گذاشتم!! دلت با من هماهنگه نگاه تو تو چشمامه تنت با من می رقصه همون حسی که می خوامه! تو این دنیا واسه شب هام جز آغوشت پناهی نیست با این حالی که من دارم جز اینجا دیگه جایی نیست همینجا با تو میمونم همینجا که هوا خوبه نفس تو سینه میگیره دلم واسه تو میکوبه (اینجا باهاش هم خونی کردم) من یه دیوونم وقتشه عاقل شم تو ته خوبی حق بده عاشق شم عمرمو گشتم تا که تو پیدا شی هیچی نمی فهمم فقط میخوام باشی!! من یه دیوونم وقتشه عاقل شم تو ته خوبی حق بده عاشق شم عمرمو گشتم تا که تو پیدا شی هیچی نمی فهمم فقط میخوام باشی!! (هماهنگ-سامی بیگی) امروززز حالللم توپه توپهههه!!!خوشحاللللم در حد تی ان تی!!!اووووف!! رسیدم خونه ی مهران!همه جا پر بود از بادکنک و تزییناتی که خودمون چند روز براش تلاش کردیم!!رفتم تو و به بچه ها سلام دادم!بچه های دانشگا زود اومده بودن!!همه دور هم جمع شده بودن و گل می گفتن و گل میشنیدن!!مهرانو پیدا کردم!ااااوهه چقد خوشتیپ کرده بود!!! رفتم پیشش و باهاش دست دادم!!بغلش کردم و گفتم_پسسسسر داری میری تو جمع مرغااا!! _آره دیگه!ببین عشق با آدم چیکار میکنه؟؟؟ _این عشقم بد دردیه ها!! _آره والا!!داداش من برم که الان مامان دست از سرم بر نمیداره!! یکی زدم به شونش و گفتم_برو!!خوشبگذره!! زدم زیر خنده و اونم شکلک در آورد و رفت!!برگشتم پیش بچه ها!داستم با امید حرف میزدم امید_درسات در چه حالن؟؟؟هنوز میخوای تغییر رشته بدی؟؟؟ _نمی دونم هنوز دارم روش فک می کنم!تو در چه حالی؟؟ _منم مث... حرفش تو دهنش ماسید و فکش به زمین خورد!نگاهش به را پله بود...چون به راه پله پشت کرده بودم چرخیدم تا چیزیو که باعث هنگ کردن امید شده بودو ببینم!!برگشتم و... ساحل دیروز رفتم با هستی پیرهن و کیف و کفش و... برای عروسی آری خریدیم!!هستی به پیرهن سبز خوشرنگ خرید که آستین کوتا بود و تا زیر زانوش می رسید و سینش سنگ دوزی شده بود!البته با کیف و کفش ستش!!خودمم یه پیرهن آبی فیروزه ای خریدم...واااااای هرچی ازش بگم کم گفتمممم...انقد خوشگلهههههه که خدا میدونه...دکلته بود البته با تور گردن و شونه هامو می پوشوند و رو سینش که با حالت دراپه بود سنگای براق و خوشرنگ کار شده بود...خییلیییی زیبا بود!!تا بالای زانوم می رسید ولی از پشت دنباله داشت و تا زیر پاهام میرسید!!خیلی عالی بود...زیباییش خیره کننده بود!!واقعا هم خوشرنگ بود هم خوشدوخت!!انگار واسه خودم دوخته شده بود...کیف و کفشم به همون رنگ خریدم!!به هم میومدن و خیلیی زیبا بودن!!وای من دیگه برم که وقت آرایشگا دارم!!!سوار ماشین شدم و رفتم دنبال آری!ساعت نه و نیمه صبحه و مهران ساعت یک میاد دنبال آریانا تا با هم برن تالار عکاسی و هکس بگیرن!!در باز شد و آری سوار شد!!خودش ازم خوسته بود که باهاش برم آرایشگا!!منم واقعا برای همراهی کردنش خوشحال بودم...امروز دوسته عزیز تر از جونم داره ازدواج می کنه...خدایا ازت می خوام که خوشبختشون کنی...خواهش میکنم... من_هلوووو!!!خوفی؟؟؟؟ _ها؟؟چی؟؟کی؟؟من؟؟؟ _په نه په همسایه!!تو دیگه!! _آها...آره آره!! _آری هنگیدی چی شده؟؟ _ساحل استرس دارمممم!! _عادی بابا بیخی!! راه افتادم سمت آرایشگا!زنگ درو زدیم و وارد شدیم!از قبل به شیما گفته بودم که خودش آریرو درست کنه...رفتیم نشستیم!شیما آریانارو برد یه اتاقه دیگه!منم نشستم زیر دسته یکی از آرایشگرای دیگه!!بهش گفتن که خیلی ساده و در عین حال زیبا درست کنه!اونم همین کارو کرد!!زیبا و ساده!!آرایشمم گفتم خیلی ملایم و به رنگ فیروزه ای باشه!!بعد از دو ساعت کار من تموم شد ولی آری هنوز از اتاق بیرون نیومده بود!!هرچی به شیما گفتم اجازه نداد ببینمششش!!اییی خدااا!!الان ساعت دوازده و نیمههه!!ای خدااا!!بلاخره این شیما خانوم بعد از نیم ساعت اجازه داد که بیاد بیرون!!واییی فقط باید اونو میدیدن...انگار یه فرشته داششت روی زمین راه میرفت و به من نزدیک میشد... آری_خوشگل شدم؟؟؟؟ _خوشگل؟؟؟؟؟؟دختر خیره کننده شدیییی...من نمی دونم این مهران چطور میتونه تا شب منتظر بمونهههه...خدا کمکت کنه!! _ساحی خره خفه شو!! _اا وا خو دارم راس میگم دیگه!!وای آری مثله فرشته های تو آسمون شدی حتی از اونام خوشگل تر...خواهر گلمممم امیدوارم همیشه خوشبخت بشی...(بغض داشتن)آجی خوشگلم بری خارج...منو...منو فراموش نکنی ها؟؟؟باشه؟؟؟؟؟فراموشم نکنی...بدون که همیشه ی خدا تو یادت میمونم...امیدوارم که همیشه و همیشه شاد باشی...ولی واااااای به حالت که یه دوست به جای من بیارییی!! با همون بغضی که تو گلوی هر دوتامون بود خندیدیم!!همدیگرو بغل کردیم...به زور بغضمو نگه داشته بودم!! شیما_بسه بابا الان آرایشتون خراب میشه من درست بکن نیستما!! بازم خندیدم و همون لحظه زنگ درو زدن!یکی از آرایشگرا رفت درو باز کرد و گفت_اومدن دنبال عروس!! به دوست آسمونیم کمک کردم که شنلشو بپوشه و تورشو انداختم جلوی صورتش تا مهران اونو نبینه!!آرون باهاش رفتم پایین...ازش جلو زدم و برگشتم تا نگاشون کنم!!مهران گلو داد به آری و عاشقانه نگاش کرد!دستشو گرفت،آروم بوسید!!با هم از پله ها پایین رفتن و منم دنبالشون رفتم!!سوار ماشین شدن و منم با نگام بدرقشون کردم!!مانتو و شالمو از قب پوشیده بودم!رفتم شوار ماشین شدم و پیش به سوی خونه ی مهرانننن!!رفتم خونشون هنوز هیچکی نیومده بود از مهمونا فقط خانواده ی مهران و آری اونجا بودن و داشتن همه چیو مرتب می کردن!!به همه سلام دادم و رفتم تو اتاق آری!!ساعت یک و ربع بود!مانتو و شالمو در اوردم و رفتم پایین!!بهشون کمک کردم کارایی که موندرو انجام بدن!!بعد از کارا رفتیم بالا و من هم پریماه خانوم و هم ملیحه خانومو آرایش کردم چون تو اینکار استعداد کثیری داشتم!!بعد از دو ساعت کار هردوشون تموم شد!!رفتیم پایین و به چیزی گذاشتیم تو دهنمون تا از گشنگی زعف نکنیم یه وفت آبروریزی شه!!خخخخ!!دیگه ساعت چهار و نیم بود که مهران و آری برگشتن!!رفتم باهاششون کلییی هکس انداختم و بعد ولشون کردم!!بیچاره مهران هی از اینور به اونور می رفت!!دیگه کم کم مهمونا داشتن میومدن که من دست آریو گرفتم و رفتیم تو اتاقش!!یکم آرایششو تجدید کردم و به موهاش تافت زدم!!خودمم آرایشمو تجدید کردم و یه رژ قرمز که به لباسم میومد به آرایشم اضافه کردم!!دیگه ساعت پنج بود که مهران در اتاقو زد!! _عشقم بیا پایین کهمهمونا دیگه از راه میرسن باید بریم خوش آمد گویی!!به آری کمک کردم تا از پله ها بیاد پایین ولی نمی دونم چرا حس میکردم همه ی نگاها رو ماست...ای خدا من که خنگ نبودم خو معلومه چرا!پیش مهمترین شخص امشب وایسادم و دلیل میخوام!!خدا شفام بده!!رفتیم پایین که دیدمش...یه تیپی زده بود که من شخصا تو کفش موندم...انقد تیپش دختر کش بود که نمی دونم چه بلایی سر دخترا به شخصه خودم میاره!!اون زودتر منو دیده بود!اومد پیشمون و به آری سلام داد! _سلام ساحل!خوبی؟؟ _سلام خیلی ممنون تو خوبی!!؟؟ الان می فهمم که واقعا دل تنگش بودم...اون چشای دریاییش داشت منو تو خودش غرق می کرد!! آریا چشای شیطونش...ای خدا نمی دونم می تونم جلوی این چشای شیطون مقاومت کنم؟؟کمکم کن!!همه ی مهمونا اومدن و عقد سر ساعت انجام شد!!چون خودمون می دونستیم جوونای زیادی هست یه جای دیگم ندارک دیدیم!!زیر زمینشون!!!اونجارو واسه جوونا آماده کرده بودیم ولی فقط من و مهران اینو میدونستیم!!بعد از یکم رقص پیش بزرگترا همه ی جوونارو جمع کردیم و رفتیم پایین!!سیستمو روشن کردم تا آخر آهنگو بلند کردیم!!همه شروع کردن به رقصیدن...همه به جز اون!!رفتم پیشش! _افتخار میدین؟؟ دستمو به طرفش دراز کردم اونم گفت_امممم...البته!! دستشو گذاشت تو دستم و با هم رفتیم وسط پیست رقص!!همینکه رسیدیم آهنگ ملایمی گذاشتن که برای تانگو خیلی مناسب بود!بهش نگا کردم اونم با چشاش بلمو گفت!!دستامو رو کمرش گذاشتم اونم دستاشو انداخت دور گردنم!!یکم که رقصیدیم خودمو بیشتر بهش نزدیک کردم و زیر گوشش گفتم_خیلی خوشگل شدی...خوشگل تر از هرروز!! با خجالت خندید و آروم گفت_ممنون!توئم خیلی خوشتیپ شدی...خوشتیپ تر از بقیه ی روزا!! یکم دیگه که رقصیدیم آهنگ تموم شد!!به دستش یه بوسه زدم و اونم با خجالت سرشو انداخت پایین!وقتی خواست بره بشینه دستشو گرفتم که برگشت سمتم و منتظر نگام کرد!! _ساحل میتونم چند دقیقه وقتتو بگیرم؟؟؟ _البته!! باهم رفتیم بالا و از زیر زمین بیرون اومدیم!!الان تو باغ بزرگی بودیم که برای حرفام بهترین جا بود!!بردمش نزدیک درخت بید و روی نیمکتی که اونجا بود نشوندمش!خودمم نشستم کنارش!از این کارای من هنگ کرده بود!!حقم داشت!! من_ساحل وفتی من کوچیک بودم یعنی هشت نه سالم بود!کوچیکترین خالم که هم بازیو دوست صمیمی زندگیم بود ترکم کرد...اون ازم پونزده سال بزرگتر بود...خب اون موقع تو سنی بود که باید ازدواج می کرد و یه خانواده تشکیل میداد...عاشق شده بود...عاشق یه مرد...اونم به ظاهر عاشقش بود ولی اینجوری نبود...اونا باهم نامزد کردن حتی روز عروسی و لباس عروسم اتنخاب کرده بودن...یه هفته به عروسی مونده بود!خالم به خاطر کاراش زیاد بیرون میرفت ولی به روز نیومد...اون به روز شد دو روز...سه روز...چهار روز و در نهایت یه هفته!همه جا دنبالش بودیم...عروسی کنسل شد...پدر بزرگم چند بار سکته کرد و آخرش دووم نیاورد...همه در حال گریه بودن...من انقد گریه کرده بودم که توان خوردن غذارو هم نداشتم...همه از این همه غصه داشتن دق میکردن...تا ابنکه یه روز خالم برگشت...عوض شده بود...دیگه خالم نبود...اون دل نرم و نازکش دیگه از سنگم سفت تر بود...اومد و وفتی فهمید که پدرش دیگه نیست...همه جارو بهم زد داد و بیداد کرد و من...یه پسر بچه شاهد همه ی اینا بودم...رفت تو اتاقش و درو با کلید بست...هر چی در زدیم باز نکرد آخرش درو شکوندیم ولی دیر شده بود...اون مارو ترک کرده بود...رگشو زده بود...تو اون همه گریه من به کاغذ پیدا کردم...رفتم یه گوشه و اون کلمات تو نامه...منو از عشق زده کرد...متنفرم کرد...از عشق حالم بهم می خورد...اون کثافتی که قرار بود شوهر خاله ی من بشه به بدترین شکل به خالم خیانت کرده بود...با بهترین دوست خالم رابطه برقرار کرده بود...خالم وقتی وارد خونه ای که قرار بود شاهد شکوفایی عشقش بشه...وقتی وارد اتاق مشترک خودش و شوهر آیندش میشه.. ساحل دیگه نتونست ادامه بده...قطره های اشک داشتن آروم آروم از چشاش پایین میومدن...اشکاشو پا کردم و گفتم_ادامه نده...می دونم واست سخت بوده می دونم دردناک بوده ولی... _ولی تو چشامو باز کردی...تو بودی که باعث شدی بفهمم معنی واقعی عشق چی بوده...تو بودی که این زخم شونزده سالرو خوب کردی...تو بودی که...که منو...منو عاشق کردی...تو منو عاشق خودت کردی... این حرفاش برام غیر قابل باور بود...نمی تونستم باور کنم که اونم همون حسو نسبت به من داره...برام باور نکردنی بود...با حیرت نگاش کردم که گفت_می دونم شاید باور این حرفا برات سخت باشه ولی این واقعیتیه که من تو این یه هفته فهمیدم...لطفا دربارم فکرای اشتبا نکن...می دونم دوسم نداری اینو از صورتت میشه فهمید ولی... انگشتمو گذاشتم جلوی لباش و گفتم_تو از قلب من چی میدونی؟؟؟؟چه می دونیکه تو این یه هفته چی کشیدم...تو روزی که اون اتفاق برام افتاد پیشم موندی و پشتمو محکم نگه داشتی!!هی کسی که جای تو بود میرفت و پشت سرشم نگا نمی کرد...من برای این کارت ازت ممنونم...جون و پاک بودنمو به تو مدینم...ولی...ولی این حرفایی نیست که میخوام بزنم...حرفای من اینه...منم...منم دوست دارم...منم عاشقتم...نمی دونم شاید فک کنی که دارم گولت میزنم...ولی من هرگز عاشق نشدم...عاشقیر با تو یاد گرفتم...اگه حرفام دروغ بود هرگز اعتراف نمی کردم...هرگ... لبام گرم شد...انگار بهم برق وصل کرده بودن...لباش آروم با لبام بازی می کرد و جلوی حرف زدنمو گرفته بود...بدنم گرم شده بود...منم همراهیش کردم... آریا هرگز شیرینیه لباشو فراموش نمی کنم...اون شب بعد از بوسه...تمام مدت باهم بودیم...عروسی انقد زود گذشت که خودمم نفهمیدم چطور گذشت!الان دو ماه از اون روز گذشته و ما دیگه امروز عروسی کردیم...دیگه همه رفتن...فقط منم و اون...منم و عشق زندگیم...رفتم تو اتاق!داشت موهاشو باز می کرد...کمکش کردم تا باز کنه...وقتی تموم شد...گردنشو بوسیدم و کمکم رفتم بالا...از صندلیش بلندش کردم و زیپ لباسشو باز کردم...خجالت میکشید...سرشو که پایین بود اوردم بالا و لاس داغمو گذاشتم رو لباش...همراهیم کرد...آروم با بوسه بردمش سمت تخت و اونو روش خوابوندم خودمم دراز کشیدم روش و آروم بوسیدمش...گردنشو بوسیدم...بعد چونشو...لپاشو...چشاشو...نوک بینیشو...لبای خواستنیشو...گرم شدم...پیرهنمو در اوردم و دوباره به بوسیدنش ادامه دادم...اونم همراهیم میکرد و با چشای خمار نگام می کرد که خواشتنی ترش می کرد...اون شب زیبا ترین شب زندگیم بود...حالا من با عشق زندگیم و وروجکی که تو شکمشه به خوبی و خوشی داریم به زندگیمون ادامه میدیم...

یه عشق،یه تجربه...

یه بوسه که همه چیرو خلاصه می کنه و...

چشای شیطون تو که هر قلبیرو از پا در میاره....

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/07/02 و 1:36 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم
شما می توانید با عضویت در طرح همکاری فروش پنل و خطوط پیامکی از بازدید کننده وبلاک خود درآمد کسب کنید
ابتدا وارد آدرس زیر شوید و مراحل ثبت نام رو کامل نمائید
http://sms.mida-co.ir/hamkar
سپس وارد پنل کاربری شوید و از قسمت شبکه فروش و بازاریابی کد های مربوط به فروش پنل را در سایت خود قراردهید بعد از معرفی هر کاربر به شما 25 درصد سود فروش داده می شود
جهت کسب اطلاعات بیشتر به سایت زیر مراجعه نمائید
mida-co.ir
info@mida-co.ir


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار
    آمار سایت
  • کل مطالب : 198
  • کل نظرات : 122
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 206
  • آی پی امروز : 22
  • آی پی دیروز : 109
  • بازدید امروز : 102
  • باردید دیروز : 192
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 571
  • بازدید ماه : 1,343
  • بازدید سال : 7,594
  • بازدید کلی : 516,446
  • کدهای اختصاصی