loading...
رمان ما
رمان ما بازدید : 2420 شنبه 06 دی 1393 نظرات (0)
رمان ثمره انتظار

رمان ما

قسمت هفتم


ماچ وموچ وتف مالي صورت وبغل کردن سفت وخورد شدن استخونمون ...خلاصه مراسم زيباي رو بوسي به نحو احسنت اجرا شد ....
-داري ميري؟
-اره ديگه بايد رفع زحمت کنيم 
-گم شو ...بايد رفع زحمت کنيم ....(ادامو دراورد )
نفسي تازه کردو گفت ...
-دلم برات تنگ ميشه ...از يه طرف خوشحالم واز طرف ديگه ناراحت ...بازهم خدارو شکر که اشتي کرديد راستي چقدر دخترت نازه... خدابهت ببخشدش ..
-ممنون جيگر خانوم ايشالله عروسي شما ..
-اوه کو شوهر ...پيداکردي يه دونه از اون رسيده ها وترگل ورگل هاشو برام سواکن.... که تو اين وانفساي بي شوهري رو دست عزيز نترشم ...
خنديدم وگفتم 
-نترس نميترشي ...ترشيده ...
يه نگاه به وسايل کردم
- اذرنوش مشماي کلفت داري که اينارو توش بچپونم...
-اره صبر کن بيارم ...
اورد وشروع کردم به بسته بندي ...احساس ميکردم حرفي ميخواد بزنه ...
-چيه اذري چي ميخواي بگي ؟
-راستش نميدونم چه جوري بگم ...خودت که وضع وحال مارو ميبيني ...درامدم ثابته ولي خرج ِ دوا درمون مامان ...
تااخرش رو خوندم ...
-خفه شو اذر.... کي از تو پول خواست ؟....اصلا بمونه پيشت .....هروقت داشتي بده ...شماها تو بدترين شرايط زندگيم که جايي براي خوابيدن نداشتم به دادم رسيديد 
اونوقت بيام ادعاي پولم رو کنم ...به خدا يه بار ديگه از اين حرفها بزني کلاممون تو هم ميره ...
-اخه ...
-اخه بي اخه ...من تو رو مثل ثمين دوست دارم ..نميخوام از صبح تا شب نگران پول باشي وبه اون صاحبخونهءخير نديده التماس کني ...
بمونه پيشت ..به عنوان قرض ...هروقت داشتي پسش بده ..تازه ديگه پيش اقامونم.... خرجي ندارم خواهر 
چشمهاش درخشيد 
-چاکرتم ابجي ثمره 
-ما بيشتر 
-سوسک زير دمپائيتيم ...
-اَه اذر ....
به خدا نميدونستم چي کار کنم ...مثل خرمونده بودم تو گل 
-البته بلانسبت .....اقا خره ...
يه دونه زد تو پس سرمودوئيد بيرون ..
لبخندم کمرنگ شد ...ديگه نميتونستم ببينمش ..يعني قراره چه بلايي سرم بياد؟ ....
وسايل هارو دسته کردم گذاشتم کنار ...خرده ريزهامم تو يه ساک ريختم وگذاشتم کنارشون ....تعجب نکن ....وسايلي که خريده بودم کم از يه سيسموني مجهز نداشت ....
ميثاق اماده بود قرار بود تمامشو کارگرها بار بزنن وبيارن ....
همين که از درراه پله اومديم پائين مرد صاحبخونه و مرد همسايه رو ديديم .. ..
چشمهاي مرد همسايه متعجب بود ...خوب حق داشت بهش گفته بودم شوهرم ده تاي تورو يه تنه حريفه.... باورش نشده بود فکر ميکرد قپي اومدم ....
-سلام ثمره خانوم ...اقا شوهرتون هستن ؟
-بعله اقاي ميثاق احمدي ايشون هم اقاي صيفي صاحبخونمون ....
تا اينو گفتم رنگ مرد همسايه به کل پريد.... يعني اول زرد شد...بعد کبود شد ...بعد هم سفيد ...انگار يه دفعه اي تمام خون بدنش رو کشيدن ...
ته دلم قيلي ويلي رفت حقته مردک هوس باز ....
-خوشبختم ببخشيد اين چند وقت خانمم مزاحمتون بود ...کم کم بايد رفع زحمت کنيم ....
يه نگاه مشکوک به مرد همسايه انداخت که دست پاچگيش زيادي تابلو بود ....
-شما هم همسايشون بوديد ....
-بعله من طبقهءسوم زندگي ميکنم ....بااجازتون خوشحال شدم جناب احمدي ....
تو عرض سيم ثانيه نيست شد ....خدايي مرد داشتن خيلي خوبه حداقل ادمهاي گرگ صفتي مثل اين بشر حساب کار دستشون مي يومد ....
ماشين وايساد يا خدا اينجا ديگه کجاست ؟....يه جايي خارج شهر که حتي نميدونستم کدوم سمت ميشه ...پراز درخت. ...سرد سرد ....خالي از جمعيت ....هيچ کس نبود....
يعني تا چشم کار ميکرد يه جادهءخالي و بي نام ونشون بود واثري از حيات ديده نميشد ....
بعد از سه ساعت رانندگي مستمر معلوم نبود منو تو کدوم جهنم دره اي اورده ....ادم از سکوت سردش قبض روح ميشد ....
پياده شد ودر روباز کرد ...ماشين رو برد تو...هنوز تو شوک بودم ...خدايا اينجا ديگه کجاست ؟اخر دنيا ؟چقدر خلوته ....يعني هيچ کس ديگه اي به عقلش نرسيده بخواد اينجا خونه بسازه ...يعني قراره من تواين جزيرهء متروک به تنهايي سر کنم ؟
همين که از ماشين پياده شديم دوتا زن يکي نحيف وسال خورده ويکي جوون از خونه دراومدن ....
-سلام ننه رقيه ...سلام زليخا ...
-سلام ميثاق جان ....خوش اومدي ...از صبح منتظرت بوديم ...
-نشد ننه کارم به خنس خورد دير شد ...اين خانوم مادر شميم هستن اين هم دخترم شميم ....
گفت مادر شميم حتي نگفت همسرم.... يا زنم ....يا خانوممم ...فقط گفت مادر شميم ....با اين حرفها ميخواد چي رو ثابت کنه ؟اينکه هنوز نبخشيدم ...اينکه منو ديگه نميخواد ....
-خوش اومدي مادر بفرما تو.... هوا سرده بچه مي چاد ...
توي خونه هم فرقي با بيرون نداشت يه خونهءويلايي قديمي مثل خونه هاي شمال نزديک به ده پونزده تا پله ميخورد که ميرفت تو ايوون دو تا هم اطاق داشت که پايئن پله ها جا خوش کرده بود ....
سرم از ديدن اون همه پله گيج رفت يعني من بايد اينجا زندگي کنم؟با وجود اين همه پله که ادم جرات نداره با بچه پائين بياد 
مارو بردن تو همون د وتا اطاق پائيني واي خدا بيرون چقدر سرده ....ادم فريز ميشه ....
نشستم زير کرسي خدايا اين نعمت رو از ما دريغ نفرما چقدر اين زير گرم وراحته ...
ميثاق خان مثل خان هاي قديمي يه پاشو جمع کرده بود ويه پاشو دراز.... بهش حق ميدادم يه کله داشت از صبح ميروند ....
يه چند تا چايي با عطر خوشش حسابي سر حالمون اورد ...ميثاق تمام وصيتها شو کردو منو گذاشت و رفت ....
حالا من مونده بودم تو خونه اي که حتي يه دونه تلوزيون خشک وخالي هم محض نمونه توش نبود ودو تازن تنها که معلوم بود ماموريت دارن تا چهار چشمي منو بپان ....
بيچاره ميثاق چشممش ترسيده بود ووحشت داشت که شميم رو بدزدم
درحالي که نميدونست حتي اگه در خونه رو هم قفل نميکرد بازهم جلد خودش بودم ....
اون يه بار اشتباه بهم ثابت کرده بود بار ديگه اي درکار نيست.... اگه شميم رو بردارم وبرم وبازهم ميثاق پيدام کنه ديگه بايد دور شميم رو خط بکشم ...
مخصوصا که ميثاق خونهءاذرنوش رو ياد گرفته ومن ديگه جايي براي پناه گرفتن نداشتم ...
دروغ نميگم خودمم از اين همه خونه به دوشي خسته شده بودم ...دلم يا جاي دنج ويه سرپناه محکم ميخواست که بدون نگاه هاي سراسر تحقير و خيرهء مردم زندگيم رو با شميم شروع کنم ...
ديگه دوست نداشتم فرار کنم وخودم رو اوارهءکوچه وخيابون ....خيابون هاي تهران به هيچ وجه امن نبود ومن اين رو با تموم پوست وگوشتم حس کرده بودم ....
حالا که يه ماه از اون روز ميگذره تازه ميفهمم تنهايي يعني چي.... وقتايي که توخونهءاذرنوش بودم تنها نبودم ...با اذرنوش کل کل ميکردم وسرمو با عزيز وداستان هاي زمون جوونيش گرم ميکردم ...
ولي الان هيچ هم صحبتي به جز شميم ندارم ....زليخا وننه رقيه علنا منو نديد ميگيرن ...يعني حواسشون بهم هست ولي باهام حرف نميزدن....
حالا يه ماهه که تنهام ...يه ماهه که بي کسم وتنها کسم شده شميم ...دلم مرده است .....دلم غمگينه و....خودم سرخورده ...
يه ماهه که ميثاق حتي يه تلفن خشک وخالي هم نزده ومنو اينجا تنها وبي کس رها کرده ....
يه وقتهايي به خودم فحش ميدم که ادمِ حسابي فرار کردنت ديگه چي بود ؟که حالا بخواي تقاصشو پس بدي ....
ولي يه وقتهايي هم با خودم ميگم ...چاره اي نداشتم اگه قراربود صد بار ديگه هم به عقب برگردم باز هم اين کاررو انجام ميدادم ...
امروز ميثاق برگشت ولي چه برگشتني ؟صدرحمت به قديمش ...براش هيچ فرقي با چوب لباسي خونه نداشتم ...
تنها کلمات رد وبدل شده اين ها بود ...
سلام ....خوبي ....شميم چه طوره ؟..چيزي لازم نداري ؟....
همين وهمين ....والسلام ...نامه شد تمام ...
احساس ميکردم تهي شدم ازهر حس زيباي خلقت ...توي اون خونه توهم زا با دوتا خدمتکاري که از ترس سرگردوني حاضر نبودن که دو کلام باهام حرف بزنن دق ميکردم وميپوسيدم ....
ميثاق جلوي روم با شميم خوش بود ....باهاش حرف ميزد.... کلنجار ميرفت نازش ميکرد ومن هرروز بيشتراز ديروز دلم براي گذشته ها پر ميکشيد ....
يه بار ديگه هم بهت گفته بودم ...ميثاق تو نوع خودش مرد خوبي بود ....قدم اول رو من کج برداشتم وبه واسطهءاون قدم ...قدم هاي بعدي هم کج برداشته شد ....
خشت اول گر نهد معمارکج ....تا ثريا ميرود ديوار کج ....
حالا قصهءماهم شده خشت اول ...دلم ميخواست مثل سابق بهم بگه خانومم .چي دوست داري؟...ثمره جان چي دلت ميخواد ؟...
دلم براي لمس اون همه محبت زير پوستي واون همه نگاه عاشق تنگ شده بود ...
نميدونم چرا اين همه حس رو ميديدم وخودم رو به اون راه ميزدم ....ميدونستم دوستم داره اين رو همه ميدونستن ....ولي چرا خودم رو به نفهمي زدم ؟
چرا نخواستم باور کنم که ميشه با ميثاق زندگي کرد ؟چرا نخواستم به خودم بقبولونم که ميثاق هم مثل هر مرد ديگه اي يه روي خوش داره و يه روي بد ....
دلم ميخواست زمان به عقب برگرده ومن همون وقتي که دوست متين مزاحمم شد حقيقت رو راست وپوست کنده به ميثاق ميگفتم ..
واقعا اگه بهش ميگفتم ديگه هيچ کدوم اين اتفاق ها نمييوفتاد ومن هنوز داشتم با ميثاق سر چادر سر کردن کل کل ميکردم وعيش دنيا رو ميبردم ....
ما ادم ها همين هستيم ...تا وقتي که چيزي رو داريم قدرش رو نميدونيم ووقتي که از دستش ميديم اون چيز ميشه حکم کيميا وما حسرت گذشته ها رو ميخوريم....
بعداز يه هفته روزو شب وشب وروز که ميثاق کنارم بود رفت ودلم رو افسرده تر از سابق جا گذاشت ....
دلم ميخواست من هم ميتونستم باهاش برم ...دلم براي هياهوي خيابون ها ...عابرين ...رهگذرها ...تنگ شده بود ...کاش ميشد برم
دوم دي بود خوب يادمه ...شميم سه ماهه وده روزش بود که يه اتفاق عجيب افتاد ...
امروز ميثاق رو ديدم يعني همون صبح اول صبحي قيافهءنحسش رو مشاهده فرمودم ...
تعجبم از اين بود که اينجا چي کار ميکرد ...صدام کرد وگفت 
-صبحونت رو بخور بيا تو مهمون خونه کارت دارم يا خدا ديگه چه خبره ؟....
حتما دوباره ميخواد امر بفرمائه وبنده هم اجرا کنم 
حتما پيش خودت ميگي چه توسري خوري بودم مننننن؟
ولي دارم بهت ميگم مادر نشدي که ببيني به خاطر بچه ات حاضري همه کاري کني ...
بعد هم زير سايهءميثاق بودن زياد هم بد نبود ...يه جاي خواب واستراحت ...بدون دقدقه ء صاحبخونه ومردهاي هيز بيرون ...
باور کن وقتي تنهايي همهء اينها برات ميشه يه معضل شکنجه زا که نميتوني به تنهايي وبا دست خالي از پسشون بر بياي ...
واون وقته که کم مياري وگرگ ها دورت رو پر ميکنن وهرکدوم منتظرن يه تيکه از بدنت رو مال خودشون کنن ...
بايد تو موقعيت قرار بگيري که بفمهمي فضاي بيرون از خونه هميشه ناامنه وهميشه ترس واضطراب ازارت ميده ....
رفتم تو مهمون خونه ......ميثاق تنها نبود ...حدس بزن کي همراهش بود؟ ....خوب چون از فاميل نبوده مطمئنا نميتوني حدس بزني ...اصلا نميتوني بگي کی باهاش بوده ...
خوب بزار خودم بگم ...يه خانوم ...البته يه دختر خانوم ....
حدودا بيست وچهار ساله ...شيک پوش ...خوش هيکل ...ومتاسفانه فوق العاده زيبا ...وهاي کلاس 
اصلا کلاسش کلا به ما نميخورد ...ابروهاي بالارفته از تعجبم رو اوردم پائين وبا يه لبخند گول زنک سلام کردم ....
از فضولي داشتم دق ميکردم ....اين کيه؟چي کارست ؟با ميثاق چه ميکنه؟اصلا چرا تو اين بيغوله اومده؟
-سلام ...
دخترک بلند شد ...
-سلام احوال شما 
واي چه لفظ قلم ...اداهات منو کشته ..
-به مرحمت شما.... ميثاق جان معرفي نميکني ؟....
يه لبخند شيطنت اميز گوشهءلب ميثاق جا خوش کرد ....ومن خودم رو به خاطر همچين جملهءسراسر مسخره اي توبيخ کردم 
اصلا خودمم نميدونم اون پسوند جان لعنتي از کجا به ته اسم ميثاق چسبيد.... 
ولي خوب يه جورهايي براي نشون دادن قدرت توي خونه لازم وضروري بود ....
دستش رو دراز کرد ....
-سارا محبي هستم ...پرستار بچه ...
دوباره پرش ابروهام ...
پرستار بچه ؟مگه يه بچهءسه ماهه چقدر کار داره که ده تا دست به سينه داشته باشه ...اين پرستار ِبچه مدل جديد ِ که ما نميدونستيم؟ ....
نگاهم رو صورت شوخ وشنگ ميثاق چرخيد ....خدايا حاضرم تمام داراي ام رو بدم تا يه لحظه فقط يه لحظه مغز اين بشر رو برام بشکافي ومن بدونم چه نقشهءپليدي تو سرشه ...
ميثاق در مقام جواب دادن براومد ....
-ديدم هنوز سرحال نشدي وزليخا هم از پس کارهاي تو وخونه بر نميياد ...گفتم خانوم محبي رو هم براي کمک کردن بيارم ...
-ولي ما احتياجي به ايشون نداريم ....
تمام سعي ام رو کردم که محترمانه عذرش رو بخوام ولي بازهم نشد ....
-تو اين جور فکر ميکني ولي کسي که تصميم گيرنده است منم ...
صداش رو بلند تر کرد ...
-زليخا ...زليخا ...
زليخا با بچهءتوي بغل پيداش شد ...
-شميم رو بيار پيش خانوم محبي ...از اين به بعد پرستار جديد شميم ....خانوم محبي هستن تو فقط کافيه به کارهاي خونه برسي ....
-خوشبختم خانوم محبي ...منم زليخام ...
-منم خوشبختم عزيزم ...ميتوني منو سارا صدا کني ....ميشه شميم رو ببينم ...
ته دلم ريخت ...دوست نداشتم شميم رو در اغوش بگيره ...قبل از رسيدن دستش به شميم ...شميم رواز بغل زليخا قاپيدم ...
برگشتم سمت ميثاق ...
-بايد باهات حرف بزنم همين الان وتنها ....
اخم هاي ميثاق تو هم رفت ....
-اول بچه رو بده به خانوم محبي.... بعد صحبت ميکنيم ...
-نه من شميم رو به خانوم محبي ميدم ...ونه تو حق تعين وتکليف داري ...
برگشتم به سمت زليخا ...
-يالله زليخا... خانوم محبي رو ببر تو اطاق شميم ...من ميخوام با ميثاق حرف بزنم ...
خشمم رو ريختم تو چشمام وزل زدم به ميثاق تا نه نياره ...واقعا حوصلهءناز واداشو نداشتم ...
==============
به محض اينکه محبي پاشو از در بيرون گذاشت درو پشت سرش کوبيدم ...وتير بار حرف رو دستم گرفتم ...
اين جا چه خبره؟تو اون ذهنت چي ميگذره ...ميخواي چي رو ثابت کني ...اين که صلاحيت ندارم ...اين که بي عرضم اين که هنوز بچه ام ...ولي بزار همين الان براي اولين واخرين بار بهت بگم اين بچه مال منه دختر منه ومنم مادرشم ...فراموش نکن تو اون روزهايي که ميخواستي نابودش کني اين من بودم که نجاتش دادم ....حالا اومدي وبرام ادعاي پدريت ميشه وپرستار بچه استخدام ميکني ...
صداي ميثاق هم بلند شد ...
اره ادعام ميشه ...همون قدر که تو مادرشي من پدرشم ونميذارم هر کاري که بخواي بکني ...من با خانوم محبي قرارداد يه ساله دارم ...بهت اجازه نميدم تو کارم موش بدوئوني ...
تو غلط کردي واون خانوم محبيت ...همين الان ردش کن بره تا قاطي نکردم ...
مثلا ميخواي چي کار کني ؟هان ؟بري ؟خوب برو ...من که خيلي وقته که بهت گفتم ازادي ...خودت خواستي بموني ...فکر نکن چون دوماهه اينجا موندني شدي ميتوني برام تصميم بگيري يه کلام ختم کلام ...خانوم محبي اين جا ميمونه ...وتو هم جز شيردادن تمام کارهاشو ميسپري دست اون ...شيرفهم شد ...
اونقدر عصباني بوديم که جزنفس هاي تندمون چيزي شنيده نميشد ....شميم هم متوجهءجو بد بينمون شده بود وخودش رو توبغلم گوله کرده بود ....
واقعا کاري از دستم بر نمييومد ...فعلا تمام قدرت تو دستهاي ميثاق بود ...
از حرص زياد بغض توي گلوم نشست ...با صدايي که نميتونستم لرزش رو از توش حذف کنم ...گفتم ...
-باشه هرچي که تو بخواي.... نميدونم قراره تا کي طاقت بيارم ودم نزنم ...تاکي قراره تو اين بيغوله تنها وبي کس سر کنم ....دووم بيارم ...باشه ميثاق.... همين جوري بتازون...خداي من هم بزرگه ...يه روزي جاي منو وتو عوض ميشه واون وقت زمان انتفام گرفتن منه ...
رنگش پريد ....
-ثمره ...
اشکم چکيد .... نميخواستم بشنوم ...شميم رو محکمتر تو اعوشم گرفتم وبرگشتم ...ولي دست ميثاق بازومو لمس کرد...
-به خدا بحث قلدري نيست ...تو خودتم نميدوني که تو اين چند وقته چقدر اب شدي ..به خاطر خودت اوردمش ...
باخشم برگشتم ودستم رو از تو دستش کشيدم ...
به خاطر من ...واقعا ؟خوب چرا بين اين همه ادم کسي رو اوردي که از ارايش زياد نميشه تو صورتش نگاه کرد ؟...اصلا چرا حبسم کردي که بخوام حرص بخوردم ولاغر بشم ....
بس کن ميثاق....تا کي ميخواي فکر کني که من بچه ام؟ ...از وقتي که بهم تجاوز کردي ديگه بچه نيستم ..
ميدونم ديگه برات مهم نيستم ....ديگه دوستم نداري ....ديگه منو نميخواي ...ولي اين رسمش نيست که جلوي روي من کسي رو بياري وبخواي باهاش ديت (قرار) بزاري ....
-چي داري ميگي کي با کي قراره ديت بزاره؟ ..تو اصلا ميفهمي چي ميگي ؟...
-اره خوب ميفهمم ...خوب گوشاتو باز کن ميثاق.... محاله بزارم بچه ام رو ازم بگيري ...وکس ديگه اي ر و جانشين من براي شميم کني ..
-نه مثل اينکه تو رسما مخت تعطيله ...من هر چي ميگم نره تو ميگي بدوش ...حرف زدن با تو چيزي رو عوض نميکنه ...دارم بهت ميگم ثمره اين خانوم اينجا قرارداد داره ....همين جا ميمونه وکمکت ميکنه.... پس بهتره صداشو درنياري وگرنه من ميدونم وتو ....خودت که ميدوني نتيجهء کارت چي ميشه؟ ...
-اره خوب ميدونم ...اينکه با يه تيپا بيرونم کني وبگي برو به سلامت .....ولي اينجاي قضيه رو کور خوندي من کوتاه بيا نيستم ...
ازخونه زدم بيرون يه نگاه به اسمون تيرهءبالا سرم انداختم ...خدايا خودت اين ماجرا رو بخيربگذرون...
با رفتن ميثاق وکناره گيري زليخا رسما دست تنها شدم ...ومحتاج کمک ....
سارا دختر بدي نبود.... يعني ميشه گفت براي شغل پرستاري وارد وکارامد بود ....
قلق شميم دوسوته دستش اومد وتقريبا منو از کارو زندگيم انداخت ...
احساس ميکردم با سياست وزيرکيش داره کلا منو از دور خارج ميکنه ويه جورايي شده همه کارهءخونه ....شايد هم اين نظر خيلي بدبينا نه بود..... ولي متاسفانه اين نظرم بود وکارش هم نميشد کرد ....
هرچي سعي ميکرد م با گوشه وکنايه وحرف کلفت ازارش بدم وفراريش کنم ...خم به ابرو نمي اورد ...
برام عجيب بو دچه جوري ميتونست اين همه صبور باشه؟ ....نميدونستم ميثاق چه جوري توجيحش کرده بود که حاضر بود به تنهايي.... اون هم توي ناکجا اباد ....با يه زن غرغر ولجباز مثل من.... که کم از بچه ها نداشتم سر کنه ....
باهاش لجبازي ميکردم ....شميم رو به دستش نميسپردم وسعي داشتم کارهاشو خودم انجام بدم 
ولي بازهم اون بود که تمام کارها زير نظرش انجام ميشد ومن مثل يه بچه زور بي خود ميزدم ...
احساس ميکردم جاي من واون با هم عوض شده انگار که اون خانوم اين خونست ومن پرستار بچه ...
متاسفانه جز لجبازي هاي کودکانه کار ديگه اي از دستم بر نمييومد ...از ميثاق ميترسيدم وميدونستم اگه پاروي دمش بزارم حسابم با کرام الکاتبين ِ
فصل بیستم 
کاسهءصبر من لبريز است 
بعد از يه هفته سرو کلهءميثاق احمدي پيدا شد وعلارغم فکر من کنگر خورد و لنگر انداخت يعني بعلللللللله موندني شد...6
اوف اين ديگه خارج از تحملم بود ...وقتي راجع به شميم از سارا ميپرسيد واون با خوش رويي ودقت جوابش رو ميداد خون خونم رو ميخورد ....
هر چند همهءحرفها تو حيطهءکاري سارابود ولي بازهم چشم ديدن اون لبخند ژوکوند رو که فقط براي ميثاق پرده برداري ميشد رو نداشتم ...
ميديدم براش عشوه ميياد.... ميديدم که ميثاق بهش اهميت ميده... ميديدم که وقتش رو فقط کنار شميم وصد البته سارا سر ميکنه ودم نميزدم ....
توي خودم ميريختم واز تو اتيش ميگرفتم ....کم کم عصبي و پرخاش جو شده بودم ...حتي چشم ديدن شميم رو هم نداشتم چون وقتي ميديدمش ياد ميثاق ميفتادم که داره به سارا لبخند ميزنه ...
غر ميزدم نق ميدم ولي سارا همچنان صبور بود مثل هميشه...
ميثاق موندني شده بود وسرش رو با شميم گرم ميکرد وعملا منو از زندگي شميم به بيرون اوت کرده بود ...چون شميم يا با ميثاق بود يا با سارا ...فقط موقع شير دادن کنارم بود که اون هم بيشتر از يک يا دوساعت تو طول روز نبود ...
دلم براي روزهاي اروم گذشته تنگ شده بود ...نميدونستم هدف ميثاق چيه ...اين که منو کالا حذف کنه وسارا رو جايگزين من براي شميم کنه ...يا اينکه انتقام بگيره ...اخه تا کي ؟چقدر ؟مگه چه جرمي مرتکب شده بودم که بايد اين همه تقاص پس ميدادم ...
روز هيجدهم اومدن سارا بود شمارشش رو داشتم چون از اين بشر متنفر بودم وهرروز رو به اميد رهايي ميشمردم ...
صبح با حس خالي بودن تخت بيدار شدم ....
شميم نبود ...اينورو نگاه کن اونورو نگاه کن شميم اب شده رفته تو زمين ...نفهميدم چه جوري لباس پوشيدم ورفتم دم در اطاق سارا نبود..... ميثاق ....بازهم نبود ..
-زليخا ....زليخا.... ننه رقيه ...
-جانم مادر ...
-شميم شميم نيست ...شما نميدونيد کجاست؟ 
-نه مادر نميدونم؟ 
-زليخا چي ؟
-اون هم نيست ...
-پس شميم ...يعني چي شده ؟نکنه حالش بد شده؟چرا منو بيدار نکرديد ؟
هراسون اومدم بيرون ...نبود ....خدايا نيست ..هيچ جا نيست ...سينم بايا د شميم ري کرد ...پراز شير وسنگين 
شميم کجايي مادر ؟دخترم ...مدام صداي گريه اش توي گوشم بود ...
ميخواستم ازخونه بزنم بيرون که ننه نزاشت وجلومو گرفت 
-بزار برم ننه 
-نميشه مادر... اقا ميثاق مياد ناراحت ميشه ...
-توروخدا بايد برم پيداشون کنم ...
-چيزي نشده مادر.... بد به دلت راه نده ...پيداشون ميشه ...
-شميم شميم کجاست ...
مثل ابر بهاري گريه ميکردم ...مدام ميترسيدم که ميثاق شميم و سارارو با خودش برده ومنو تنها گذاشته باشه ...
-ديدي ننه منو تنها گذاشت .......ديدي بي انصاف منو ول کرد ورفت ...ميثاق شميم رو برده ومنو رها کرده به امون خدا ...
-چرا همچين فکري ميکني ؟کي گفته ؟...
-دلم ميگه ننه ...دخترم وبردن ....ديگه دخترم رو نميبينم ديگه پارهءتنم رو نميبينم .... دخترم رفت من موندم با يه عالم حسرت جداييش وکلي درد وغم ...
داشتم تو بغل ننه مثل بيد ميلرزيدم وهاي هاي گريه ميکردم ...که در باز شد وميثاق وسارا وشميم خوش خوشان اومدن تو ....
از بغل ننه در اومدم بيرون ...رفتم نزديک نزديک تر ...ميثاق با ديدن صورت سراسر خيس من رنگ عوض کرد ...ولبخندش بسته شد ..
-چي شده؟
نگاهم رو از روش برداشتم ...خيلي دلخور بودم ...مخصوصا که تمام لبخند هاش مال شميم وسارا بود ....
نگاهم رو از سارا گذروندم .....رسيدم به شميم ...بغض دوباره توي گلوم نشست ....
صورتش از اون همه خوشي برق ميزد ....انگار واقعا بهش خوش گذشته بود ....در حال گريه با لبخندش لبم خنديد ....
با خودم گفتم تمومش کن ثمره بين اين همه لب خندون جايي براي چشمهاي گريون تو نيست ميثاق راهش رو از تو سواکرده ...بايد تمومش کني ...ديگه به وجود تو نيازي نيست ...چقدر ديگه بايد تحمل کني؟ بسه ته ...تا کي ميخواي تقاص پس بدي ؟.....برو ثمره اينجا ديگه جاي تونيست ...
همون طور که نگاهم به شميم بود عقب عقب رفتم ....اشکام جلوي چشمهام رو تار کرده بود ....ديگه نميتونستم تحمل کنم ...بايد تمومش ميکردم ...هرچي زجر کشيده بودم ودم نزده بودم کافي بود ...چند ماه بود که تواين خراب شده اسيرم ....کافيه برام ....بايد برم ....
نگاهم رو از شميم گرفتم وبه ميثاق دوختم ...اين دفعه نگراني تو چشماش موج ميزد 
-دارم ازت ميپرسم چي شده؟
-فکر ميکرد رفتيد وتنهاش گذاشتيد ..
ديگه واينستادم بقيهءحرفهاي ننه رقيه رو بشنوم ...دوئيدم سمت اطاقم ...ديگه کافي بود ....
فصل بیست ویکم 
اشتباه پس ازاشتباه 
**************
دوباره گند زدم ...دوباره خراب کردم ...اشتباه پشت اشتباه ...هنوز خطاهاي گذشته رو درست نکرده خبط بعدي رو مرتکب شدم ...
من خر فکر ميکردم با اوردن سارا ميتونم تحريکش کنم واز اون همه سکون درش بيارم ...ولي حالا ...اشتباه کردم اونم چه اشتباهي .....
به خاطر اينکه لب باز کنه وحرف دلش رو بزنه ...با سارا گرم گرفتم ...گفتم وخنديدم ...کاري که هر وقت ديگه اي بود عمرا انجامش ميدادم ...
با سارا گرم گرفتم وهمين شد اغاز ماجرا ... وبا توجه به رابطهءتيرو تار من وثمره سارا براي خودش رويا بافي کرد وبهم علاقه مند شد ...
کارخدا رو ميبيني ...من که تمام وجودم مال ثمره است حالا بايد تيماردار دل سارا هم باشم ...امروز با خودم عهد کردم که ازاشتباه درش بيارم ...
ولي خوب نميشد جلوي روي ثمره اين کار رو انجام بدم ..به سارا گفتم باهاش حرف دارم شميم رو هم بردم که ثمره استراحت کنه ....بندهءخدا تمام شب رو پلک نزده بود ....
چه ميدونستم که قراره صبح اول صبحي قبل از اومدن ما بلند شه و فکر کنه تنهاش گذاشتيم ...
نوچ..... بيچاره چي کشيده تا ما بيائيم ...
نگاه اخرش دلم رو لرزوند ....اين نگاه رويه بار ديگه هم ديده بودم همون روزي که بهش گفتم بچه رو سقط کنه.... اره اون روز هم همين نگاه رو داشت.... پر از دلخوري... پر از قهر.... پر از رفتن ...دلم به شور افتاد ...نکنه ...
رفتم دم در اطاقش ...در زدم ...باز نکرد ...نگاهم به اون شيشه هاي سبز وقرمز لوزي ومربع شکل قديمي بود ...تا شايد سايهءثمره رو از پسش تشخيص بدم ...ولي نه ...در باز نشد ومن نا اميد وچشم انتظار برگشتم ....
ترس از فرار ثمره دوباره تو وجودم ريشه دوند ...اينکه شميم رو ببره و من بازهم تنها بشم.... بازهم بي کس وبي خانواده ....
ولي وقتي به شميم شير نداد.... ترس از ربودن شميم توي وجودم کمرنگ شد ...عجيبه ...چرا اينجوري ميکنه ؟
تا حالا امکان نداشت ثمره يه لحظه رو هم از شميم جدابشه ...حتي اگه قراربود فرار هم کنه شميم رو پيش خودش نگه ميداشت ...پس چرا جواب نميده ....
حالا ترسم بيشتر شده بود ....چرا از اطاق نميياد بيرون ؟....يعني چي تو فکرشه ؟...
زليخا رو فرستادم ....ننه رقيه با اون پادردش ...حتي سارا رو واسطه کردم ...اون بيچاره هم قبول کرد ....
هيچ کدوم نتونستيم ثمره رو از پشت اون شيشه هاي رنگي بيرون بکشيم ...
ساعت شد شيش عصر... هفت ..هشت ...از صبح يه سره تواطاقش بود.... چرا نميياد بيرون شام بخوره ؟
چرا جواب نميده ؟نکنه بلايي سر خودش اورده ؟عزمم رو جزم کردم ...بايد همين الان صداشو بشنوم تا خيالم به کل راحت بشه ....
نگاه اخرش تمام وجودم رو ذوب کرده بود ودلشوره يه لحظه بهم امان نميداد ...
در زدم ...
-ثمره بازکن ....ثمره ميگم اين درو بازکن تا نشکستمش ...ميشنوي؟ ..ثمره ....
محکم تر کوبيدم ...
-باز کن تا مثل دفعهءقبل خودم نزدم ونشکوندمش ...اين دفعه ديگه مامانتم نيست که بخواد جلومو بگيره ...واي به حالت ثمره اگه اين در رو بشکونم ....
-من با تو کاري ندارم ...
يه نفس اسوده کشيدم ولبخند زدم...تهديدم عمل کرده بود ...
-ثمره باز کن ببينم حرف حسابت چيه ؟چرا به شميم شير ندادي ؟نکنه دوباره تنت ميخاره ؟
درباز شدو ثمره با چشم وچال قرمز سرک کشيد بيرون 
-اره تنم ميخاره اصلا به تو چه ؟بچهء خودمه هرغلطي که بخوام ميکنم ...اصلا.... اصلا ديگه نميخوام ببينمش ...
-چي داري واسهءخودت همين جوري پشت سر هم قطار ميکني ؟تو چت شده ؟
-گفتم به تو ربطي نداره ...
اومد دررو ببنده که با يه ضربه دروهل دادم ودرچهارطاق باز شد ....
اولين چيزي که به چشمم رسيد چمدون باز ولباسهاي نامرتب توش بود ...خدايا باز قراره چه بلايي سرم بياد؟ من واقعا حق يه لحظه ارامش رو هم ندارم؟
-اين جا چه خبره ؟
ولي ثمره بي توجه به من از کنارم گذشت ورفت سراغ کمد وشروع کرد با حرص لباس هارو دراوردن ...
-چي کار داري ميکني ؟چرا داري چمدون ميبندي ؟
بازهم داشت کار خودش رو ميکرد ....
-اَه بده به من اونو ......
لباس رواز دستش به زور کشيدم ولي اون هم لباس رو کشيد ...بدش به من ....
-نميدم مال خودمه ...
-ميگم بده به من ....ببينم چي ميگي ....
لباس از دستش در رفت ...گرفتم وانداختم رو تخت
چته از صبح داري پاچه ميگيري؟حرف بزن بببينم چه مرگته؟
-مگه همينو نميخواستي مگه نميخواستي منو دک کني و با ساراجونت صاحب شميم بشي ....خوب دارم همين کار وميکنم ...دارم ميرم ...ميرم خونهءاذرنوش ....
تو وسارا و ...
اشکش چکيد ...
شميم هم بمونيد براي هم ...
-چي داري ميگي ؟کي ميخواد با سارا باشه ؟اين چرت وپرت ها چيه داري براي خودت بلغور ميکني؟ ....
ولي اصلا گوش نميداد ...چمدون رو به زور بست ....ازدستش کشيدم ...
-ميخوام برم 
-نميزارم بري 
-مگه دسته تواِ...خودت گفتي دوست داري برو ...منم ميخوام برم ....
-اون حرف مال اون موقع بود نه حالا ....حق نداري قدم از قدم برداري ...
-من بر ميدارم ببينم ميخواي چي کار کني ؟...حتما مثل اون دفعه اي با مشت ميزني تو دهنم ....
اخمهام تو هم شد ...دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم ....
-بس کن ثمره ...تروخدا بس کن ...اخه تو چه مرگته ؟...چي ازجون من ميخواي ؟....ميخواي من وبکشي ؟...سکته ام بدي ؟...
اين همه سرم بلا اوردي بسم نبود؟ ...ديگه ميخواي ننگ کدوم بي ابرويي رو رو پيشونيم بشوني ...اين دفعه بايد از خونهءکدوم بي مروتي جمعت کنم ؟...
با انگشت به سينه اش اشاره کرد ...
-من ؟من چي از جون تو ميخوام يا تو چي از جون من ميخواي ؟....يه عمر تحقيرم کردي.... زدي تو سرم ....اقا بالاسرم شدي ...
حالا ديگه نميخوام زير يوق تو باشم ...ميخوام برم ازاد باشم ...ميخوام به ارزوهاي نرسيده ام برسم ....
-پس شميم چي ؟هان؟ فکر اونو کردي؟ ...
**************
بغض دوباره تو گلوم نشست ....بي انصاف ميدونست چه جوري بهم پاتک بزنه ....
-مگه نميخوايش؟.... مگه با ساراجونت قرار مدارتون رو نذاشتيد؟ خوب ديگه مشکلت چيه؟ ....
-واي ثمره اخه اين پرت وپلاها رو کي تو مخ تو کرده ؟...
-کدومش پرت وپلاست هان؟ سه ماهه ازگاره به بهونهءپرستار بچه خانوم رو اوردي اينجا ...منو از زندگي شميم پرت کردي بيرون واونو به جام نشوندي ...
مدام باهاش لاس ميزني ودل ميدي وقلوه ميگيري بعد ميگي کي ميخواد با سارا باشه ....
بس کن ميثاق من بچه نيستم ...چرا فکر ميکني اونقدر گاگولم که اين چيزها رو تشخيص ندم ......
******************
صداش لرزيد ....
بهت حق ميدم ..اون همه چي تمومه ...خانوم خوشگل وگوش به فرمانت ...تومني دو زار با مني که مدام باهات کل کل دارم واذيتت ميکنم فرق داره اصلا تا وقتي اون هست ديگه چه احتياجي به منه ؟ 
ولي يادت نره که با زندگي من چه کردي ....تو به حريم من تجاوز کردي کاري کردي که ازخونه وزندگيم فراري بشم ...
کاري کردي که اوارهءاين تهرون بي در وپيکر باشم ....ميخوام برم ميثاق ديگه خسته شدم که جلوي چشمام شوهرم با زن غريبه لاس بزنه ....
دوتا بازوشو گرفتم وچرخوندمش سمت خودم ....
-بس کن ثمره ...همهءاين ها يه مشت چرت وپرته ..سارا از من خوشش مي اومد منم امروز به خاطر همين بردمش که از سوءتفاهم درش بيارم ...
من زن دارم ...چه جوري ميتونم با وجود زن خودم چشمم به کس ديگه اي باشه؟ ...
-ولي من خودم ديدم که بهش ميخندي ...باهاش مهربون بودي ...رفتارتو ميشناسم ميثاق ..تو بي خود براي کسي محبت خرج نميکني ....
شرمنده شدم ...راست ميگفت نيمي از تقصيرها به گردن من بود ...
-اره تو راست ميگي...من ميخواستم تحريکت کنم ...
چشمهاش گرد شد ...
-براي چي؟
بازوهاشو رها کردم با دست راست چشمم رو ماليدم ...
-خوب چون هيچ وقت باهام خوب نبودي ...منو نميخواستي ...حتي بعد از برگشت از بيمارستان هم همون طور بودي ...
سرد وخشک ...بي محبت ....تو دوباره فرارکردي ثمره ....ميدوني اين چقدر برام سنگين بود ...تمام مدت بيهوش بودنت دعا ميکردم به هوش بيايي وبا شميم مثل يه خونوادهءخوشبخت کنار هم زندگي کنيم ...
ولي تو باز هم فرار کردي اين بار شميم رو هم برداشتي ودر رفتي ...ميدوني چقدر شکستم؟چقدر ضربه خوردم؟ ....
نه تو نميدوني....نميدوني که چه جوري منو خورد کردي.... سرهمين شميم رو ازت گرفتم ...ميدونستم اگه شميم رو داشته باشم تو رو هم دارم ....
ولي وقتي اوردمت اينجا فهميدم نه...... بااينکه پيشمي ولي ازم دوري ...برگشتم به سمتش ...
خيلي دور ثمره ...مجبور شدم تا سارا رو بيارم ...ووادارت کنم تا عکس العمل نشون بدي ....تا بفهمم تو دلت چه خبره ؟اخه بي انصاف من حق داشتم که بدونم دوستم داري يا نه ؟
سارا که اومد دادو قال کردي ...غرغر کردي ...ولي هيچ کدوم از حرفهات رنگ محبت نداشت....
راستش رو بهم بگو ثمره ...من کجاي زندگيتم ....اصلا منو به عنوان شوهرت .....پدر بچه ات قبول داري يا نه ؟
من اصلا نميدونم احساست چيه ؟نميدونم ميخواي کنارم باشي يا نه ؟
به خدا من هنوز مثل گذشته ها دوست دارم ...مثل همون موقع هايي که تو باغ لواسون بابابزرگ سوار دوچرخه ات ميکردم ....مهرم بهت کم نشده که هيچ...... بلکه زيادتر هم شده ...
من فقط ميخوام کنار تو وشميم باشم ...ودلم خوش به اينکه ته ته دلت به اندازهءيه سر سوزن بهم علاقه داري ....
**********
توي چشمهام خيره شد 
ثمره به خدا از اين همه کش وواکش خسته ام .....دلم يه خونهءگرم ميخواد ...فقط بگو که از پيشم نميري ...اونوقت از اينجا ميبرمت وبهت اطمينان ميکنم ...وقول ميدم هرکاري بتونم برات انجام بدم ...
تاحالا چشمهاشو اينقدر شفاف وژرف نديده بودم ...شايد هم ديده بودم ونديد ميگرفتم وخودم رو به اون راه ميزدم ...
-ولي تو اذيتم ميکردي ..حبسم کردي ....اونم اينجا با دو نفري که حتي نميخواستن باهام حرف بزنن ...
-انتظار نداشتي که بعد از فرارت راحتت بزارم ...چشمم ترسيده بود ...اگه باز ميرفتي چي ؟قبول کن ثمره کارهاي تو خارج از حد تصوره ....
راست ميگفت هميشه تو يه لحظه تصميم ميگرفتم وگند ميزدم به همه چي ....بعد هم که مثلا ميخواستم جبرانيش کنم ..بازهم خراب ميکردم ...
-ثمره هيچي نميگي ....
نگام تو ني ني چشمهاش چرخيد ....هر دو خسته بوديم ...خسته از اين همه کش مکش ...اين همه حرف ونگراني ...
با خودم که تعارف نداشتم وقتي ميديدم داره با سارا گل ميگه وگل ميشنوه خون خونم رو ميخورد وميخواستم چشمها ي سارا رو از کاسه در بيارم ....
درسته که باهام رابطه نداشت ولي اصلا نميتونستم قبول کنم که با کس ديگه اي بگو بخند کنه ..
مخصوصا که تو تمام اين مدت هميشه وهميشه نگاه ولبخندش تنها براي من بوده ....براي من تنها .... 
دوست نداشتم بعد از اين همه وقت کس ديگه اي رو دوست داشته باشه ...دوست نداشتم به جز من به کس ديگه اي فکر کنه ....
ذهنم رفت به گذشته ها ...همون گذشته هاي دور .....
اخلاق ميثاق بد بود ولي در کنار تعصب بي جاش ميشد گفت که محبت و علاقه اش باعث ميشد که اون تعصب رو بزاري کنار ....
من هم بعد از اين همه وقت اخلاقم عوض شده بود ديگه اونقدر بچه گانه به جريان نگاه نميکردم ....
ميثاق با اون اخلاق مزخرفش منو بخشيده بود با اينکه ميتونست رسما منو طرد کنه ودخترم رو ازم بگيره بازهم بهم اجازه داده بود کنارش باشم 
...باباي خودم که پارهءتنش بودم بهم رحم نکرده بود.... ولي ميثاق با اين کارش نشون داده بود که تا چه حد پشيمونه وميخواد بهم فرجه بده تا گذشته رو بريزيم دور ....
ما واقعاديگه نميتونستيم بي هم باشيم يه زنجير کلفت مارو به هم وصل کرده بود ... ما بچه داشتيم .....يه بچه که نميشد بي پدر يا بي مادر بزرگش کرد ....
بايد هم ديگه رو ميبخشيديم وبهم فرصت ميداديم تا گذشته ها رو جبران کنيم ....به هرحال اين زندگي ما بود بد يا خوب بايد باهاش سر ميکرديم ....
مهم بخشش هردومون بود که باعث شد دوباره باهم کنار بيايم ....ميتونست منو نبخشه ميتونست با اون تعصب کور کورانه اش منو نابود کنه ولي اين کارو نکرد ...بهش حق ميدادم منو زير ذره بين بزاره ...سابقه ام فوق العاده خراب بود ...
بعد از دوبار فرار کردن هيچ تضميني وجود نداشت که بار سومي در کار نباشه ....
مخصوصا که ميثاق عاشق شميم بود ...و ميدونستم که بدون شميم نميتونه زندگي کنه ...
من هم ميتونستم نبخشمش ....هنوز که هنوزه تمام حوادث اون شب جلوي چشمهام رژه ميرفت ....ولي چي کار ميکردم؟تااخر عمر اتيش اين خاکستر رو روشن نگه ميداشتم تا خودم وميثاق وبالاخص شميم تو اين اتيش بسوزيم ....
بايد مدارا ميکرديم ...هردومون نه تنها يه نفرمون ....اگه ميثاق شوهر بدي براي من بود پدر خيلي خوبي براي شميم بود ...
اونقدر خوب که درسايهءکمک هاش ميتونستم استراحت کنم وکمي هم به خودم برسم ...
شايد براتون عجيب باشه ...مردي که روزي ميخواست اين بچه رو بکشه حالا حاضره خار به چشم خودش بره وبه پاي بچه اش نره ...
کم کم به خودم اعتراف ميکردم که ميثاق يه پدر نمونه بود ...اون همه ارامش وصبر براي ادم عصبي مزاجي مثل ميثاق فوق العاده عجيب بود ...
ميثاق ميتونست جبران کنه اين واز تک تک کارهاش ميفهميدم ....ولي خوب قد بود ويه دنده ...کمتر پيش مياومد که بخواد محبتش رو به کسي نشون بده يا ابراز علاقه کنه ....
اينم يه مدلش بود يه مدل ناشناخته
======================

فصل بیست ودوم 
جواب ....
سکوتم ميثاق رو جري کرد ....حق داشت بعد از اين همه منت کشي جوابش فقط يه سکوت ممتد بود ...
-باشه هرجور که بخواي فردا برت ميگردونم ...
تو يه ان تصميم گرفتم برگشتم به سمتش و گفتم ...
-بايد اون خونه رو بفروششي يه خونه ءدوخوابه ميخوايم ...تو اون خونه نميشه نفس کشيد ...سارا رو هم رد ميکني بره ...ديگه هم دورو وره پرستار بچه نميگردي ...چه مدلشه که با وجود من که مادرشم بخواي پرستار بياري ؟....
چشمهاي ميثاق گرد شده بود ...يه لبخند محو رو لبم نشست ...
-دهنتم ببند ...اب لب ولوچت نريزه ... حالم بد ميشه ...چيز عجيبي نگفتم ...
-يعني ..يعني ...قبول کردي ؟
يه لبخند شيطون زدم 
-نکنه ناراحتي؟ ...ميخواي حرفم رو پس بگيرم ...
-نه... نه.... کي ناراحته؟ ...
-ولي خوب ....
يه قدم به سمتش برداشتم وتو فاصلهءبيست سانتيش وايسادم ...گردنم رو کج کردم 
-به شرطي که اخلاق گندت رو درست کني ...مدام بهم گير ندي کي مياي... کي ميري ....تازه بايد با مامان وبابام هم اشتيم بدي به خاطر تو بود که باهام قهر کردن بعد هم ببريم يه ماه عسل توپ... مگه من چيم ازبقيه کمتره ؟...
چشمهاش شيطون شد ...
-امرديگه ؟
دستهامو پشتم قلاب کردم وگفتم 
-دستورات بعدي در اسرع وقت به اطلاعتون ميرسه ....حالا هم برو شميم رو بيارم ميخوام بهش شير بدم ...
-نخير نميخواد شيرشو بدي ...
-اِ ميثاق يعني چي ؟
-يعني حالا که ما تنهاييم بي سرخر وبي نق ونوق ...ميخوام از امشب لذت ببريم ...
با مشت به شونش کوبيدم ...که دستم وکشيدو تو اغوشش لهم کرد ...
-ميثاق نفسم بند اومد ...
-سکوت.... سيس ...ميخوام حست کنم ...
سرش رو توي موهام فرو کرد ...بو کشيد ...
-تازه ميفهمم که شميم بوي تو رو ميده ...ميدوني چند وقته اين جوري بغلت نکرده بودم ؟...
يه نفس عميق کشيد ....
-بابت اون.... شب
يه نفس عميق کشيد دستهاش دورم محکمتر شد 
-... منو ببخش... ميدونم بهت بد کردم ....ميدونم که منو نميخواستي وبهت تحميل شدم ...
ولي قبول کن عصبي بودم.... دل شکسته... فکر ميکردم بهم خيانت کردي ...کارم درست نبود در اين شکي نيست ...ولي ازت خواهش ميکنم ثمره... هميشه باهام مشورت کن ...مخصوصا راجع به همچين چيزهايي ...تو يه چيز ديگه رو هم بهم نگفتي ....
-چي ؟
-ميدوني سرهمسايه تون چي اومد ؟
اخمهام تو هم شد....
-مگه تو ميدونستي ؟...
-معلومه که ميدونستم .......فکر کردي همين جوري گذاشتم رضايت بدي ؟رفتم پيش راننده کلي ازش سوال کردم اونم حرف تورو گفت ....
به خاطر همين رفتم محلتون ...تحقيق کردم ..يکي از زن هاي همسايه ديده بود که از دست دو تا مرد فرار ميکردي ...
ته توي قضيه رو دراوردم.... فهميدم کاراون مرتیکه است ...يعني عزيز مجبوري يه حرفهايي بهم زد که شکم به يقين تبديل شد ...همون روزهاي اول که تو رو اوردمت اينجا رفتم سراغش ...
مرتيکه پو----به التماس وگريه زاري افتاده بود ...ميگفت نميخواستم اينجوري شه ...همچين زدم تو پوزه اش که چهارتااز دندوناش ريخت تو دهنش ...بي ناموس ...مادر-----
اونقدر عصباني بودم که ميثم جلومو گرفت وگرنه پخش زمينش ميکردم ...اخ راستي ميثم يه سلام بلند بالا برات فرستاد گفت بهت بگم بالاخره بعله رو دادي عروس خانوم ...
===========
از فکر ميثم ياد گذشته ها افتادم ...انگار قرن ها از اون روزهاي شاد گذشته ...انگشتام رو روي دست ميثاق حرکت دادم 
-وقتهايي که اينجا نبودي کجا ميرفتي ؟....
-همين جا زير سايهء خانوم گل...
-برو خالي نبند ...
-واقعا همين جا بودم ...تو شهر اطاق گرفته بودم ...هروقت ميزدم از اين جا بيرون ....دلم هواتون رو ميکرد ....هواي تو وشميم بابارو ...
بعد ديدم اينجوري مدام تو مسيرم ...يا دارم ميرم ...يا دارم ميام...باشگاه رو سپردم دست ميثم ورضا وخودم اينجا اطراق کردم ...
-خوب چرا ميرفتي ...همين جا ميموندي ؟
-اون وقت تو هي با اين لباس هاي نيم وجبيت جلوم رژه ميرفتي ومن هم که نديد بديد.... نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم ويه لقمهءچپت ميکردم ...
راست ميگفت از قصد هميشه لباسهاي باز ولختي ميپوشيدم تا شايد يه ذره به هم توجه کنه ...
يه موقع خداي نکرده فکر نکني کمبود توجه داشتم ...نه ...فقط دلم نميخواست سارا برنده بشه ...حداقل تنها امتياز من نسبت به سارا اين بودکه محرم ميثاق بودم ...
برگشتم به سمتش ...دستام رو دور گردنش حلقه کردم ...چقدر لذت داره وقتي تو اغوش کسي هستي که ميدوني دوستت داره وهمه جا ازت مراقبت ميکنه ....
-خوب پس همون بهتر که رفتي وگرنه تاالان شميم بي مادر ميشد ...
-خدانکنه شيکر پنير من ....
خودم رو تو بغلش جا کردم ... ...

رمان ما


-ميثاااااااق 
-جااااااانم ....
-چرا توي بيمارستان بهم نگفتي بمون ؟ چرا سکوت کردي؟ چرا نپرسيدي اين مدت کجا بودم ؟...
کف دستش رو روي کمرم به حرکت دراورد ...
-چون اونقدر حالت بد بود که ازخدا ميخواستم فقط به هوش بياي ...
با خودم عهد کردم به شکرانهءسلامتي دوباره ات باهات کنار بيام وگذشته رو بريزم دور .....ولي وقتي با شميم در رفتي ...
سرم رو از رو سينه اش بلند کردم ..
موعدش رسيد ...تمام اين مدت از خودم سوال ميکردم ميثاق چه جوري فهميده که فرار کردم ...شايد رو ساعت بيست دقيقه هم نبود که از بيمارستان زدم بيرون ...
-از کجا فهميدي که با شميم فرار کردم ؟
يه لبخند محو زد ...
کار دلم رو دست کن نگير ...دلم من مثل يه رد يابه ...
هروقت قرار باشه يه اتفاقي برات بيفته ...دلِ منم شروع ميکنه به شورزدن ....او روز هم همين که پامو از در بيمارستان گذاشتم بيرون ...دلشوره افتاد به جونم ...
اول فکر کردم خداي نکرده براي تو وشميم اتفاقي افتاده ...به خاطر همين وسط راه دور زدم وبرگشتم ..
ولي همين که نزديک بيمارستان شدم احساس کردم يه لحظه ديدمت ...همون موقع زنگ زدم به بيمارستان گفتن فرار کردي ...ديگه دست دست نکردم و...
دنبالت راه افتادم ...خدابود که به دلم برات کرد اون زن چادري تو هستي ...اين شروع دوباره رو فقط با عنايت خدا داريم ثمره ....
ياد ته چقدر عصباني شدم ...به خاطر همين هم زدم زير قولم وولت کردم ...
حالا هم پشيمونم ...که چرا ازت نخواستم کنارم بموني ...چرا فکرنکردم که تواز من نه سال کوچکتري وطبيعتا محتاج محبت وکمک ...شرمنده ام ثمره ..اشتباه من باعث شد خوانوادت تورو ترک کنن وتو تنها بشي واقعا متاسفم .......
تمام سعي ام رو ميکنم که خونوادت تورو ببخش ان ...اينو بهت قول ميدم ثمره ....
صداي شميم از يه جاي دور مي اومد..خواستم ازش جدا بشم ....
-چيه باز داري در ميري ؟
-شميم داره گريه ميکنه ...
-خوب بکنه..... اين همه وقت شميم بود ...حالا باباي شميم ..
فصل بیست وسوم
بوي اغوش مادر
به دور روز نکشيده بود که باروبنديلمون رو بستيم برگشتيم تهران ...روز سوم اومدنمون بود که ميثاق با يه بغل خريد وکلي ساک دستي زنگ دروزد ...
-اينها ديگه چيه؟
-بيا کمکم داره از دستم مييوفته ....
خودشو پرت کرد رو مبل ...
-پس شميم کو ؟
-خوابه ميگم اينا چيه ؟...
رو يکيشون نوشته بود ادينه 
-اِ اين که کفشه ؟...اينم که لباسه؟ ...براي چي اين همه خريد کردي ؟
-براي شميم هم خريدم ...ببين چقدر خوشگله ....صورتي بهش ميياد ....نه ؟
-واي ميثاق حرف بزن ديگه ميگم چه خبره ؟
جدي شد ...ولباس رو گذاشت رو پاهاش ..
-به مامان گفتم قراره تو رو با خونوادت اشتي بديم ...اونم فردا يه مهموني ناهار گرفته که بابات و مامانت و ثمين هم هستن ....
-ولي ...
-ثمره بهتر نيست زودتر از اين وضعيت در بيايم ؟من بهت قول دادم پس بايد به قولمم عمل کنم ...اين تنهاکاري که از دستم بر مياد ...
دروغ نميگم همين که گفت بابا هم تواون جشنه دست وپاهام يخ کرد.......اينکه برخورد بابا چه جوريه ؟اينکه ميزاره اصلا ببينمشون يا منو با يه اردنگي پرت ميکنه بيرون ...استرس تموم جونم رو گرفته بود ...
صبح فردا راهي ارايشگاه شدم ...پولتيک خوبي بود..... بايد مرتب واراسته باشم ....
نشستم زير دست ارايشگر ....نميدونم چرا يه هو دلم گرفت ...اولين اصلاح هر دختري براش مهمه ...ولي من مثل بچه يتيم ها تو ارايشگاه نشسته بودم وکسي نبود که برام هل بکشه وبهم تبريک بگه ...
از درد موبرداشتن ها وپشت لب وزير ابرو هم ميگذرم که واقعا وحشتناک بود ...خوش به حال مردها ....
موهامو مرتب کرد ويه رنگ ملايم گذاشت ...خيالم از بابت شميم تخت تخت بود.... ميثاق خوب از پسش بر مييومد ...اصلا دوست داشت که کارهاي شميم رو انجام بده ...
ساعت نزديکاي دوازده بود که بعد از چهار ساعت کار مستمر يه نگاه تو ائينه به خودم کردم ...واي چقدر تغيير ..... صورتم رو چپ وراست کردم ...بالا وپائين ...واقعا اين منم ؟
سيبيل هام دود شده رفته هوا ....ابروهام هشتي شده بود وچشمهام با اون ارايش ملايم از اون حالت بي روحي دراومده بود ...مونده بودم ميثاق چه جوري منو پسند کرده؟ ....
نگام به لبهام افتاد واي با اين رژلب کالباسي چه جيگري شدم براي خودم ..کوفتت بشه ميثاق زن ِبه اين خوشگلي ...
دست مريزاد خانوم ارايشگر گل کاشتي ....زنگ زدم جناب ميثاق خان تشريف اوردن ...ولي من چنان چادرم رو کيپ گرفته بودم که با کلي چشم چرخوندن وديد زدن هم نتونست بالاتر از دماغم رو ببينه ....
شميم رو از رو صندلي عقب برداشتم ...واي خدا چقدر دلم براش تنگ شده بود ......من احمق واقعا چه جوري ميخواستم بزارم وبرم ...
تا رسيديم خونه چپيدم تو اطاق از استرس رو به موت بودم ....کت ودامن مشکيم رو پويشيدم ويه تاپ جيگري هم زيرش.... وقتي که اماده شدم رفتم سراغ شميم ...ولي همينکه پامو از در گذاشتم بيرون ...ابروهاي بالا رفته ءميثاق به خنده ام انداخت ...
بهش چشم غره رفتم 
-به خدا اگه به ارايشم گير بدي همشو پاک ميکنم وباهات نمييام ...چون اونقدر ملايمه که اصلا ديده نميشه ...
-حالا کي خواست حرفي بزنه؟پاچه ميگيري ؟
-بي ادب ...خودت پاچه ميگيري ....خيلي من حالم خوبه تو هم هي بهم متلک بنداز ....
يه لبخند محو نشست روي لبش ...
-بجنب تا دير نشده همه جمع ان اون وقت جناب عالي داري بهم ادب وتربيت ياد ميدي ...اول ايني که زائيدي بزرگش کن بعد بيا سراغ من ...
به حالت قهر رومو ازش گرفتم ...ميدونستم فقط ميخواد حواسم رو پرت کنه وگرنه اونم دسته کمي از من نداشت ....
رفتم سراغ شميم ولي چشمهاي ميثاق مثل تلسکوپ روم زوم کرده بود ...انگار تازه دوزاريش افتاده بود که من چه لعبتي بودم وتا حالا رو نکردم ...
اي بابا باز داره نگاه ميکنه ...کلافه شدم ...
-ميشه اون جوري به من نگاه نکني من عصبي ميشم ... 
به حالت مسخره گفت ...
-چه جوري نگات نکنم ؟...
کمر راست کردم ودستم رو به کمرم گرفتم ...
-اون جوري خيره ...شاخ دراوردم يا دم؟...
با تفريح گفت ...
-هيچ کدوم ......به خودت شک داري ها ...
-ميثاق ...
-جان ميثاق ...
-پوف بلند شو شميم هم اماده است 
-ببخشيد شما ميخوايد اين تيپي تو خيابون بيايد؟ ...
-مگه تيپم چشه؟ ...
-منظورم بدوم مانتو وچادر ...روسري ....
-اَه ميثاق...... خوب تو شميم رو ببر من چادرم روهم سر ميکنم ...
دستهاشو به حالت تسليم بالا برد....
- خوب بابا خوب ........چرا داري ميزني ؟
شميم رو بغل کردو باي باي کنان رفت بيرون ...
خنده ام گرفت بيچاره براي اينکه فکرم رو منحرف کنه چه کارهايي که نميکنه ....
==================
کنار ميثاق روي مبل نشسته بودم ودستم روي دستهاي کوچولوي شميم گره خورده بود ....نگاه ها اونقدر سرد ويخي بود که همون اول ميخواستم برگردم ...ولي ميثاق نزاشت ....
يعني حتي دور هم زدم ولي دستهاي ميثاق که دور کمرم حلقه شد..... ديگه راهي براي برگشت نبود ...
ميثاق خيلي عادي من و شميم رو نشوند روي مبل دونفره وخودش هم تنگ دلم نشست ..دستش رو انداخت دور شونم ومنو به خودش فشرد ...
حالا فرض کن کي جلوي روي ما نشسته؟ ....باباي خودم ....با اون اخمهاي تو هم وگره خورده اش ...
مامان نگران بود وثمين هم زيرزيرکي ديدم ميزد ....الهي فداش بشم ...چقدر خانوم شد ه ....ميثم منو به يه لبخند مهربون مهمون کرد وکتي ابرويي قرداد ....شوهر عمه رو هم براي راحت بودن مجلس دک کرده بودن 
عمه مثل هميشه مهربون وخون گرم شروع کردبه مهمون نوازي ...
ميثاق يه ظرف ميوه جلوم گذاشت وشميم رواز بغلم گرفت ...
-يه سيب پوست بکن بخوريم ...
همينکه دستم به سمت چاقو رفت ...بابا قيام کرد ...
-بلندشو اشرف ..اينجا ديگه جاي ما نيست ...
عمه پريد ...
-کجا خان داداش ؟...
ميثاق که انگار منتظر همين واکنش بود بچه رو برگردوند به من ...
صداي بابا بلندتر شد ...
-چرا اين رو ورداشتي اوردي ؟
به من ميگفت اين ؟به دختر بزرگش ؟به پارهءتنش ؟مگه من درختم که بهم ميگه اين ؟....
-دايي خواهش ميکنم بشينيد ..شما هم زن دايي بشينيد ...من به مامان گفتم شمارو دعوت کنه تا يه سري حرفها رو بگم ....يه سري سوء تفاهم ها که بايد حل بشه ...تا زندگي من وثمره برگرده به روال عادي ...
بابا با اکراه نشست ...چشمهاي مامان از نگراني فرياد ميکشيد ...
ميثاق نگاهي به من انداخت ونگاهشو رو شميم ثابت کرد ...
-همهءشما ميدونيد که من وثمره باهم کارد وپنير بوديم ...هميشه دعوا ...هميشه مرافعه ...فقط اين رو بگم که در اين بين من بودم که اولين اشتباه رو کردم ...یه اشتباه غيرقابل جبران ...وبه خاطر همين اشتباه وپيادمدهاي بعدش بود که ثمره فرار کرد ...البته با بچهءتوي شکمش...
نميگم چي کار کردم ...يا چه اشتباهي رو مرتکب شدم ...چون هنوز که هنوزه شرمم ميياد راجع بهش حرف بزنم ...فقط اين رو بدونيد که هر کس ديگه اي هم به جاي ثمره بود همين کارو ميکرد.... من اشتباه کردم ....ثمره فرار کرد ....
حالا هر دوپشيمونيم ...هردو نادم ...هردو تاوان گناهمون رو پس داديم ....از تون ميخوام که هردو مونو ببخشيد ....ببخشيد که من اشتباه کردم وبعد هم ثمره فراري شد ....
من محل زندگي ثمره ر و ديدم کسايي رو که باهاش زندگي کردن ديدم وميدونم ثمره تو اين مدت دست از پا خطا نکرده ...ازتون استدعا ميکنم ..که هردومون رو ببخشيد 
دستم رو گرفت وبلندم کرد 
منو وثمره ازتون ميخوايم که ما رو دوباره قبول کنید واجازه بديد تا ثمره برگرده ..تازندگيمون دوباره ساخته بشه ...وبتونيم در کنار دخترمون زندگي خوبي رو داشته باشيم ...
بابا گفت ...
-بايد بگي اون اشتباه چي بوده که باعث فرار ثمره شده ...هان؟ مردو مردونه بگو ...
ميدونستم براش سخته..... خيلي سختر از هر چيزي ...
واقعا چي ميخواست بگه ؟...اينکه من پردهءدخترت رو زدم اونو بي سيرت کردم يه توله پس انداختم بعد به دخترت گفتم اون بچه رو بکشه و......با همين حرف باعث فرارش شدم ...واقعا چي ميخواست بگه؟ ...عمه وساطت کرد 
-خان داداش گذشته ها گذشته ...شما بزرگي کن وببخش ....اين ها الان زن وشوهرن..... ما بزرگترهائيم که بايد چشمامون رو رو اشتباهاتشون ببنديم ...
-نه مريم صبر کن..... من تا وقتي ندونم منظورش از اين اشتباه چي بوده هيچ جوري کوتاه نمييام ...بايد بدونم پسرت چه بلايي سردخترم اورده؟...
من به تو اطمينان کردم ....تمام مسئوليت دخترم رو به عنوان يه بزرگتر به دست تو سپردم ....ولي حالا اومدي وميگي به خاطر اشتباه تو دختر من فراري شده؟ ...
سکوت زجر اور ميثاق ادامه داشت...سرشو انداخته بود پائين وهيچي نميگفت ...
از فشار دستش ميفهميدم که چقدر مضطربه ...حق داشت اگه بابا ميفهميد ممکن بود نزاره منو ببينه ...
-بابا ...
-تو يکي خفه..... که هرچي ميکشم از گور تو بلند ميشه ....
راستش رو بگو اين چه اشتباهيه که دخترم رو شبونه از خونت فراري داد ه ؟...
اوضاع خطري بود...صدا از احد والناسي در نمييومد ....
-باشه ميگم ولي خصوصي ...
-چرا خصوصي ؟مگه فرار ثمره رو همه نفهميدن؟ ...مگه همه اين خطارو نديدن وبهم متلک ننداختن ؟...حالا هم بايد همگي بفهمن تا بدونن من دختر فراري بار نياوردم ...
-بابا اخه چه اصراريه که بدونيد؟ ...اگه ميثاق اشتباه کرده من هم خطا کردم وهر دو تاوان داديم ..بس کنيد بابا چرا ميخوايد گذشته ها رو کالبد شکافي کنيد ؟...چي عايدتون ميشه ؟...
من وميثاق ازدواج کرديم ويه بچهءچند ماهه داريم ...اگه قرار باشه با ياد اوري گذشته ها اين رابطه دوباره پاره بشه ترجيح ميدم تا ابد درد تنهايي وحسرت واغوش مامان رو به جون بخرم ...بابا فراموش نکن من حالا يه مادرم ....يه همسر...
دلم نميخواد خدشه اي به رابطهءمادريم وارد بشه ...
-تو اين حرفها رو ميزني چون بهش وابسطه شدي ولي من نه ...يه ساله که ابروي من به حراج رفته ...يه ساله که رنگ ارامش رو نديدم ..کمرم زير اين بار خم شده..... فقط وفقط به خاطراين به قول ِتو اشتباه ...نه... بايد بگيد ومن بايد بدونم ....
همه بايد بدونن که خواهر زادهءمن باامانت من چي کرده ...
صداي ميثاق از بيخ گوشم بلند شد ...
-واگه دونستيد ومن رو از ديدن زن وبچه ام محروم کرديد چي ؟
-بچهءتو مال تواِ ..اختيار دارش من نيستم.. ولي حرف ثمره يه چيز ديگه است ...
-بابا بس کنيد.... بيشتر از اين کشش نديد ...به بچه ام فکر کنيد ..مطمئن باشيد چيز زياد جالبي پيش روتون نيست ...
-اول اينکه اسم منو به زبون نيار..... دوم اينکه هر چقدر هم که بد باشه بايد بشنوم ..وگرنه بهتره همين الان بري وديگه پشت سرت رو نگاه نکني ...
تاوان سر پوش گذاشتن روي گناه ميثاق.... غير از اين نيست ...واين رو هم بدون اگه رفتيد.... نه تو ونه ميثاق حق برگشت نداريد واين جا جلوي جمع ميگم ...پاتو که از اين در گذاشتي بيرون ....ديگه براي من مردي ....
صداي شميم بلند شد وسکوت رو شکوند ...
-چطور ميتوني تا اين حد سنگدل باشي؟ ...چه طور ميتوني به دخترت بگي به بره وبرنگرده ؟...چطور تا حالا نفهميدم که تو قلبت سخت تر از سنگه؟ ...
مامان زمزمه ميکرد وميناليد ...تو يه ان سر پا شد ....رو کردبه بابا ....
-اگه واقعا اين بچه اينقدر برات بي اهميته؟ ...اگه برات مهم نيست که ثمره باشه يا نه ؟....اگه ثمره رو ميخواي دوباره فراري بدي وبرات هم مهم نباشه که چه بلايي سر دختر هيجده سالت ميياد ...بدون .....که بارفتن ثمره ....من هم ميرم ...
ديگه طاقتش رو ندارم بقيهءعمرم رو مثل اين يه سال حسرت بخورم ودم نزنم ...
من يه مادرم همون طور که ثمره يه مادره وداره به خاطر اينکه بچه اش بي بابا بزرگ نشه به قول تو ....روي اشتباه شوهرش سر پوش ميزاره ..
ماها نميتونيم بچه هامو نو ول کنيم يا طردشون کنيم ...اگه بره ديگه نميتونم ببينمش 
ترجيح ميدم توي سنگدل رو نبينم.... تا دخترم و.....
واقعا موندم چه جوري دلت ميياد نوه ات تو يک قدميت باشه وتو بغلش نکني ؟...
هر اشتباهي که بوده مال گذشته است ...گذشته ها هم گذشته ...دارم بهت ميگم ديگه واينميستم ...تا تو براي هممون تصميم بگيري .
-اشرف؟
دهن بابا وامونده بود.... تا حالا سابقه نداشت مامان اين جوري تو روش وايسه ...غرغر ميکرد ...نق ميزد ولي اين مدليش رو تا حالا رو نکرده بود 
-همون قدر که تو مهمي.... من هم هستم .....پس انتخاب کن.... يا ثمره ومن.... يا هيچ کدوم ...برميگردم پيش مادرم وتقاضاي طلاق ميدم ومطمئن باش اين بار سر حرفم ميمونم وازت جدا ميشم ...
رنگ بابا شده بود عين لبو ....سرخ.... کبود ...
-ميخواي بري خوب برو... توهم لنگهء دخترت ...اصلا از همچين مادري همچين دختري زاده ميشه ...برام مهم نيست..... اصلا همتون بريد به جهنم ..
بلند شد وراه افتاد ..عمه خواست جلوشو بگيره ولي بابا اصلا صبر نکرد که چيزي بگه ..به ثانيه نکشيده درو کوبيد به هم ورفت
ميثاق زمزمه کرد کارکار بابابزرگه ....اونه که ميتونه باباتو قانع کنه ...
جملهءاخر ميثاق توي سرم ميچرخيد ...اگه قانع نشد چي ؟اگه ميزد تو گوشم چي ؟اگه ...اگه ..وبازهم اگه ....
در برومون باز شد ...بابابزرگ پشت به ما ورو به باغچه گل هاشو اب ميداد 
-سلام بابا بزرگ 
-سلام ...بيا توميثاق جان ...مهموني خوش گذشت ؟.. مامانت چي کار ميکرد؟ ....
-سلام 
دست متحرک بابا بزرگ ايست کرد ...
سرش با تامل برگشت ...چشمهاش اول ريز وبعد گشاد وخوني شد ...شيلنگ رو پرت کرد 
-تو.... تو.... اينجا چي کار ميکني دخترهءهرزه ؟...
-بابا بزرگ 
-تو اينو اورديش؟ 
نميدونم چرا من امروز شدم( اين )...
-اره 
-بندازش بيرون ميثاق....... اين دختر نجسه برو گمشو بيرون .. ....
-بابا بزرگ ...
-گفتم بيرون ...
لحن ميثاق برگشت ...سفت وسخت ...پاسخ داد ....
-اگه ثمره بره من هم ميرم ...
-چي... چي... گفتي ؟
شوک حرفهاي ميثاق کم از يه زلزلهءده ريشتري نبود 
-گفتم اگه ثمره رو بيرون کنيد.... ميرم وپشت سرمم نگاه نميکنم ...
ميثاق خوب ميدونست که چه جوري بابا بزرگ رو قانع کنه ...لِمِ مخصوص به خودش رو داشت ولي هميشه کارساز بود ...
بابابزرگ قلبش رو مالش داد ...
-دست مريزاد اقا ميثاق ...دست مريزاد ... احسنت به اين همه غيرت ...نه خوشم اومد دختره هنوز نيومده خوب تونسته بگيرتت تو مشتش ...خوبه... چيزهاي جديد ميشنوم ...کلاهت رو بزار بالا تر اق ميثاق ...خوشم باشه ...
دختره.... فرداي عقدش ازخونت فراري شده وبعد از چند وقت با يه بچه برگشته ور دلت ..اون وقت جنابعالي پشت سر اين دختر درمياي؟ نه خيلي جالبه ...
-بابا بزرگ شما هيچي نميدونيد .
-چي رو نميدونم هان؟چي رو بايد بدونم؟اين دختر اونقدر وقيح ودريده است که معلوم نيست تو اين چند وقته کجا بوده وشبها شو چه جوري صبح کرده ...
حالا امده وداره سرت رو شيره ميماله ...خوبه ديگه ....کدوم خري رو بهتر از تو ميتونه پيدا کنه که بچه اش رو بهش ببنده ...
-اون بچهءمنه ....
-از کجا مطمئني هان ...نکنه خودتم اين خوزعبلات رو باور کردي؟...والله اين بچه اي که من ميبينم خيلي بيشتر از عقد شما عمرشه ...
-بابا بزرگ ثمره قبل از عقد من حامله بود ...
بومممم ...شوک دوم ...دوباره مالش قلب بابا بزرگ ...
-حاشا به غيرتت ....به تو هم ميگن مرد ...؟نکنه براي اينکه ابروشو نگه داري عقدش کردي ؟هان؟
چرا همون موقع که شنيدي تيکه تيکه اش نکردي؟ ....چرا سرشو گوش تا گوش نبريدي؟ ..
ميثاق نميشنيد ....با حالت خيره ادامه داد ...
-از من حامله بود...
بوممممممممم. ....شو ک نهايي ...قلب بابا بزرگ چه جوري طاقت اورده بود؟ الله واعلم ...
-از تو ...از تو حامله بود ؟يعني ...
-اره بابا بزرگ اين بچه مال منه ..وقتي فهميدم که حامله است .......براش وقت دکتر گرفتم تا سقطش کنه ...ولي ثمره فرار کرد و دخترم زنده موند ....
بابا بزرگ همش تقصير منه ...مقصر اصلي منم نه ثمره ....
نگاه بابا بزرگ تازه بعد از اين همه وقت رو من نشست ....
انگار منتظر بود تکذيب يا تائيد کنم ...
-اره ثمره؟
خوب خداروشکر از (این) به ثمره تغییر هویت دادم 
فقط سر تکون دادم ...
-يعني که ...تو هم ميخواستي؟ ...
اوفففف خدايا حالا اين رو کجاي دلم بزارم ؟ميثاق دخالت کرد ....
-نه بابابزرگ روحش هم خبر نداشت که قراره چه اتفاقي بيفته ...حتي خودمم فکر نميکردم کار به اين جا بکشه ...ولي خوب بي خودي از دست ثمره عصباني بودم وهمين هم باعث اين اتفاق شد ....
بابا بزرگ توفرار ثمره من بيشتراز هرکس ديگه اي مقصرم ...اشتباه اول رو من مرتکب شدم ...جرقهءاول رو من روشن کردم ...اول اينکه به ثمره ....
يه نفس عميق کشيد ...گفتن اين کلمه خيلي سنگين بود ...
...تجاوز کردم ...وبعد هم براش وقت دکتر گرفتم تا بچه رو سقط کنه ...بابا بزرگ ثمره کاري رو کرد که هر مادري انجام ميده نجات جون بچه اش ...غير از اين توقعي نميشه داشت ...
بابا بزرگ هنوز نگاهش به من بود ..
-ثمره اين چند وقته ....
ديگه شرمش مييومد ادامه بده ...حق داشت من وميثاق نوه هاي نور چشميش بوديم ...مخصوصا ميثاق که اولين نوه اش هم محسوب ميشد ...
-جام امن بود بابا بزرگ ...پيش دوتا خانوم خوب زندگي کردم ..که يکيشون مثل خواهرم بود ويکيشون جاي مادرم رو پر کرده بود ...ميثاق ديدتشون کلي تو اين چند وقته کمک حالم بودن ...اين کار خدا بود که سر راهم قرارشون داد
تازه کليد ميثاق رو هم داشتم ...اگه جا پيدا نميکردم ....ميرفتم اونجا ...بابا بزرگ من حتي يه شب رو هم تو خيابون سر نکردم ...
-پس تمام اين مدت ...
- ثمره ازگل پاکتره ...اشتباه منو به پاي اون نذاريد ...
نگاهش رو از روم برداشت وزل زد به شلنگ باز اب ..اب روون مثل اشک چشم جريان داشت وگل ولاي رو ميشست ...مثل شستن گناهان نداشتهءمن ...
بابا بزرگ بلند شد ...
-ميثاق ميخوام باهات حرف بزنم ....بيا تو اطاق ....
حتي الان هم بعد از اين همه وقت نفهميدم چي گفتن وچي شنفتن ...ولي بعد از يه ساعت بابا بزرگ حاضرو اماده اومد بيرون ...
-برو سراغ زن دائيت وبيارش ....ثمره تو هم با من بيا..... ميريم پيش بابا ت ...
ته دلم قنج رفت ..مطمئنا بابا بزرگ ميتونست بابا رو راضي کنه ...اي خدا يعني ميشه دوباره بدون ترس ولرز به اون خونه برگردم ؟...
من وبابا بزرگ راهي شد يم ...
خوب که نگاه ميکردم ميديدم که تو عرض اين چند ماهه چقدر پير وشکسته شده ...از يه طرف دلم به حالش ميسوخت واز يه طرف ديگه با خودم ميگفتم حقشه ...اگه رسم مزخرف با با بزرگ نبود ...هيچ وقت اين اتفاق ها نمييوفتاد وننگ دختر فراري وهرزه رو پيشونيم نميچسبيد ...


رمان ما

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار
    آمار سایت
  • کل مطالب : 198
  • کل نظرات : 122
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 206
  • آی پی امروز : 26
  • آی پی دیروز : 109
  • بازدید امروز : 121
  • باردید دیروز : 192
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 590
  • بازدید ماه : 1,362
  • بازدید سال : 7,613
  • بازدید کلی : 516,465
  • کدهای اختصاصی