loading...
رمان ما
رمان ما بازدید : 2417 چهارشنبه 03 دی 1393 نظرات (0)

رمان ثمره انتظار

قسمت پنجم رمان ما
....


فاجعه 
دم دمای عید بود وچشمم مدام به تقویم دیواری ...پونزدهم اسفند بود وموعد عادتم ولی ....یه روز گذشته بود و روز دوم بود م ....سابقه نداشت که عقب بندازم ....همیشه سروقت وبه موقع .... دوروز ...نوچ شاید به خاطر استرسمه که اینجوری شدم ....سه روز ....خودمو تو اطاقم حبس کرده بودم ومثل دیوونه ها اطاق وگز میکردم وفقط دعا میکردم این خصوصیت کامل یه دختر برای من اتفاق بیفته ... ...شد چهارروز ....وای بر من .....وای برمن .........یه چشمم اشک بو د ویه چشمم خون ......استرس ودلشوره معدم رو به تلاطم انداخته بود...... وای برمن.... وای برمن هیچی تو معدم نمیموند .....وای برمن ......مدام حالت تهوع ......وای ......حتی فکر بچهءتوی شکم وحاملگی وابروریزیش ....وای برمن .......شب شد........ ولی نا نداشتم حتی از تو اطاقم بیام بیرون ........مامان مدام بهم چای نبات وعرق نعناءوقرص تهوع میداد.....ولی ...شب تا صبح گریه کردم.... شب تا صبح حِق زدم واز خدا شکایت کردم که این چه بلایی بود که سرم اومده ....ترس ونگرانی لحظه ای ارومم نمی ذاشت ....وای برمن ........خدایا داره چه اتفاقی میوفته ؟ دم دمای صبح تصمیم گرفتم خودمو ازاین وضعیت بلا تکلیفی دربیارم .........مرگ یه بارو شیون هم یه بار.... دیگه طاقت تحمل نداشتم بعد از مدرسه دو تا کوچه رو رد کردم وپیچیدم تو داروخانه ...یه نفس عمیق کشیدم...... خداروشکر خلوت بود رفتم سراغ فروشند ه........ تاگفتم بی بی چک .......خانومه چنان نگاهی بهم انداخت که انگار تو ملا عام دارم زنا انجام میدم .... بی بی چک رو گرفتم وبا حداکثر سرعت خودمو رسوندم به در اطاقم ...کلید رو تو قفل چرخوندم ... پاکت کوچیک طوسی رنگ رو که توی دستهام عرق کرده بود روروی میز ارایش گذاشتم ...نشستم رو تختم ونگاهم رو به اون پاکت پلمب شده که روش پراز نوشته های انگلیسی بود دوختم ... انگاربه یه بمب دست ساز نگاه میکنم که هرلحظه امادهءانفجاره .... دستور العمل استفادشو از تو کیفم کشیدم بیرون ...خیلی ساده بود .......دوخط یعنی مثبت....... یه خط اول یعنی منفی ... چشهمامو بستم........ تصمیمم رو گرفتم ......خدایا به امید تو .....جواب هرچی باشه بهتراز این همه بلاتکلیفیه ...خسته بودم از این وضعیت بلاتکلیف

***************************************
کم کم داشتم باشگاه رو تعطیل میکردم که زنگ موبایلم به صدا دراومدو با حرکت ویبرش دلم لرزید....... زنگ خونهءدایی بود که به ندرت شنیده میشد ...یه حسی قلبم رو فشرد خدا به خیر بگذرونه
-جانم دایی؟.... 
-میثاق.... 
-ثمره ؟
-اینقدر صدام عوض شده یا این تویی که دیگه منو نمیشناسی ؟ 
-چی شده ؟حالت خوبه ؟دایی؟ زن دایی ؟
بی حوصله جواب داد.........
-اره..... اره.... همه خوبن..... من خوبم....... ثمین خوبه....... دایی وزن داییت هم خوبن ....
. -پس چی شده ؟چه خبره ؟ 
-میخوام ببینمت......
اونقدر برام عجیب بود که دوباره حرفشو تکرار کردم ... 
-منو میخوای ببینی ؟
-اره ......فردا صبح بعد از مدرسه بیا دنبالم باهات حرف دارم ...
-بعد از مدرسه ؟.....باشه .... 
-خوبه فردا میبینمت ...
تماس قطع شد .... بدون سلام ....بدون خداحافظی... اصلا واقعا ثمره بود که زنگ زد؟ انگار که توهم زدم.... شماره رو دوباره چک کردم.... اره خونهءدایی بود ... 
ساعت دوازده وبیست دقیقه دم در مدرسه حاضر به یراق وایساده بودم وچشم انتظار ثمره .... راس دوازده ونیم از مدرسه زد بیرون ....... وای خدا این دختر واقعا ثمرست ؟...اومد جلوتر ........سرش پائین بود.......... ولی اونقدر سرما وبرودت دورش رو احاطه کرده بود که من هم سِر شدم .... 
-سلام ...
جلوی روم بود ......ولی انگار اصلا نمیشناختمش ....انگاریه نفر دیگه بود .....مبهوت با دهنی باز زل زده بودم بهش.... ولی اون بی خیال سوار ماشین شد وکمربندش رو بست خدایا این دختردیگه کیه؟ پس ثمرهءمن کجاست ؟..... سوار شدم....... نگاهم به نگاه سردش بود که زل زده بود به بچه های مدرسه ....به خودم اومدم ...
-کجا بریم صحبت کنیم .... -خونتتتتت.....
تو کسری از ثانیه برگشتم سمتش ...
-چیییییییییی؟
همون طور که نگاهش رو بچه ها بود دوباره گفت .....
. -بریم خونت..... همون جایی که دهم بهمن منو بردی....... یادته؟ همون جایی که سیزده تا پله میخورد .......همونجایی که یه اطاق خواب نه متری و......یه پتو و.....یه بالشت کهنه داشت ...
برگشت سمتم وبا چشمهایی که اصلا حیات نداشت ادامه دا
-همونجایی که بهم تجاوز کردی........
تیر خلاص رو شلیک کرد ....چشمهام بسته شد واسلایدهای تصویر اون روز از جلوی چشمهام عبور کرد نمیخواستم برم...... ولی ناخوداگاهم دنده دادم وماشین راه افتاد .... دم خونه ای که درست یه ماه وهیفده روز پیش اون فاجعه توش اتفاق افتاده بود وایسادم ........خواست پیاده شه ....که زمزمه کردم.....
- ثمره......
دستش رو از دستگیرهءدرورداشت ونگاه یخیش رو دوخت به من 
-نرو ...ازاون روز دیگه نیومدم اینجا ....شاید ...درست نباشه ......
پوزخندی که زد... منو از خودم کشید بیرون ...
-کلید وبده
-ثمره ....اینکارو نکن ....هیچ کدوممون نمیخوایم اون روز رو تداعی کنیم خواهش میکنم .... 
-کلید ... 
قبل از اینکه ازفکر بیام بیرون اون رفته بود ومن مونده بودم وکول باری از شرمندگی که نمیدونستم باید چه جوری از زیر بارش جا خالی بدم .... اصلا نمیدونم چه جوری تونستم برگردم به اون خونه وپابزارم توش .......... درخونه چهارطاق باز بود واوضاع خونه همون جوری بود که رهاش کردم ....فرش جمع شده ....رد خون که حالا مثل یه خط سیاه از لبهءفرش تا دم اطاق خواب کشیده شده بود ...... چشمهام رو بستم........ واقعا تحملش برام سخت بود ...ولی ثمره..... ثمره کجابود ...... پاهام جلو نمیرفت........ نمیتونستم قدم تو این خونه بزارم ......ولی ثمره .....باید برم دنبالش ..... چشمهام رو بستم وازکنار رد خون گذشتم ...در اطاق خواب رو باز کردم ....ثمره وسط اطاق کنار یه لکهءتیره رنگ ایستاده بود ونگاهش به اون خشک شده بود ....
-ثمره .... 
انگار از اون شب و......درد اون شب....... کشیدمش بیرون.......... نگاهش خالی بود .......یه نگاه تهی........ از اطاق اومد بیرون....... من هم دنبالش......... نشست روی کاناپه و پاهاش وانداخت روی هم ...احساس میکردم این دختر اون ثمرهءمعصوم من نیست ..........این دختر رو هیچ جوری نمیشناختم....... این دختر ثمره نبود .... نگاهش رو رو من چرخوند
-بشین...... نیومدم خاطره بنویسم ........اومد م باهات صحبت کنم .......
نشستم ولی نمیدونم این دلشورهءته دلم چیه......... که یه لحظه راحتم نمیذاره....... نگاهشو رو رد خون انداخت......... ولی من حتی حاضر نبودم یه بار دیگه اون قسمت رو ببینم ....دلم میخواست یه قیچی برمیداشتم وتمام اون قسمت رو از تو خونه جدا میکردم ومینداختم دور ....ولی حتی اگه اینکارو هم میکردم بازهم رد خون توی ذهنم باقی بود......
-سه هفتهءدیگه مجلس عقداِ... 
گفت عقد ......نگفت عقدمون ........یا عقدم ......فقط گفت عقد ....چرا؟ ... ثمره پرید توی چرا های توی ذهنم 
- چقدر تو حساب بانکیت پول داری ؟ 
-نمیدونم حدود چهل وسه تومن ... 
-سه تومن خرده اش مال خودت ....فردا یه حساب بانکی به اسم من باز میکنی وتمام چهل تومن رو میریزی توش ...شنیدی یه حساب فقط به اسم من به مبلغ چهل میلیون تومن ....
-ثمره من که همه چیزم.... 
-هیسسسسس تو حرفم نپر .....
احساس میکردم کوچیک شدم ....انگار جاهامون عوض شده بود.... اون حرف میزد.....ومن گوش میدادم اون دستور میداد ومن میگفتم چشم اون حکم میکرد ومن اجرا میکردم ....اون میثاق بود ومن ثمره.........
-امشب بیا وبا بابا حرف بزن....... فردا بریم محضرو یه عقد محضری بگیریم ....بدون هل هله ......بدون دست وشادی ....یه مجلس خصوصی بدون فک وفامیل ......نمیخوام هیچ کس دیگه ای بجز خونواده هامون باشن .......سر عقدهم به عنوان مهریه دفترچهءحساب رو به هم میدی.
-ولی ما که تا سه هفتهءدیگه عقد میکنیم....... چه کاریه که به این زودی .... نگاهش رو دوباره به سمت رد خون چرخوند.........احساس کردم یه لحظه منقلب شد .... -ما میتونیم صبر کنیم ....
یه نفس کشید وچشمهاشو روهم گذاشت........
-ولی بچه ای که توی شکمه منه...... نمیتونه صبر کنه .....چون پنج هفتشه وهرروز که میگذره بزرگتر از روز قبل میشه ....
بچه؟بچه چیه؟ چی داره میگه؟ مگه میشه ؟مگه اصلا شدنیه؟ شاید داره سرکارم میزار؟ شاید داره اذیتم میکنه ؟شاید .... قبل از این که لب باز کنم برگهءازمایش رو گذاشت روی میز وسط 
-این جواب ازمایشه..... میتونی بری بپرسی ...من پنج هفته است که باردارم ...
نگاهم به اون برگه خشک شده بود...... تازه داشتم از گیجی در مییومدم ...از جا بلند شد ... 
-حساب بانکی رو درست کن به عنوان مهریه میخوامش... با بابا هم امشب صحبت کن.... من به مامان میگم فعلا عقد میکنیم تا این چند وقته راحت باشیم .....هرچند بی چاره نمیدونه کسی که به اندازهءچشمهاش بهش اطمینان داره دخترش رو بی سیرت کرده وحالا هم داره بابا میشه .... شب بیا وبا بابا صحبت کن به بابابزرگ هم بگو باهات بیاد.... بُرش حرف بابابزرگ از همه بیشتره ...لازم هم نیست خودتو اذیت کنی..... تو سوگلی بابابزرگی ....لب تر کنی..... کوه وبرات جابه جا میکنه .... همین فردا باید بریم محضر .....باید هرچی زودتر تمومش کنیم
راه افتاد... برگه رو تو دستم گرفتم...آره...کلمه positive رو به راحتی میتونستم ببینم...

-بجنب میثاق .......این بچه مثل تو باحوصله نیست که بخواد یه قرن بابت فکر کردن........ وقت تلف کنه ....
درو باز کرد وتو درگاهی گم شد ...من.... من داشتم بابا میشدم؟.... اونهم قبل از ازدواج ؟ثمره داشت مادر میشد؟اونهم قبل از اینکه رسما زنم بشه ؟ وای ...وای ...وای خدا ...موهامو رو چنگ زدم ....من چی کار کردم؟ ...احساس میکردم پایهءسد رو شکستم وحالا زیر اوار اون دارم له میشم ... بچه ای که شیش هفتشه ....وای برمن ....این بچه حتی مشروعیت قانونی هم نداشت ..حتی نمیشد گفت که حلال زادست.... فشار دستام روی موهام بیشتر شد ... اره این بچه یه حروم زادست.... باید از دستش راحت بشم ...ولی اول باید عقدش کنم... باید بابابا حرف بزنم ....با مامان.... مامان میدونه چی کار کنه .....من مخم هنگ کرده ....هیچی نمیفهمم.... باید به مامان بگم .... ثمره کوش... کجا رفت... ثمره ... پاشدم کلی کار برای انجام داشتم ووقتی برای انجام نداشتم ....برگهءازمایش رو چنگ زدم و درو پشت سرم بستم.. ..دم ماشین رسیدم .....چشم گردوندم ...ثمره... ثمره نبود

حتی خودمم نمیدنم چه جوری تونستم با کمک مامان وهمراهی دایی وزن دایی یه وقت برای عقد بگیرم ... خداروشکر قبلا ازمایشهامو نو داده بودیم وکاری نداشتیم .....
تو تمام مدت فکرم پیش اون بچه بود ...بچه...... بچه ای که یه وقتهایی از وجودش ......از حضورمنحوسش وحشت میکردم و........یه وقتهایی از اینکه یه موجود از گوشت وپوست منِ ........ته دلم قنج میرفت... 
ساعت یه ربع به نه صبح بود که ثمره بعله رو داد ......تو جمع کسایی که از تعداد انگشتهای دست هم بیشتر نمیشد ... ثمره بله رو گفت....... ولی چشمهاش میگفت که این بله ......بلهءدلش نیست..... 

===================== 

توی خونه بودیم .......همون خونه.......... هرکاری کردم ثمره برنگشت به خونشون ......گفت میخواد این امشب رو اینجا بگذرونه ......دایی ناراحت بود.... ولی دیگه نمیتونست بهش حرفی بزنه .....به هر حال دیگه ثمره زن من بود...... یعنی میشد گفت تا بی نهایت زنم بود ومحرمم .....
تا سوار ماشین شدیم...... کف دستش رو جلو اورد وگفت:
-شناسنامه ودفترچه حسابم رو بده تا یادت نرفته..... شناسنامه رو برای مدرسه میخوامش ...... 
نمیدونم این حس چیه .....ولی ثمره کس دیگه ای شده بود ..... 
-خوب کجا بریم ؟
پوزخندی زد وگفت...... 
-مگه غیر ازاون خونهءهفتاد متری جای دیگه ای هم داری ؟ 
-ولی من فکر کردم ... 
-امیدوارم که فکر نکرده باشی الان میریم عشق و حال و.......بعدهم یه شام تو یه رستوران شیک به عنوان شام شب نامزدی...... 
-برو دیگه ........فقط برو خونت ........

========================

اولین کاری که به محض رسیدن کرد......... یه دستمال برداشت و رد خون رو پاک کرد..... 
فقط وایساده بودم وبا نگاهم کارهاش و زیر نظر گرفته بودم ...تو اون مانتووشال سفید شبیه یه فرشتهءمعصوم بود که غم از چشمهاش پاک نمیشد ....
ثمره بهم زل زد...... خدایا من این چشمها رو نمیشناسم......... پس ثمرهءمن کجاست ؟ 
-میشه صحبت کنیم ؟ 
نشست وزل زد به دهنم ........برام سخت بود شروع کنم .......ولی هرروز که دست دست میکردم عمق فاجعه بیشتر میشد....... 
-راجع به بچه ..... 
گارد گرفت....... هنوز حرفی نزده گارد گرفته بود....... وای به حال گفتنش....... 
-خوب ما تازه عقد کردیم........ درست نیست که نگهش داریم ......یعنی برای من وتو وقت برای بچه دار شدن زیاده .... بهتره تا بیشتر از این رشد نکرده از دستش خلاص شیم ...برات وقت دکتر جور کردم....... فردا ساعت پنج ......گفته چون سنش کمه با چند تا امپول مشکل حل میشه .....
نگاه خشمگین ثمره ادامه داشت .........ولی برخلاف چشمهاش....... لبهاش گفت ...... 
-باشه فردا میریم تا بکشیمش ....فردا ... آره فردا میریم ....... 
مثل یه ادم گنگ از جا پاشد وبعد هم تو درگاهی در اطاق گم شد ........
حتی شب هم بیرون نیومد..... تمام مدت توی اطاق بود واز اطاق بیرون نمییومد .....دوست داشتم ببرمش بیرون .......
ناسلامتی امشب اولین شب کنارهم بودنمونِ..... نه....... نه...... دومین شب کنارهم بودنمون بود ......دومین شبی که میتونستم کنارش باشم وبا کار احمقانه ام همه چی رو خراب کردم ......
غذا سفارش دادم...... بازهم بیرون نیومد ...داره چی کار میکنه ؟ نگران بودم...... یه دل شورهءمبهم تمام لحظه هامو بَزَک کرده بود ....میدونستم یه اتفاقی در شرف وقوعه ولی چی ....این حس لعنتی چی بود که دور قلبمو حصار بسته بود ....
ساعت دوازدهءشب بود که بعد از کلی حرص وجوش...... برقهارو خاموش کردم وکتم رو کشیدم دورم وخواب منو با خودش برد.........
ولی ای کاش تمام شب رو بیدار میموندم وکنار اطاق ثمره سر میکردم تا نزارم بره تا ....
صبح فردا ثمره رفته بود و.........یه نامه تنها چیزی بود که ازش باقی مونده بود ..... 

===================== 

زمانی که به دنیا اومدم مثل همه بودم یه خدا داشتم و.........یه پدرو مادر....ولی این پدرومادر منو ارزونی تو کردن وهیجده سال با یه نخ نامرئی به تو وصل کردن .... هیچ وقت نفهمیدم این نخ نامرئی کی قراره بریده بشه و......کی قراره ازاد بشم......... مثل تموم بنده های خدا .... هیچ وقت نفهمیدم چرا این قدر تو رو دوست دارن و........ اینقدر از من متنفرن....
انگار که جای منو و تو با هم عوض شده ...........انگار که تو پسر اونهایی ومن یه غریبم ....یه وقتهایی میگم شاید چون دخترم..... شاید چون اولین بچهءحسام شده ثمره ................ 
میدونی چی همیشه آزارم داده وشده خورهءر وحم ....اینکه همیشه دختر خوبی بودم....... ولی تو همیشه تهدیدم کردی .....شکنجم دادی...... حبسم کردی...... 
ولی من بازهم خوب بودم ...خودتم میدونی که خطا نکردم.... پامو کج نذاشتم .....همیشه عالی بودم .......همیشه تک ......ولی تو مدام ومدام بالای سرم یه چماغ گرفتی وتهدیدم کردی .....برای چی رو هیچ وقت نفهمیدم .....اصلا مگه ثمره آدمه که بخواد از چیزی سر در بیاره ....
میدونی حالا کجام؟ ته خط ...مسابقهءمن تموم شده ومسابقهءبچهءتوی شکمم شروع شده ......
ولی من دیگه نمیزارم کسی مثل پدرش یا پدرم یا پدر پدرم براش تصمیم بگیره .......دیگه نمیزارم مثل من درد حبس وتهدید وشکنجه رو بکشه ...
میخوام این نخ نامرئی رو پاره کنم ......میخوام آزاد باشم وقبول کن که هوای بیرون اونقدرها هم مسموم نیست ......
منو یه عمری تو یه گوی شیشه ای حبس کردی که نکنه ........یه روزی....... یه جایی....... یه سنگی به این گوی بخوره وبشکنتش .....
ولی به جای اون یه نفر....... تو اون کارو انجام دادی ... تو به من سنگ زدی ....تو منو شکستی .... تو در مقابل دنیا ......همهءپناه من بودی....ولی یه کلام به من بگو در مقابل تو باید به کی پناه ببرم؟
دارم میرم وامیدوارم زیر بار مسئولیت من له بشی....دیگه هیچ وقت ِهیچ وقت نمیخوام ببینمت .......
دیدار به قیامت ....... مثل دیوونه ها ازجا پریدم...... رفته....... ثمره....... رفته.... یه هفته مونده به عید .....با یه بچه توی شکم رفته...... ثمرهءمن رفته....... دستم رو روی چشمهام گذاشتم .......باید فکر کنم .....حالا چی کارکنم؟ 
اها شاید رفته خونشون .....ساعت تازه نه صبحه..... شاید رفته خونشون.......... 
موبایلم رو دراوردم الو زندایی ..ثمره اونجاست ...

فصل یازدهم 
تنها با خاطرات


من میرم و.......تو نمیفهمی واسه چی از تودل بریدم 
بریدن از تو یه بایده ...
نگو که عشقتو ندیدم 
یه هفته گذشته بود وثمره یه قطره اب شده بود واز توی دستام لیز خورده بود 
هیچ جا نبود...... هیچ جا .....صبح تا شب همه جا رو گشتم .....خونهءدوستهایی که نداشت.........
خونهءکسایی که یه وقتی ازشون خواسته بودم دور ثمره رو خط بکشن ...
چه خفتی کشیدم ودر خونهءدوستهاش رفتم ولی اونهاهم خبر نداشتن 
انگار ثمره از اول هم نبود ...انگار اصلا تا حالا دختری به اسم ثمره نبوده ....
یه روز میرم ...دلم میگه نمیتونم 
بخشیده بودمت ولی..... حالا دیگه نمیتونم 
تمام حساب بانکی رو خالی کرده بود ودستم به هیچ جا بند نبود 
اصلا نمیدونستم یه دختر هیجده ساله با یه بچه توی شکم .... تواین شهری که توش پرا زگرگه داره چی کار میکنه ؟
شبها خودمو به جای ثمره میدیدم که داره فرار میکنه ودنبال یه پناهگاه میگرده وهیچ جایی برای پنهان شدن نداره ....
یادمه چندسال پیش یه فیلم دیده بودم .........توی اون فیلم یه دختربود 
که هرروز وقتی از خواب پامیشد....... میفهمید یه قاتل زنجیره ای میخواد پوست صورتش رو بکنه وبهش تجاوز کنه........
دختره هرروز فرار میکرد واخر همون روز به دست اون قاتل به شکل فجیعی کشته میشد
بازهم صبح فردا چشم باز میکرد وبازهم فرارمیکرد وبازهم کشته میشد ....
میدونی چی این فیلم شبیه من بود؟
اینکه اخر فیلم معلوم میشه که .....این دختر درواقع همون قاتل زنجیره ای بوده ......که حالا مرده وداره تاوان کارشو پس میده ........
تاوان اینکه پوست صورت اون دختر بی گناه رو کنده وبهش تجاوز کرده ...
تاوان اون قاتل این بوده که هرروز...... با فکر به این از خواب بلند میشه ........که قراره جای اون دختر باشه ومدام ترس ووحشت اون دختر رو تجربه کنه ...
زندگی من هم این بود......... مدام خودم رو جای ثمره میدیدم 
مدام فکر میکردم تمام مردهای دنیا میخوان من رو همراه بچم بکشن 
میثاق رو میدیدم که داره بهم تجاوز میکنه .......
میثاق رو میدیدم که توی دهنم میکوبه...........
ازخواب میپریدم وزل میزدم به تاریکی..........
ولی وقتی دوباره خوابم میبرد....... میثاق رو میدیدم که با یه خنجر میخواد بچم رو از تو شکمم بکشه بیرون ....
شبها خواب نداشتم ومدام کابوس میدیدم دیگه حتی یه لحظه هم نمی تونستم جایی غیر از خونهءخودم سر کنم 
یه حسی بهم میگفت حضور ثمره اینجا بیشتره ...
یه روز میرم ...افتادی از چشم دلم 
تو خیلی خوبی اما من ....زورکی عاشق نمیشم ...
هفته به ماه رسید و همگی قبول کردیم که تا وقتی ثمره نخواد نمیتونیم پیداش کنیم ....
دایی حرفی نمی زد حتی دنبال ثمره هم نمیگشت ....
موقعی که بهش گفتم ثمره فرار کرده فقط یه جمله گفت 
دختری که فرار میکنه وشب رو بیرون از خونش سر میکنه دخترش نیست 
واین جوری شد که به کل ثمره رو از زندگیش حذف کرد ....
قبول کارهای دایی همیشه برام سخت بود..... ولی این کارش نهایت بی رحمیش بود ....
ثمره دختر بزرگش بود اولین بچه ای که خدا بهش داده بود واونوقت خیلی راحت ازش گذشته بود .....
حالا معنی حرف ثمره رو میفهمیدم ....
(نمیدونم چرا اینقدر از من متنفرن ....شاید به خاطر اینکه اولین بچهءحسام شده...... ثمره ....)
زن دایی هم گیر کرده بود بین دوقطب احساسیش........ یکی احساس مادریش که به هیچ عنوان نمیتونست فراق دخترشو باور کنه ویکی ترس از دایی که حتی نمیتونست جلوش جیک بزنه 
به خاطر همین مدام تو خودش میریخت ودم نمیزد ....
با فرار ثمره ثمین هم خونه نشین شد و.....اجازهءدرس خوندن رو ازش گرفتن ....
چشم دایی ترسیده بود وفکر میکرد مدرسه رفتن ثمره باعث فرارش شده ....
ومن این وسط ......بدون یه لحظه استراحت و.......حتی یه لحظه ارامش در به در کلانتری وبیمارستان وسردخونه بودم و
مثل یه جنازه خودمو از این ور به اون ور میکشیدم .......تا شاید ردی ازش پیدا کنم.....
ولی هرچی میگشتم کمتر پیدا میکردم ....انگار یه قطره اب شده بود ورفته بود تو دل دریا ...نبود........ 
ثمره هیچ جا نبود..... نه تو کلانتری ها...... نه تو بیمارستان ها .......نه حتی تو سردخونه ها .........هیچ جا .....هیچ جا نبود ....
مدام گوش به زنگ بودم..... مدام تو حول وولا ....مدام گوشم به تلفنم بود ومداوم درحال گشتن ....
شبها خسته وکوفته سرمو به امید یه لحظه اسایش ویه لحظه راحتی روی بالش میذاشتم ولی کابوس میثاق وتو دهنی هاواون خون تیره یه لحظه ارومم نمیذاشت 
افتاده بودم توی یه دور ثابت.......
روزها گشتن وگشتن ودست خالی برگشتن و
شبها کابوس وکابوس ودرد بی پناهی ثمره ....
=================
یه ماه شد دو ماه...... ثمره کجایی ؟برگرد....
یادته یه روزی..... تو همین خونه .....زدی تو دهنت وگفتی غلط کردی .....گفتی گوه خوردی ......
بیا وببین من به جای .....یک بار...... بارها وبارها خودم رو شکنجه میکنم وبهت میگم ....غلط کردم ...
غلط کردم که کتکت زدم ...بی حرمتت کردم ...بی سیرتت کردم ...
بیا وببین من از کرده ام پشیمونم ...ثمره دوماهه که رفتی...... تو الان کجایی؟..... 
بچم..... بچه ای که میخواستم بکشمش ......کجاست ؟
خدایا چه جوری تونستم این کارو کنم؟......... 
چه طور اونقدر قسی القلب بودم که بهش گفتم بچشو....بچمو ......بکشه ؟
.شاید .......شاید....... اگه این وبهش نمیگفتم .......نمیرفت .......شاید باز هم میموند و.....کارهای احمقانه ام رو تحمل میکرد ....
مامان وبابا هرکاری کردن به خونه برنگشتم ....مدام فکر میکردم ثمره اینجاست وداره منو شماتت میکنه...... 
با اینکه بدترین حادثهءعمرم تو این خونه اتفاق افتاده بود ....... ولی بازهم حاضر نبودم ازش دل بکنم .........
این جا بوی ثمره رو میداد
میدونستم میخوام با موندن توی این خونه مدام خودمو شکنجه بدم....... ولی این تنهاراهی بود که ارومم میکرد.......
تمام یادگاری هاشو جمع کردم واوردم تو این خونه...... 
وسایلم رو کامل جمع کردم وتو همین خونه مستقر شدم ....
لباسهای ثمره رواز زندایی گرفتم وهمه رو مرتب ومنظم کنار هم چیدم ....حالا خونه شده بود یه خونهءواقعی ....
ولی دستم به سمت اطاق خواب نمیرفت و موکت قهوه ای با لک تیره مدام ازارم میداد
اخر سر هم دست به دامن میثم شدم تا اون اطاق رو از شر اون موکت منحوس خلاص کنه .....
بیچاره میثم ...اون هم پاگیرمن شده بود ....
قبلا که قرار بود عقد بمونن تا منو ثمره عقد کنیم...
بعدهم که قرار شد بعد از مجلس عقد مامجلس بگیرن..... که بازهم ثمره فرار کرد وتمام نقشه ها نقش براب شد ....
دیگه حتی روم نمیشد تو روی میثم نگاه کنم ....ولی میثم حتی به روش هم نمی یاورد که چقدر به خاطر من جلوی خونوادهءزنش خجالت کشیده ....

کم کم ناامید میشدم .........کم کم مایوس میشدم ودست از جستجوبرداشته بودم .....
انگارقبول کرده بودم که دیگه ثمره رو نمیبینم..........
انگار باورم شده بود که دیدارم با ثمره به قیامت میرسه ........از این فکر قلبم فشرده شد ........
خدایا من طاقتش رو ندارم .....طاقت دوری از ثمره رو ندارم .......حتی طاقت دوری از بچم رو هم ندارم ........
از فکر بچم یه حس خوب زیر پوستم خزید ویه لبخند محو رو لبم نشست 
فکر کنم تا حالا چهارماه ونیمش شده...... بچه ها میگفتن تو این موقع میشه جنس جنین رو حدس زد ....وای اگه دختر باشه دوست دارم اسمشو بزارم شمیم اگه هم پسر باشه دوست دارم بزارم مهرشاد
دوست دارم دختر باشه وای دختر بابا....... عشق بابا .......
دوست دارم موهاشو دوتایی ببنده.....مثل کوچیکی های ثمره ..........وقتی که میرفتم باغ لواسون......
اون موقع ها چقدر خوش بودیم رابطه هامون اینجوری نبود وباهم بازی میکردیم...یادته ثمره ......یادته همیشه جلوی دوچرخم میشستی ومیرفتیم لب چشمه ...
یادته چند بار باهم خوردیم زمین وتو همیشه گریه میکردی ومن برای بند اوردن گریه ات دوباره سوارت میکردم ویه دور دیگه بین درختهای پرازگیلاس میچرخوندمت
یادته هر بار که میرفتیم لب چشمه .....به جای اینکه مواظبت باشم تا توی اب نری .....خودم هم پر به پرت میدادم وجفتمون سرتا پا خیس برمی گشتیم پیش مامانامون 
اونها هم همیشه غر میزدن ....ولی خودشون هم میدونستن که نمیتونن کاری انجام بدن ....
اون وقت زند ایی میگفت میثاق روتو برگردون میخوام لباس ثمره رو عوض کنم ....
همیشه دوست داشتم تنت رو ببینم اخه اون موقع ها خیلی سفید بودی 
دوست داشتم سفیدی تنت رو ببینم و به خاطر همین مییومدم برگردم که یه پس گردنی میخورد پشت گردنم و
من میفهمیدم باید چشمهامو درویش کنم تا تو لباسهاتو تنت کنی ....
ثمره دخترم که به دنیا اومد براش کفشهای صورتی بخر....
موهاشو دو گوشی ببند نه .....نه.... دم اسبی کن .....بازهم نه... اصلا دوطرفه بباف وبنداز رو شونش 
اره اینجوری دخترم خوشگل تره ....لباس قرمز هم بهش میاد.... چون تو سفیدی ودخترهم به مامانش میره
لباس قرمز... نارنجی..... سرخابی وبنفش جیغ بهش میاد .....
یه لحظه دلم برای دختر توی رویام ضعف رفت ....دوست داشتم فقط بوش کنم.... بوی بچه رو دوست داشتم .....
وای اگه پسرشد خودم میبرمش حموم ....اون دستهای کوچولوشو تو اب میکنه وشلپ شلپ میزنه به اب ...
باید این خونه رو عوض کنم ....جامون کوچیکه ...با بچه نمیشه توش نفس کشید .....
آم کجا برم دنبال خونه؟ یه جای دنج یه جایی که هم به باشگاه نزدیک باشه هم به خونهءمامان خودم ودایی ......
باید بگردم دنبال خونه .....یه اطاقشو میدیم به دختر یا پسرم نه همون دخترم ....من دختر بیشتر دوست دارم
خدا چی میشه دختر بشه؟ ....خودم چاکرشم ....خودم میبرمش پارک ....شهربازی ....میبرمش مدرسه ...خودم مخلصشم ....هم مخلص ثمره هم دخترم شمیم .....
ثمره..... اسمشو بزار شمیم ......بهت گفته بودم؟
نمیدونم شاید هم بین یه میلیون حرف چرتی که زدم اسم دخترم رو هم گفته باشم ....
وای ثمره یه دستشو تو میگیری یه دستشو من..... اونوقت شمیم بابا تاتی تاتی راه میره ....با اون کفشای گل دار صورتیش .....
باید یه تاب هم بخرم اینجوری مزاحم ثمره نمیشه .....راستی ثمره ...ثمره ...
از رویا اومدم بیرون... ثمره.... ثمره....
نیستی ثمره ....کجا رفتی ؟ برگرد.... دلم طاقت دوری تو ودخترم رونداره ....
خواهش میکنم برگرد..... فقط برگرد وبزار یه بار دیگه خودمو بهت نشون بدم ....قول میدم.... با تمام وجودم قول میدم... دیگه ازارت ندم ....شکنجت نکنم .....اذیتت نکنم.... فقط برگرد ...
===================
چهار ماه گذشته وثمره هنوز برنگشته ......شدم یه جنازه ءرو به موت..........
اونقدر پشیمونم .....اونقدر خودخوری میکنم .....که تو عرض این چهارماه پونزده کیلو کم کردم 
تازگی ها به سیگار پناه بردم وسعی دارم تا یه جوری خودمواروم کنم......
ولی کو اسایس......... کو یه لحظه خواب راحت ....
مدام کابوس میثاق رو میبینم ......
مدام کابوس ثمره رو میبینم که با یه بچه توی بغلش توی یه گودال پرازخون افتاده ورهایی نداره
بچه رو میگیرم به سمت میثاق........
ولی اون بچه رو میگیره وبا چاقو شکمش رو پاره میکنه ....
تو خواب زجه میزنم .........
بچم .....بچم رو بده..... ولی اون با دستهای خونیش زل میزنه تو چشمهامو میگه........
باید ثابت کنی...... باید ثابت کنی که پاکی ....پراز یاد تو ....پر خاطره
چشام .....هرشب از.... نبودت پره 
اگه قلب من.... واسه ات میزنه 
اگه بی چشات......... دلم میشکنه 
دوباره از خواب میپرم.... خدایا نجاتم بده از این همه درد.... ثمره ....ثمره راست گفتی..... تو رفتی ومن دارم زیر بار این مسئولیت وفکر وخیال له میشم .....خداحافظِ تو .......با اینکه هنوزم میمیرم برات 
خداحافظ ِتو........ میسوزونه منو اتیش خاطرات 
زود رنج وعصبی شده بودم وبا همه کل کل میکردم 
حتی حوصلهءخودم رو هم نداشتم چه برسه به مردم...... تو تنهایی خودم زجر میکشیدم وسرمیکردم به امید اینکه بتونم یه بار دیگه ثمره رو ببینمخداحافظ تو..... تاقلبم به تنهایی عادت کنه 
تا اشکم به چشمهام.... خیانت کنه 
خداحافظِ تو 
خداحافظِ تو 
یه وقتهایی اونقدر زجر میکشدیم که شبها با صدای گریهءبچه از خواب میپریدم ....
تَوهُم کشتن بچه ام ......اونقدر واضح جلوی چشمهام جون میگرفت..... که شبونه پامیشدم وبه درگاه خدا پناه میبردم ....قرارمون نبود تنها بری تو 
قرارمون نبود بی تو بمونم 
قرارمون نبود فاصله باشه 
قرارمون نبود بی تو بخونم 
خداحافظِ تو 
بعد از پنج ماه حس پشیمونی ودرد وعذابم کمتر شده بود وخشم جاشو پرکرده بود.... خشم وانتقام ....اینکه ثمره رو پیدا کنم وتقاص این همه عذاب رو ازش بگیرم ...
من واقعا کم اورده بودم... حاضر بودم هزاران هزار بار بمیرم وزنده بشم.... فقط بتونم ثمره رو پیدا کنم تا خیالم راحت بشه واین عذاب وجدان کمتر بشه ...ولی اینجوری....... این بی خبری محض منو داغونتر از قبل میکرد .......
بعد از پنج ماه تصویر دخترم تو ذهنم پررنگتر شده بود.......حالا دیگه نه تنها نمیخواستم سر به نیستش کنم...... بلکه فقط میخواستم ببینمش..... بوش کنم........ بغلش کنم ....
سعی میکردم ثمره رو تو ذهنم خط بزنم ولی بازهم نمیتونستم .....بحث یه سال دوسال نبود....... بحث عمری زندگی کنارش بود....
بحث این بود که همیشه حامیش بودم وشبی رو بدون اینکه ازش خبر نداشته باشم سر نکرده بودم وحالا.......... تو این همه بی خبری داشتم ذره ذره اب میشدم وکاری از دستم بر نمییومد 
شیش ماه گذشت حالا هفت ماه ونیمش بود ....برای دخترم لباس میخریدم 
لباسهای قرمز .......دامن های کوتاه وچین چینی ........
براش جوراب تور توری میخریدم وشب به شب کنارخودم میچیدم وباهاشون حرف میزدم 
ببینن ثمره این وامروز تو یه سیسمونی فروشی پیداکردم ...خوشت میاد؟ اره گرون بود........ ولی می ارزه تن جیگر بابا کنم ........
وقتی که خودمو خالی میکردم..... اشک از چشمهام سرازیر میشد ودمل چرکین خشم ازثمره سر بر میداشت... 
شده بودم یه ادم دوشخصیتی ....یه شخصیتم همیشه عاشق و شیفتهءثمره بود ویه شخصیت خشمگین از ثمره ...
ولی با این حال بازهم دوستش داشتم وناراحت از اینکه شیش ماهه از خودش هیچ خبری نداده 
برگهءازمایش رو به دکتر نشون داده بودم واون هم گفته بود حول وحوش اخر مهر یا اول ابان موعد زایمانشه ....حالا جدای از درد تنهایی ثمره نگران دخترمم بودم .......دخترگلم........ دختر قشنگم 
یه وقتهایی از غصه زانوهامو بغل میکردم وزل میزدم به یادگاری های ثمره و........
یه وقتهایی هم عصبانی میشدم وتمامشونو از جلوی چشمهام جمع میکردم..... ولی وقتی که دلتنگی به سراغم میومد بازهم میرفتم سر یادگاریهاشو شروع میکردم به صحبت ازهمه چی وهمه جا ........
توی تقویم دیواری تمام روزهای نبود ثمره روخط زده بودم .......انگارکه اصلا همچین روزهایی نبوده........
واقعا هم بدون ثمره من زندگی نداشتم....... دور مهر وابان یه خط قرمز کشیده بودم وهرروز روزهای رفته روخط میزدم تا برسم به تولد شمیم بابا ..........
یه وقتهایی رویامیدیدم ...رویاهایی که نمیدونستم از کجا می یان....... ولی عین واقعیت بود.......
میدیدم که با ثمره به پارک رفتم وشمیم من یه دختر با موهای تیره وچشمهای مظلوم ولبهای درشت عین ثمره تو بغلمه 
توی بغلم میفشردمش وبوش میکردم ......بوی شامپو..... بوی ناز..... بوی لباس نو........
این بو اونقدر برام واقعی بود که ناخواسته توی ذهنم میموند 
بیستم مهر بود خوب یادمه........ یه شب سرد وتاریک وبدون مهتاب ....داشتم از باشگاه مییومدم که گوشیم زنگ خورد
ناشناس بود
- بله 
-جناب میثاق احمدی ؟
-بله خودم هستم امرتون 
-من از بیمارستان سورنا تماس میگیرم .........مریضی به اسم ثمره انتظار رو اوردن اینجا ......مثل اینکه احتیاج به عمل داره .......شما شوهرشون هستید ؟
-ب...ب..بله ...
-لطفا سریعتر بیاید........ مریضتون وضعش اورژانسیه ......
گوشی تو دستم خشک شد ....ثمره ...ثمره .


 

فصل دوازدهم 
فرار از خانه
نامه رو گذاشتم روي اپن اشپزخونه واخرين نگاه رو به ميثاق کردم ....توي خواب يه ادم ديگه بود ....يه موجود مهربون که مثل بچه ها معصوم بود...... ولي همين ادم زندگيمو به گند کشيده بود ....
نگاهم رنگ عصبانيت گرفت ....اين انتقامِ منه.. اين که توي بي خبري محض بموني ......بسوزي و......نتوني کاري کني....... 
نگاهي به کيفم کردم ...شناسنامم ....دفترچهءحسابم ...
خوبه ميتونم برم ...
ازخونه زدم بيرون .......اول بايد دنبال جا ميگشتم ....ولي نه هر جايي ....يه جاي دنج وخلوت که بتونم بي سرخر توش زندگي کنم.....
از صدقه سري هيکل درشتم وچادري که سرم کرده بودم هيچ کس نميفهميد کسي که پشت اين چادره يه دختر هيفده هيجده سالست ....
در به در دنبال خونه بودم ولي جايي رو بهم نميدادن..... تا صحبت ميکردم که خودم قول نامه بنويسم ....ميگفتن بچه اي بايد شوهرت بياد امضا کنه .....
کليد خونهء ميثاق رو داشتم وازروش يه دونه ساخته بودم ولي مگه تا چند شب ميتونستم اونجا برم؟ ....بايد هر طور شده يه جايي رو رهن ميکردم 
وارد بنگاهي شدم ....صداي مرد بنگاهي بلند بود 
-نه خانوم ....پول پيشتون کمه....... نميشه....... هرچي بهش ميگم....... قبول نميکنه ...
-اخه من با اين مادر مريض کجا رو دارم برم ؟......تروخدا باهاش حرف بزنيد من ديگه توانايي پرداخت اجارهءبيشتر رو ندارم 
-گفتم که ......ميگه يا بايد پول پيشِ تون بيشتر بشه يا اجاره تون........ اگه هم نداريد که بايد بلند شيد ....
-ندارم ....خدا شاهده ندارم... خرج مادرم بالاست ....همين کنم که در بيارم وخرج دوا درمونش رو بدم...
تروخدا باهاش حرف بزنيد.....اين چند وقت رو با همون اجاره کناربياد .... بعد که دست وبالم بازتر شد همهءکرايه رو يه جا ميدم ....
مرد بنگاهي ناراحت شد ...
-گفتم که نميشه ....خير نديده حاضر نيست هيچ رقمِ کوتاه بياد.... برو خواهر من ....يه مقدار از اين ور و اون ور جور کن تا بتوني پولشو بدي 
-اخه ...
-اخه نداره ....ميگم بي مروت.... چشمهاش فقط پول رو ميبينه ....از يه جايي جورکن.... وگرنه سر سال اسباباتون تو کوچه است ...
نگاهم درخشيد ....خودشه همون کسي که دنبالش بودم ...از بنگاهي که دراومد ....دنبالش راه افتادم ...
يه مانتوي سادهءمشکي تا زير زانو يه شال رنگي وملايم با يه رژ لب صورتي که بهش مييومد ....نگاهم پي اش بود وقتي پيچيد توي فرعي.... صداش کردم ...
-خانوم؟... خانوم؟ ...
-بله با من ايد ؟
- ميشه چند لحظه وقتتون رو بگيرم ؟...
معلوم بود تعجب کرده ....
-جانم بفرمائيد ....دنبال جايي هستيد؟ 
-نه باخودتون کارداشتم ...
با من؟... شرمنده به جا نمي يارمتون .....از اشنايان هستيد؟...
-نه ...والله.... چه جوري بگم ؟...کارمن يکم طول ميکشه اگه بشه بريم يه جايي که راحت تر حرف بزنيم ....خواهش ميکنم ...
يه نگاه مشکوک از سرتا پام کرد.... خداروشکر سرووضعم زياد بد نبود ....
-يه پارک اين نزديکي ها هست.... بريم اونجا صحبت کنيم ...
..........
-نميدونم حالا چي کار کنم ؟با اين بچهءتوي شيکم با شوهري که نامرديش وقبل از عقد نشون داده ....فقط دنبال يه سر پناه هستم ...
نه اينکه بخوام سر بارتون بشم.... نه ...من از خودم درامد دارم ....فقط يه جايي رو ميخوام که يه زندگي تک نفره داشته باشم ....
شما مشکلتون به دست من حل ميشه ومن هم مشکلم به دست شما ...خواهش ميکنم .......من پولي رو که کم داريد بهتون ميده شماهم يه جاي خواب بهم بديد همين .....چيز زيادي ازتون نميخوام ...فقط يه تيکه جا که شبها با خيال راحت سرمو بزارم زمين 
.....
-چه جوري داري به من اعتماد ميکني ؟يامن چه جوري بايد به تو اعتماد کنم ...
سرمو انداختم پائين وگفتم 
-اين من هستم که بايد نگران زندگيم باشم وپولي رو که دارم به شما ميدم ....من کسي رو ندارم ....مجبورم ريسک کنم ...
مجبورم براي اينکه شبهرو تو خيابون سرنکنم يه همچين ريسکي کنم.....
ولي شما مطمئن باشيد که من کاري به کسي ندارم ...اخه اصلا به من مي ياد که دزد باشم يا ادم کش؟..... بعد هم اينجور که فهميدم شمام ادمهاي دارايي نيستيد که من بخوام براي پولتون نقشه بکشه ....
دختره دو به شک بود .......معلوم بود هم مجبوره ......هم دلش برام سوخته ...
-باشه قبوله ....اسم من اذرنوش مُوَحد و.......اِسم تو ؟...
دستم رو توي دست دراز شده اش گذاشتم 
-ثمره..... ثمره انتظار

فصل سیزدهم 
اولين ضربان 
با اذرنوش ومادرش سريع دوست شدم .وخيلي زودتر ازاون چيزي که فکرشو ميکردم جاافتادم
خوبيش اين بود که لازم نبود وسايل خونه بگيرم يا دل نگرون خورد وخوراکم باشم ....
مادر اذرنوش يه پارچه خانوم بود.... يه زن فوق العاده ....اما تاحدي سخت گير ...دوست داشت به همه چي نظارت داشته باشه
بااينکه قلبش درد ميکرد ولي سعي داشت همهءکارهاي خونه رو خودش انجام بده
خدا خيرشون بده اگه نبودن ....نميدونستم بايد چي کار کنم ...
کلا چهل تومن پول داشتم...... ده تومنش رو به خاطر پول پيش دادم به اذرنوش ......
اينجوري نه اونها کرايه ميدادن نه من ....بقيش رو هم يه حساب باز کردم وقرار داد پنج ساله بستم ....
ماه اول تمام مدت تهوع داشتم ....غذا از گلوم پائين نرفته..... بالا ميارودم...... تو عرض يه ماه دو کيلو کم کردم
اخر سر هم به زور عزيز جون..... مامان اذرنوش رفتم دکتر...
ازم موعد اخرين عادتم رو پرسيد ....قد ووزنم رو اندازه گرفت وبعد هم بهم گفت دراز بکشم روي تخت ...
نميدونستم اين کارها براي چيه ....مگه چند سالم بود..... يا چند تا بچه داشتم که بدونم ؟
چادرم رو باز کرد وروي شکمم رو کنار زد.... بعد هم يه خمير ...مثل يه مايع بي رنگِ خنک ....ريخت روي شکمم ...
با تعجب به دستهاي خانوم دکتر نگاه ميکردم ....ميخواد چي کار کنه؟نکنه خطرناک باشه؟ ....
يه چيزي مثل يه ميکروفون خيلي کوچيک رو توي دستهاش گرفت ...دستگاه رو روشن کرد وميکروفون رو گذاشت روي شکمم ....
قل قلکم اومد... اول يه صداي بلند ...ميکروفون رو چرخوند.... يکم بالا... يکم پائين ....
تا اينکه ...
توپ توپ ...توپ توپ ...توپ توپ....خنديد وگفت 
-اينم صداي قلب بچت .... قوی ومحکم ....
موهاي تنم سيخ شد و نگاهم باروني ...اين صداي قلب بچهءمنه؟ خدايا شکرت ....صد هزار مرتبه شکرت ...
(اين چيزي که نوشتم عين واقعيته واين رو هم بگم که يکي از بهترين لحظه هاي عمر من وهمهءمادرهاست )
با يه لب خندون وقلب اميدوار ويه مشت ويتامين وکلي ازمايش برگشتم خونه 
اونقدر اين احساس خوش ايند بود که براي وقت بعدي لحظه شماري ميکردم .........
روزي که براي سونوگرافي رفته بودم رو يادم نميره ....
اولين باري که با دست يه تودهءتيره رو نشونم داد تازه به عظمت خدا پي بردم واشک توي چشمام نشست ...
اين بچهءمن بود... بچه ءمن وميثاق ....بچه اي که اگر چه نتيجهءيه رابطهءناپاک بود .... ولي وجود داشت وهرروز بزرگتر ميشد ....
بهم گفت همه چيزش سالمه.... دستشو بهم نشون داد.... پا ها شو...... ومن مثل ابر بهار گريه کردم 
خدايا شکرت.... من واقعا دارم مادر ميشم ....يه بچه از پوست وگوشت خودم ....يه بچه براي خودم که ميتونم باهاش حرف بزنم ....بازي کنم و....زندگيشو بسازم ............
خدايا ممنونم ....من خوشبختم .... واقعا با اين بچه خوشبختم ....

فصل چهاردهم
مرد همسايه
ماه دوم رو باکلي خوشحالي وقلبي پر اميدو دنيايي زيبا شروع کردم ....ولي دنيا هميشه همين جور نيست ونميمونه .....
صاحبخونه فهميده بود که من هم دارم با اذرنوش زندگي ميکنم و همين باعث طوفان شد ....
جايي که ما ساکنش بوديم يه خونهءنيمه قديمي بود که شامل سه طبقه ميشد ....
طبقهءاول مال صاحب خونه بود..... صاحبخونه اي که قول ميدم تو طول زندگيتون حاضر نباشيد حتي يک بار هم ريخت اين مرد رو ببينيد ...
طبقهءدوم ما وطبقهءسوم ........يه مرد مجرد ومتاسفانه هيز....
اونقدر هيز که حتي از يه فرسخي هم ميتونستم تشخيص بدم که داره تمام جون منو ديد ميزنه ....
ازهمون وقتي که از خونه زدم بيرون چادر سر ميکردم..... امن تر بود وراحت تر... ولي بازهم خطر وجود داشت ....
صاحبخونه فهميد که من يه زن بي شوهرم وهمين باعث شد تا خبر به گوش طبقهءبالايي هم برسه وازهمون جا بود که من فهميدم ... نه
.....متاسفانه هواي بيرون از خونه هميشه مسموم تر از خونست ....
اونجابود که فهميدم وقتي يه نفر گرگ باشه ميدره ......
فرقي هم براش نداره که اون شکار.... يه زنه... يا یه دختر.... يا يه زن حامله ....
تازه دوماه ونيمم بود که مزاحمت هاي اقاي همسايه شروع شد ....
چپ وراست پشت در خونه بود ...عزيز جون حال ندار بود ومنم مدام درحال عق زدن
ولي مرتيکه بي شرف به خيال خودش يه خر مفت پيدا کرده بود و ول کن معامله هم نبود ....
اخه از کدوم مصيبتم بگم که يکي دوتا نبود....
تا دم در پيداش ميشد.... صاحبخونه هم سرک ميکشيد ....
خوب شما بگيد.... تقصير من اين وسط چي بودکه يارو هيز بود ونفهم وبي شرف ؟
کم کم اوقدر تابلو وخفن مزاحم ميشد که صداي اقاي صاحبخونه رو دراورده بود وبدي اش هم اين بود که تمام اينهارو از چشم من ميديد ....
کارخدا رو ميبيني مرده بيست وچهار ساعته دم خونهءما پَلاس بود .....اونوقت فکر ميکرد اين منم که دارم مدام بهش نخ ميدم ....
تا اينکه خوب يادمه اخرهاي ارديبهشت بود ..... پانزده هفته بودم و ويارم همچنان ادامه داشت ...
اره اخرهاي ارديبهشت بود واون چيزي که نبايد بشه شد ....
ساعت شش عصر بود وآذرنوش ومادرش رفته بودن پيش دکتر قلب .... اف اف رو زدن ...
ايفون خراب بود ودم دماي اومدن اذرنوش ...
در وباز کردم وخوش خوشان وزمزمه کنان شروع کردم به ريختن چايي... تا سه تايي با هم بخوريم ...
صداي تقهءدر اومد ...
-آذري اومدي ؟....سلام عزيز ...
جوابي نيومد ....
-عزيز ؟...آذرنوش ؟....
بازهم سکوت ....
دستم روي دستگيرهءقوري ثابت شد ....چشمهام رو ريز کردم ...مطمئن بودم که صداي تقهءدر رو شنيدم ...
-آذردکتر چي گفت ؟
-.....
ريتم قلبم تند شده بود ...يعني کي تو خونست ؟...
يه حسي بهم ميگفت يه نفر داره ديدم ميزنه وبا توجه به سابقه ءخراب مرد همسايه يه اضطراب بد تو وجودم نشست ....
همون جور که پشتم به در بود.... چشمهام رو چرخوندم ....
يکي اينجاست .....اينو از بوي سيگارش که دقيقا مثل مرد همسايه بود تشخيص دادم ...
نگاهم به کشوي کابينت افتاد که پراز قاشق و....چنگال و...کاردو... چاقو بود ...
دستم رو از دستگيره جدا کردم ...کشو رو اروم کشيدم بيرون ....
همزمان با لمس دستهءچاقو ....دستي روي دهنم نشست .......ومن هم چاقو رو با قدرت روي دست کشيدم
صداي اخ همسايه باعث شد با چشمهايي دريده به سمتش برگردم ......
تمام دستش از مچ تا روي انگشتاش پرازخون بود ....انگارکه شاهرگشو زدي
مرد همسايه هم ناله ميکرد ....هم فحش ميداد....اونم چه الفاظي... فحشهايي ناموسي ...قشنگگگگگگگ ..مادرو خواهرو همه کسم رو مورد عنايت قرار داد.... ولي من ....
انگار نه انگار..... ماموريتم رو درست انجام داده بودم ....ماموريت نجات جون خودم وبچهءتوي شکمم ...
پوزخندي زدم وبا نوک چاقو بهش اشاره کردم ...
-چيه ؟درد ميکنه ؟فکر کردي تنهام ؟بدون پشت وپناه؟يه زن بي کس و....يه خونهءخالي و....برم يه حالي ببرم که دم غنيمته ...هان؟....فکر کردي اونقدر پپه ام که بزارم هر گوهی که خواستی بخوری ؟
دوباره با سر چاقو بهش اشاره کردم 
-گمشو گورتو از خونم گم کن ....تا خودم با همين چاقو ساطوريت نکردم ....
خون همچنان جاري بود..... ولي اه ونالهءمرد همسايه جاشو به يه لبخند شيطاني داد...
-نه خوشم اومد ...فکر ميکردم بي عرضه تر از اين حرفها باشي ...بهت نمي يومد به خواهي خط خطي ام کني ...
ولي فکر ميکني با اون چاقوي زپرتي ميتوني از پس من بر بيايي؟
بزار ش کنار بچه ....تو هنوز دهنت بوي شير ميده ....بزارش کنار تا دوکلوم با هم اختلاط کنيم ....من که ميدونم وضع وحالت چيه.... براي من اداي خواهرهاي حزب الهي رو در نيار ...جوجه ...
من يه مرد تنهام... تو هم که اقا بالاسر نداري وحال وروزت معلومه ... چرا اين لحظه هايي رو که ميتونيم کنارهم خوش بگذرونيم رو بهم تلخ کنيم ....بزار کنار اون چاقورو تا قشنگ باهم حرف بزنيم ....
صورتم از شنيدن حرفهاش تو هم مچاله شد...... واقعا اين قدر تابلو بودم که فکر ميکرد ميتونه ازم سواري بگيره ؟
پوزخندي زدم وگفتم 
-توي بي شرفت.... لياقت تفِ توي صورتت رو هم نداري ...به توهم ميگن مرد ؟
حيوون تراز تو خودتي که ميخواي يه زن حامله رو خفت کني ...
شرم نميکني ؟واقعا تو ادمي ؟
همين الان بزن به چا ک تا خر نشدم ونزدم اون يکي دستت رو هم ناقص کردم ...
لبخندش جمع شد وبا لحن ارومي گفت ...
-ثمره من ....
سر چاقو رو به سمت چشمش بردم تو اون لحظه امادگي اينو داشتم که جفت چشمهاشو از کاسه در بيارم ...
-دفعهءاخرکه اسم منو به زبون ميياري ...چون دفعهءبعد اين چاقو رو تا دسته تو اون چشمهاي کورشدت فرو ميکنم ...تا ديگه منو نبيني ونگي ثمره ...گمشو بيرون.... اون ممه رو لولو برد ...که بزارم نوک انگشتت بهم بخوره....
همزمان با حرکت چاقو سرش رفت عقب ...من مونده بودم واقعا با چه جراتي وبا چه رويي به خودش اجازه داده بود پاشو تو خونهءما بزاره ...
-اوي اوي.... اروم.... ميزني ناکارم ميکني ...اروم باش... من اصلا ميرم ويه روز ديگه باهات حرف ميزنم ...تو هم فکراتو کن ....
با پشت انگشت خونيش بينيش رو خاروند وحالم رو بد کرد ...
-تا اونجايي که من شنيدم اگه تو حامله باشي واينجور که از ظواهر مشخصه بچت کوچيک باشه.... ميتوني رابطه داشته باشي ....من ميرم وتو قشنگ فکراتو کن.... ميدونم که دختر فراري هستي وباباي اون بچه هم گم وگور شده ودست تنها موندي ...
فکراتو کن خودم بهت ميرسم... عزيز که حال نداره وکسي کاري به کار تو نداره ....خونهءبالا هم خالي مونده... صاحبخونه هم که نميفهمه ...ميتونيم راحت باهم خوش بگذرونيم ...
عصباني شدم وامپرم رفت رو صد ...
چي داشت ميگفت اين مردک ؟خوش بگذرونيم ؟...کييييي ؟منننننن ؟با بچهءتوي شکمم؟با اسم توي شناسنامم؟اين نفهم چه فکري با خودش کرده؟
-ببين آشغال ...راجع به من يه نفر..... اشتباه کردي ....من شوهر دارم...باباي بچمم ده تاي تورو يه تنه حريفه ...
اگه ماموريت نبود تو حتي جرات نداشتي از ده فرسخي من رد بشي.... چه برسه تو روزروشن بياي توخونمو بخواي به حريم من تجاوز کني ...
اون کسي که تو فکرشو ميکني من نيستم ...حالام از خونهءمن گمشو بيرون ...تا دادو قال نکردم وهمسايه هارو نريختم بيرون ...هريييييي...
دستهاشو به حالت تسليم بالا بردو همزمان عقب گرد کرد ...
-باشه مثل اينکه امروز واقعا اتيشي هستي ...
يه نگاه به دستش که حالا خون روش خشک شده بود انداخت وگفت ...
-نوچ ..... امروز روز شانس من نيست ولي وقت زياده .....حالا حالاها باهات کاردارم ...
دوباره با چاقو به سمتش رفتم ...
-دفعهءبعد که خواستي همچين گوهي بخوري اول اشهدتو بخون بعد بيا سراغ من ...
چون من نشونه گيريم افتضاحه ....ممکنه اين دفعه به جاي دستت بزنم تو شکمت يا يه وجب زير شکمت که تا اخر عمردور و ورِ اين کارا نپلکي ... من اينکاره نيستم دور من يکي رو خط بکش
هزره ءهرجايي تو خيابون فت وفراووونه برو سراغ يکي از اونها ....همه نوع سرويسي هم بهت ميدن
.حالا شرّوکم کن تا خر نشدم وچاقورو تو اون چشم هيزت فرو نکر دم ....
پاشو که از در گذاشت بيرون درو پشت سرش کوبيدم ...
تکيه دادم به در ودستم رو گذاشتم رو قفسهءسينم ...سينم سنگين شده بود ونفسم يه درميون مييومد ...
بغض گلومو فشرد وچشمام خيس شد ...
ترس... دلهره.....نگراني از سرنوشتم ...ودراخر مزهءتلخ وبرندهءتنهايي وجودم رومچاله کرد ...
خدايا اين چه سرنوشتيه که من دارم؟
نگاهم رو بالا اوردم.... بالاتر... بالاتر... تارسيدم به سقف ... واقعا اگه حواسم نبود...اگه دوباره بهم تجاوز ميشد ...اگه ...
اشکام چکيد ...تنم لرزيد ...خودمو بغل کردم وسرمو تو سينم گرفتم وبغضم ترکيد ...
خدايا چقدر تنهام.... چقدر خستم ...بي پناهم ....با يه بچه توي شکم ..بايد چي کار کنم؟
کاش ميثاق بود ...کاش اين اشغال ميثاق رو ميديد تا ببينم بازهم جرات يه نگاه چپ رو داره ؟
کاش ميثاق پوزهءاين کثافت رو مثل مزاحم هاي ديگه له ميکرد...
اسم ميثا ق ذهنم رو رنگي کرد ..شب دهم بهمن ...شب فاجعه و پايان من ...شب به وجود اومدن اين بچه ...
بعد از دوماه که از فرار کردنم ميگذشت داشتم اعترام ميکردم که مثل سگ پشيمونم ...
زندگي تو دنياي واقعي خيلي سخت تر از اون چيزي بود که فکرشو ميکردم ...من يه تنه با يه بچه .....واقعا نميتونستم از پسش بر بيام ....
فکر ايندهءاين بچه آشفتم کرد ..
خدايا با اين بچهءبي پدر چه کنم ؟اين بچه که هنوز نيومده تمام بار مسئوليتش رودوشم سنگيني ميکنه..... بچه اي که حتي پدرش هم حاضر نيست وجودشو قبول کنه ...
ايندهءاين بچه چي ميشه ؟بي شناسنامه؟ ....بي پدر؟ ...بي حامي ؟...بي پول ؟
خدايا من تنهام... بايد به کي پناه ببرم تا منو از شر امسال اين مردک نجات بده؟
بعد از دوماه تازه داشتم جاي خالي ميثاق رو حس ميکردم ...تازه داشتم ميفهميدم اون همه ترس ونگرانيش براي چيه ....تازه داشتم ميفهميدم وقتي که کسي مزاحمم ميشد اون تا ته ماجرا رو ميخوند واز ترس همچين اتفاقاتي بهم گير ميداد ...
نميدونم چرا بعد از دوماه دوري الان به فکرش افتادم 
با خودم که اين حرفها رو نداشتم ميثاق خيلي بهم بد کرد.... ولي من مقصر بودم واولين جرقه رو من زدم ...
ميثاق بهم تجاوز کرد ولي من با فرارم اشتباهي بيشتر از اشتباه اون مرتکب شدم ...
نبايد خونه رو ترک ميکردم ...ميثاق بد..... ولي من چرا خر شدم واز خونه زدم بيرون ؟....
حالا چي به سر اين بچه ميياد ؟...
ايندهءاين بچه خواب رو از چشمهام گرفته بود... تازه هيجده سال داشتم واول راه بودم...... اين بچهءچند ماهه رو کجاي دلم ميذاشتم ؟...
من حتي از پس خودمم بر نمياومدم اونوقت ميخواستم چه جوري براي اين بچه مادري کنم ....
دوباره اشکم چکيد... خدايا چرا عقل رو ازم گرفتي تا اون روز قدم جلو بزارم وبرم پيش دوست متين ؟
اخه اين کنجکاوي احمقانه چي بود که باعث شد حالا با اين بچه به دور از خونه وزندگيم.... بدون تکيه گاه.... دل نگرون ...کثافتهايي مثل مرد همسايه باشم ....
من وميثاق هر دو بهم بد کرديم..... خطاي کار من کمتر از ميثاق نبود ...
نميدونم چرا فرار کردم ....من که داشتم زنش ميشدم ....ديگه درد م چي بود؟ ....چرا نتونستم ببخشمش ؟.....
خودم ميدونم ...کارش خيلي بد بود.... اونقدر بد که هر لحظه اش هنوز که هنوزه تو ذهنمه وازارم ميده
ولي مقصر خودم بودم.... ميثاق اينکاره نبود... اگه قرار بود بلايي سرم بياره... زودتر از اين ها دست به کار ميشد 
من که ميدونستم خط قرمزو محدودم رابطه نداشتن با هرنوع جنس مذکري هست ....پس چرا دنبال دلم رو گرفتم وبا دوست متين قرار گذاشتم؟
اصلا چرا به ميثاق نگفتم؟ .....خدايا چقدر پشيمونم ....براي من.... مني که ايندم تباه شده ....دیگه راه برگشتي وجود نداره....
مرد همسايه حق داره.... من يه دختر فراري هستم که تفاوتم با بقيهءدخترها اين که ....پول دارم و اندکي شانس ...وگرنه معلوم نبود بدون پول الان تو کدوم خراب شده اي سر به بالين کي ميذاشتم ....
اخ ميثاق.... ميثاق کاش اين کارو نميکردي .....
کاش برام ارزش قائل ميشدي..... کاش حسادت کورت نميکرد تا من اين طورالاخون والاخون نميشدم وبا اين بچه در به درِ اين تهرونِ شلوغ وبي در وپيکر ....
تازه ميفهميدم که ميثاق هميشه بود... هميشه مراقبم بودواز م حمايت ميکرد ..
هنوز که هنوزه خودمم نميدونم که از کي شروع کردم به لجبازي ...از کي باهاش چپ افتادم ...از کي رابطه ام رو باهاش خراب کردم ...
ياد بچگي هام لبخند رو به لبم اورد واشک چشمم رو سرازير کرد ...
همون موقع هائيکه تنها دوست وهم بازيم ميثاق بود ...همون موقعي که نميذاشت حتي خم به ابرو بيارم ..همون روزهاي سر شار از خوشي ودل هاي نازک وبدون غم ....
===============
از فرداي اون روز کارمن درست وحسابي در اومد ...
مرتيکه پدر سوختهءهيز ديگه علنا مزاحمم ميشد وتهديدم ميکرد ...
وقتهايي که اذرنوش يا عزيز نبودن جرات نداشتم جيک بزنم ..خودمو تو کمد ديوراي قائم ميکردم واز ترس به خودم ميلرزيدم .....
مدام گوشم به در بود وصداي قدم ها ....
از قصد مييومد ودم در رژه ميرفت ...يه وقتهايي از اينکه صاحب خونه بود ونميتونست کاري از پيش ببره خدا رو شکر ميکردم....
اين مردي که من ديده بودم نامردتر از اين حرفها بود که بخواد به يه زن حامله رحم کنه 
اين جور وقتها بيشتراز هر زمان ديگه اي جاي خالي يه پناه ....يه پشتيبان.... ازارم ميداد ...
من يه زن بودم... يه جنس لطيف ...و متاسفانه ضعيف ...در افتادن با گرگهاي جامعه کار من نبود ...
کار من لم دادن تو سايهء تکيه گاهم بود که متاسفانه با کار بچه گانم خودمو از داشتن همچين چيزي محروم کرده بودم ...
يه وقتهايي وسوسه ميشدم تا برگردم خونه ....ولي يه چيزي توي وجودم نهيب ميزد ...
ميدونستم با وجود ميثاق وبدتر از اون بابا .....جايي براي من توي اون خونه وجود نداره ....
بعد از دوهفته استرس رسما از خواب وخوراک افتاده بودم ...ترس از اينکه شبي.... نصفه شبي بياد سراغم و ....خِفتم کنه و....يه بلايي سر خودمو بچه ام بياره مثل خوره روحم رو ميخورد ...
ويار داشتم ...تنها بودم ...غم خوار نداشتم ...افسرده بودم ..حالا هم اين کابوس دست از سرم برنميداشت ...
به جاي اينکه وزن اضافه کنم هر روز کمتر وبي حال تر ميشدم ...
انگار نه انگار که يه زن حاملم ...
از يه طرف ميخواستم به اذر نوش وعزيز بگم ولي از اون طرف ميديدم که اونقدر خودشون مشکلات دارن که دلم نمي ياد يه معضل ديگه به مصيبتهاشون اضافه کنم 
در ضمن ...گيرم که بهشون هم ميگفتم.... اگه ديدشون بهم عوض ميشد وفکر ميکردن خودم کرم دارم چي ؟
اگه بعد از چند وقت بيرونم ميکردن ......میگفتن ما زن هرزه نگه نميداريم چي ؟
نه نميتونستم اين ريسک وکنم.... هيچ کس از دردسر خوشش نميياد اذرنوش ومادرش هم مثل بقيه ءادمها بودن ....
مطمئنا از اينکه بشنون مرد همسايه بيست وچهار ساعته داره کشيک اين خونه رو ميکشه خوشحال نميشدن ....
عزيز جون مثل همهءمادرها با حس ششمش يه چيزهايي بو برده بود
مخصوصا که میدید مرد همسايه يه چيزيش ميشه ... ولي حتي فکرش رو هم نميکرد کار ما به اين جا رسيده باشه ....
که اون بيادو بي پرده خواستش رو بگه ومن هم با چاقو پشت دستش رو زخمي کرده باشم...

هفتهءهيجدهم رو درحالي شروع کردم که ترس و وحشت توي تک تک سلولهاي بدنم جا خوش کرده بود ...
ويارم کمتر شده بود وحالا ميتونستم يه خورشت بادمجون مَشت بزنم تو رگ ...
شکمم تا حدي برجسته شده بود ولي هنوز از زير چادر کسي نميتونست حدس بزنه که حاملم ...
مزاحمت ها ادامه داشت مخصوصا که ميديد راه به جايي ندارم وشوهر سوريمم پيداش نميشه ...
تنها خودم بودم که بايد مراقب بچهءتوي شکمم مي بودم ...يه وقتهايي از خداي بالا سر خودم ميخواستم بهم کمک کنه تا بتونم اين بچه رو سالم به دنيا بيارم ....
تمام فکرم همين بود.... لمس ودراغوش گرفتن بچهءتوي شکمم ...
هرچند با اين همه حرص وجوشي که من ميخوردم نگراني از سلامتيش هم به نگراني هاي ديگم اضافه شده بود ...
خرج ومخارجي نداشتم ولي هزينهءآزمايش هاي چکاب وغربالگري صد هزار تومني وقند خون حاملگي وچه وچه وچه اونقدر سر سام اوربود که نگران سرمايه ام شده بودم ...
فصل پانزدهم 
روز فراموش نشدنی من
توي تقويم نوشتم نوزدهءخرداد روز فراموش نشدني من ...
اولين حرکت بچم يه چيزي مثل حباب یا يه چيزي مثل حرکت موجي بود....اونقدر اين حس شيرينه که دستم رو روي شکمم گذاشتم وچشمهامو بستم وازته دل شکر خدا رو به جاي اوردم ...
قه قه زدم 
-عزيز عزيز داره حرکت ميکنه ...دارم احساسش ميکنم ...عزيز ....بچم داره تکون ميخوره ....بچه ءمن ....بچهء....
اشکام باريد ....خدايا ممنونم ...خدايا مرسي بابت اين حال بي نهايت قشنگ ...
اونقدر شيرين واون قدر قشنگ که ارزو ميکنم ...تمام دختران وزنان کرهءزمين اين حس رو تجربه کنن ..
از اون روز به بعد سعي کردم کمتر فکر وخيال کنم وکمتر حرص بخورم وبيشتر به فکر سلامتي بچم باشم ... حس ديگه اي پيدا کرده بودم ...حس مسئوليت ....حس بزرگي ...حس مادري ...
مدام هوس چيزهاي ترش ميکردم ....مدام تو چرت بودم وميخوابيدم ...بااينکه ترس از اقاي همسايه ادامه داشت ولي عزيز به هواي اينکه خيلي رنجور وبي حال بودم بيشتر هوامو داشت وکمتر تنهام ميذاشت ...
وارد پنجمين ماهم شده بودم که رفتم دکتر
برام سونوگرافي چهار بعدي نوشت ...اصلا نميدونستم چي هست ...
اين دومين سونوگرافيم بود وکلي ذوق داشتم تا دوباره اون تودهءتيره رو ببينم همون توده اي که به قول دکتر دست وپا داشت ومن هيچي از اون همه سياهي حاليم نشده بود ...
دکتر مايع سونوگرافي رو روي شکمم ريخت ...مور مورم شد ...دستگاه رو گذاشت روي شکمم چند تا دکمه وتصاوير مبهم مانيتورو....
بعد ازچند لحظه ...
خداي من عظمتت رو شکر ...اين بچهءمنه؟ ...
تصوير کهربايي يه بچه با چشمهايي بسته که مثل يه جنين تو خودش جمع شده بود ..
انگار که توي يه حباب بودو روي بدنش پراز لکه هاي تيره پوشونده بود ...يه بچه مثل نوزاد ....
خدايا ده تا انگشتشو ...پاهاش ... سرش ... ...يه دستش رو گذاشته بود روي صورتش وخواب بود .....درست مثل يه ادم بزرگ 
دکتر دستگاه رو تکون دادو بچه هم حرکت کرد ودستش از روي صورتش رفت کنار ....
چهرهءميثاق جلوي روم ظاهر شد ...صورتش مثل ميثاق بود ...چشمهام به اشک نشست ...
ميثاق.... تو واقعا ميخواستي اين بچه رو ....بچه اي که تا اين حد بهت شباهت داره رو بکشي ؟....
ميخواستي با چند تا امپول و يه مشت اسکناس اين موجود زيباي خلقت رو نابود کني ؟
حالا بيا ببين خدا چي کرده؟ يه انسان شبيه به تو .....شبيه به صورت تو ....مثل تو...خلق کرده ...
خدايا تو هنرمندترين افرينندهءدنيايي ....
صداي دکتر منو به خودم اورد...اشکايي که جلوي ديدم رو گرفته بود وکنار زدم و.....زل زدم به فتوکپي ميثاق ...
داشت دست وپاهاشو نشونم ميداد 
-اين پنج تا انگشتِ پاش.... اينم دست ومچ وبازوشو....اينم از رون پاهاش ....
تصوير رو برعکس کرد و چرخوند ....بچهءتوي مانيتور چرخيد وپشتش رو به من کرد ....خنديدم ...بچم پشت و رو شده بود ....
-اين هم از ستون فقراتش ....ميبيني اين مهره هاي گردنش.... اين هم مهره هاي کمرش ......
دوباره چند تا دکمه وچرخش بچه ام...
تصوير واورد پائين ...پائين تر... بازهم پائين تر... تارسيد به پاهاش ....
-اين هم پاهاش ...مبارکه خانوم بچه تون دختره ...
اشکام دوباره چکيد... دختر من... دختر قشنگ وزيباي من... دختري شبيه به ميثاق ....دختر من ووميثاق ...
موهاي تنم سيخ شد ...حالا ديگه يه دختر داشتم ....من صاحب يه دختر بودم از گوشت وپوست وخون خودم ...هم خون ِخودم ومتاسفانه هم خون ميثاق ....ميثاقي که پدر اين بچه بود ولي در عين شقاوت ميخواست بچشو بکشه ....
حالا کجايي ميثاق که بفهمي بچت دختره؟ دختره پنج ماهءمن وتو.... دختر ما ....
با چشمهايي گريون ولبي پر از خنده از مطب زدم بيرون ....
اولين کاري که کردم رفتم يه سيسموني فروشي واز بزرگ تا کوچيک براش لباس خريدم ....
اصلا نميدونستم چي بخرم ولي ميخريدم هر چي که به نظر قشنگ بود ...هر چي که دلم ميخواست روبراي بچه ام ميخريدم ...
با يه جعبه شيريني ويه ماشين پراز لباسهاي رنگاورنگ دخترونه از يه سره گرفته تا زير دکمه دارو دامن وشلوار پيش بندي ولباس چين واچين برگشتم خونه ....
واي عزيز جون اونقدر خوشحال شد که فکر کنم اگه اذرنوش هم بچه دار ميشد اين قدر خوشحال نميشد ....
همون شب نشستم ويه نامهءبلند بالا براي ميثاق نوشتم 
ميدونستم هيچ وقت به دستش نميرسه ولي با اين حال براش نوشتم واونو تو خوشيم شريک کردم 
شايد يه روزي بعد از سالها اين نامه ها رو خوند وتونست درک کنه که چرا فرار کردم ......چرا بچه ام رو نگه داشتم ....چرا نذاشتم بلايي سرش بياره ....
ماه ششم ....
اطاقم پر شده از لباس وکفش وکلاه دخترونه ...
ديگه حتي جاي سوزن انداختن هم نيست ...عصرا لباسارو مرتب ميکنم ..وبراي خودم رويا ميبافم ...رویای زندگي با دختري که هنوز اسم نداره...
ديابت دوران بارداري دارم و هرروز ميرم پياده روي واز هر چيز شيريني محرومم ...
دلم لک زده براي يه دونه شکلات يا يه دونه قند که کنار يه ليوان چايي بفرستم پائين 
عزيز حال نداره آذرنوش گير کارو دوادرمون مادرشه ومن ....يه لبم ميخنده ويه چشمم ميگريه ...
خنده براي بزرگتر شدن دخترم ...عزيز دلم ...که حالا حرکاتش بيشتر شده وتو شکمم داره فوتبال بازي ميکنه ..
ولي گريه براي دل تنگم ...دلم قد دنيا براي مامانم تنگه... براي ثمين ...ميثاق گير واخر سر بابا ...
صبح پنچ شنبه بود که شال وکلا ه کردم ......رفتم سمت خونه 
ثمين ومامان وازدور ديدم که دارن برميگردن ...واي مامان به اندازهءصدا سال پير تر شده بود ثمين با اون چادري که حتي چشمهاشو هم پوشونده بود مثل يه زن چهل ساله ديده ميشد ...
دلم پر ميکشيد برم سمتشون ...يه دلم ميگفت برم ويه دلم ....
نه ...نتونستم ...حتي نتونستم اسمشون رو صدا کنم ..
مدام زمزمه ميکردم
-مامان ....ثمين ...من اين جام .... اينور..... من طاقتش رو ندارم بيام جلوتر وشماها پسم بزنيد ....پس شما ها منو ببينيد وبيايد 
ولي ...ندیدن ..... اونها رفتن ودر پشت سرشون بسته شد ...ودل من اه وفغان رو راه انداخت ...
عصر که برگشتم تا خود صبح يه چشمم اشک بود ويه چشمم خون ...دلم آغوش مامان رو ميخواست ...
همون محبت ......همون دست نوازشي که قبلا ازش فراري بودم .....
من مامانم رو ميخواستم ...ميخواستم سر روي زانوش بزارم ويه دل سير گريه کنم ...
تو ماه هشتم ...دکتر تاريخ زايمانم رو مشخص کرد 
پانزدهم ابان ...حالا يکم بالا وپائين ولي پانزدهم ابان ...تولد دختر گل مامانه ...پيشي ملوسهءمن ...
فصل شانزدهم
زمین خیس 
نميدونم چرا چند روزه که ته دلم شور ميزنه...از اون دلشوره هايي که ميدوني تهش يه اتفاق خيلي ناجور خوابيده ...از همون هايي که روز ده بهمن هم داشتم .....نگاه هاي مر د همسايه رو مخم بود ...هر وقت ميبينمش ..با يه پوزخند نافرم از کنارم رد ميشه وکلي دلشوره رو ميريزه تو جونم ...زخم چاقوي روي دستش به شکل زننده اي رويه بسته ومن هر بار با ديدنش حالم دگرگون ميشه ....اين پوزخندها ...اون نگاههاي خيرهءترسناک ...
خدايا خودت منواز شر اين مرد در امان نگه دار ...ديابت حاملگيم به جاي اينکه بهتر بشه بدتر شده ...دکتر حتي خوردن شير ونون ونشاسته رو هم قدقن کرده ...مدام سبزيجات اب پز ميخورم ويه جوري اموراتم رو ميگذرونم ...ولي بچم سنگينه ودرشته ...وقتي توي شکمم حرکت ميکنه از عالم مادي جدا ميشم و با لبخند به چرخش هاش نگاه ميکنم 
يه وقتهايي دست وپا ميکوبه ويه وقتهايي هم خودشو تويه سمت شکمم گوله ميکنه وسمت ديگه رو مثل يه حفره خالي ميکنه...ومن لبخند ميزنم وباهر حرکتش هزاران هزار بار خدارو به خاطراين حس زيبا شکر ميکنم ...
==========هواداشت سرد ميشد وپياده روي هاي من سخت تر ...
ساعت چهار عصر بود که زدم بيرون... ميخواستم از نور خورشيد نهايت استفاده رو ببرم که ....داشتم از کوچه مياومدم بيرون که يه ماشين بيخ کوچه نگه داشت ...دلشوره توي وجودم قل قل ميجوشيد ...
دوتامرد با عجله پياده شدن ...شستم خبردار شد يه خبرهايي هست ...
مردچنگ انداخت به بازوم ....ولي من زودتر به خودم اومده بودم وشانس با هام همراه بود.....
به خاطر همين چادر توي دستهاي مرد موند ومن به زور از کنار ماشين رد شدم ...خودشون هم فکر نميکردن يه زن حامله بتونه تا اين حد زبل باشه ولي اونها هم بي کار نموندن ودنبالم راه افتادن ...
هم شکمم بزرگ بود هم نفس براي فرار نداشتم ...فقط جيغ ميزدم و کمک ميخواستم ...کوچه که تموم شد پيچيدم تو خيابون که خوردم به يه ماشين ...
ماشين سرعتي نداشت ولي همون هم باعث شد بخورم زمين ....
ريزش اب روروي پاهام احساس کنم ...واي نه ...الان نه ....هنوز وقتش نشده ..هنوز هشت ماهمم کامل نشده ...نه ...الان نه ...بچه يه طرف شکمم گوله شده بود وحرکت نميکرد ...اشکي بود که ميريختم ...حرکت نميکرد ...-خانوم حالتون خوبه ؟...اخه چرا پريديد جلوي ماشين......... خانوم ؟نگاهم به دوتا مرد ماشين سوار بود که سنگيني نگاهي رو حس کردم ...
برگشتم و باچشمهاي اشکيم زل زدم به پشت سرم ....مردهمسايه خنده به لب نظاره گر مرگ کودک من بود ....نامرد کار خودشو کرد ...بچه ام رو کشت ...درد توي کمرم پيچيدوازاين حس توي خودم جمع شدم ...
مردم دورم جمع شدن... انگار نه انگار تا همين چند دقيقهءپيش پرنده تو اين خيابون پر نميزد ...
خانوم ها يه چادر دورم پيچيدن وخوابوندنم تو ماشين ...مرد راننده نگران بود ..ومدام حرف ميزد ...فقط يه چيز برام مهم بود ....بچه ام حرکت نميکرد 
گوله ءسمت چپ شکمم حرکت نميکرد ...نفسم داشت ميرفت ...
احساس ميکردم تمام حجم سينم پراز اب شده وقلبم کند تر ميزنه ...-خانوم ؟...خانوم؟ ...صداها تو هم گره ميخورد وباز ميشد ....محو ومات ...انگار که توي يه حباب شيشه اي اسيرم ومدام در ظرف وبر ميدارن وميزارن ...مثل يه کلاف سردرگم فکرم به هر سمتي ميرفت ...پوزخند مرد همسايه ...دستهايي که چادرم توشون جاموند ...پرايد يشمي که يه خرس قهوه اي از اينه اش اويزون بود ....
واي زمين خيس ...وريه هاي پراز ابم ....يه چيز مثل اژير توي سرم ميچرخيد بچه ام حرکت نداره ....با ضعف دستم رو روي شکمم گذاشتم 
تروخدا تکون بخور... يه لگد... يه چرخش...مثل همون هایی که همیشه میزدی .....
بجنب .... فقط بدونم که زنده اي ...نفسم ....نفسم پر ازآب بود ...با بي حالي گفتم ...-نفس نميتونم بکشم ...کمکم کن ...بچه ام... بچه ام ...صداي مرد نالان شد ...-تروخدا طاقت بيار.... الان ميرسيم ...صداي بوق بود که توي سرم ميچرخيد ...خدايا يعني اين اخر عمر منه؟يا اخر عمر بچه ام ؟
خودمو به تو ميسپرم ....بچه ام.... فقط بچه امو نجات بده ...گذاشتنم روي برانکارد ونالم رو به هوا بردن ...
اکسيژن بهم وصل کردن ولي بازهم نميتونستم نفس بکشم ...دستگاه ضربان قلب روگذاشتن روي شکمم ...نميزد ...خدايادخترم ضربان نداره ...به لباس دکتر چنگ انداختم ...دخترم ...نمرده ....ميدونم نمرده ...منو اروم کرد وبازهم گردش دستگاه روي شکمم ...دخترم... دخترم ...دخ....خواب داشت منو با خودش ميبرد..... بايد صداشو ميشنيدم ولي چشمهام داشت ميرفت... دستم از لباس دکتر جدا شد وخواب....ضربات روي گونه ام دوباره منو بيدار کرد ...-بيداري ؟ميشنوي ؟گوش کن دخترم....بچه ات سالمه ...ميشنوي...نمرده ...سالمه ...سال...شادي رو حس کردم ...خوبه.... خدايا شکر ...حالا ميتوني منو با خودت ببري.... دخترم زنده ميمونه ....بازهم صداها منو از خواب پروند ...چرا نميذاشتن بخوابم ...-ببرينش اطاق عمل سزارينيه ....يه نفر بيخ گوشم گفت ...-ميتوني حرف بزني ؟شماره ...شماره بده ...بايد به خونوادت خبر بديم ....ناخواسته زير لب شمارهءميثاق رو دادم ...اگه قرار بود بميرم ...ترجيح ميدادم دخترم رو دست پدرش بسپارم تا اينکه خودم بمیرم وبچه ام رو ببرن پرورشگاه ...-اسمت چيه ؟-ثمره انتظار ....به باباش زنگ بزنيد... اگه مردم.... باباش.... باباش نگهش داره ...اسمش ميثاق احمديه ...زنگ ...نورمهتابي ها چشمم رو زد... خدايا پس کي اين درد تموم ميشه؟کي ميتونم نفس بکشم ؟
بزار يه بار ديگه ريه هام پراز هوا بشه....خدايا من ميخوام بچه ام رو ببينم ....کاش ميشد ...کاش ....
نورمهتابي رفت ومن رو هم با خودش برد
فصل هفدهم 
شیشه های جدایی
سه روز آزگاره کارم شده چسبيدن به اين شيشه هاي مزخرف و زل زدن به کسي که يه زماني تمام روياهام بوده...
چرا يه زماني؟ ...همين الان هم دين وايمونم ثمره است ....
-ثمره ...بلند شو ديگه ... بلند شو دخترمون رو ببين .... راستي دخترمونو ديدي؟ 
من رفتم ديدمش ...خيلي خوشگله و..عين برگ گل ناز ولطيف ...
مامان ميگه هم شبيه به منه هم شبيه به تو ولي ميگه چون دختره بيشتر شبيه به مامانش ميشه ...
ثمره ؟ثمره جان؟نميخواي چشمهاتو باز کني ؟نميخواي بلند شي واون لولهءضخيم رو از تو دهنت در بياري ؟
ببين دور لبت زخم شده ...بلند شو ثمره ...بلند شو ...
تو اين سه روز فقط غصه خوردم که آخه چرا ...چرا بايد يه همچين بلايي سر ثمرهءمن بياد؟ ....
هرچند اگه اين تصادف نبود.... شايد تا اخر عمر هم دستم به ثمره ودخترم نميرسيد 
ذهنم رفت سمت حرفهاي دکتر ....
مثل اينکه همون روز تصادف کيسهءاب ثمره پاره ميشه البته نه از شدت ضربهءماشين بلکه به خاطر ديابت دوران بارداري ....
ومتاسفانه تمام اب داخل کيسه به جاي اينکه از بدنش خارج بشه.... پمپاژميشه توي ريه وقلبش ...
سه روزه که تو بخش مراقبتهاي ويژه است ويه لولهءضخيم رو توي دهنش کردن تا تمام اين اب رو از قلب وريش ساکشن کنن ....
دخترمم به دنيا اومده ...خدا رو شکر که زندست ....ولي اون هم يه جور ديگه مشکل داره
به خاطر اينکه هنوز کوچيکه ريه اش کامل نشده بود والان تو اِن آي سي يو نگه اش داشتن ....
هرروز کارم اينه که اطاق بين سي سي يو وان اي سي يو رو گز ميکنم وميرم وميام ....
اونقدر کسل ونااميدم که حدي براش نميشه قائل شد ...
مخصوصا که دکتر گفته ثمره بايد هر چه سريعتر به هوش بياد ...
ياد ديروز افتادم ....رفتم پيش دايي واز سير تا پياز ماجرارو گفتم ...ولي دريغ از يه کلمه.... حتي به خودش زحمت نداد يه نوک پا بياد دخترشو ببينه ....
بيچاره زن دايي ..با چشمهايي ملتمسش از من ميخواست که مواظب دختر بزرگش باشم ....
دوباره شرمندگي وعذاب وجدان به سمت قلبم سرازير شد ....اگه ميدونستن کسي که باعث فرار ثمره شده من بودم؟
واي بر من ....از زور شرم نميتونم حتي تو روشون نگاه کنم ....
ديروز با هزار تا اميد رفتم خونهءدايي تا حداقل با خودم بيارمش بيمارستان ....
تاشايد ثمره رو ببينه ودلش به رحم بياد وبزاره دسته کم زن دايي دخترشو ببينه وبالا سرش باشه ولی همین که باهاش حرف زدم فهمیدم این بشر نفوذ ناپذیره .... ..
.نميدونم دايي چه جوري ميتوني تا اين حد سنگ دل باشه ؟مگه خدا چند تا بچه بهش داده که اصلا منکر همچين دختري شده ....
اگه خداي نکرده ....زبونم لال ....ثمره از دست بره چي؟
واقعا تا اخر عمر چه جوري ميتونه با اين داغ کنار بياد ؟
دوباره نگاهم کشيده شد به سمت اون لولهءضخيم ..کاش درش مياوردن ...
کاش ثمره به هوش مي يودمد واون لو له رو از تو حلقش ميکشيد بيرون ...
اين لولهءپلاستيکي واقعا منو اذيت ميکرد چه برسه به ثمره ...
-ميثاق ؟مادر با دکترش حرف زدي ؟
-اره ...
-چي گفت ؟
-فقط گفت دعا کنيد به هوش بياد ....
بغض توي صدام نشست ...
-مامان تو براش دعا کن ...من اونقدر گناهکارم که مطمئنم خدا به هم نگاه هم نميکنه ...
-غصه نخور مادر خدا بزرگه ....فقط دعا کن ثمره بهوش بياد...
نگاهم دوباره برگشت به سمت ثمره ....بيدار شو ثمره اين تنها خواستهءقلبي منه ...فقط بيدار شو ...
قدمهام بي اراده از سي سي يو دورم کرد وبه سمت بخش کودکان راه افتادم ...
انگار که با ديدن دخترم اروم تر ميشدم ....بايد براش شناسنامه هم بگيرم ...دفترچهءبيمه.... واي خدا چقدر کار دارم ...ولي ....
ولي تا وقتي ثمره به هوش نياد وشناسنامشو نداشته باشم ....شميم هم بي شناسنامه ميمونه ...
گان (لباس استريزهءبخش هاي مراقبت هاي ويژه)پوشيدم ورفتم بالا سرش 
خدا روشکر که تو اين بخش از اون همه شيشه ودوري خبري نبود وميتونستم نوازشش کنم ....
خدا براي هيچ کس نياره ...درد اولاد کمر شکنه ...
بچه ام خواب بود ولي سينش اروم تکون ميخورد ونشون ميداد که هنوز زندست ...با انگشت سبابم پشت دست کوچيکش رو نوازش کردم ...نرم ولطيف بود ...
خدايا کي ميشد از اين بيمارستان منحوس نجات پيدا کنيم ؟...
نگاهم رو از دستهاي کوچيکش که پراز سوراخهاي قرمز بود گرفتم ورفتم پائين تر ولي نه ....
دلشو ندارم به اون انژوکت بزرگ که توي مچ پاش فرو کردن نگاه کنم ...
بيچاره دخترم اونقدر به رگهاش سرم زدن وبدنش رو سوراخ سوراخ کردن که مجبور شدن براي سرم يه انژوکت هم تو پاش بزارن ....
دوباره نگاهم روبالا اوردم ...
شميم ...دخترم ...بابايي ...صدامو ميشنوي ؟خوبي بابا ؟فکر کنم امروز رنگ وروت بهتره ....
حال مامانتم خوبه ...بهش گفتم زود خوب شه تا بياد پيش تو وباهم بغلت کنيم واز اين جا بريم ...
اشک توي چشمام نشست ...جاي سرنگ رو نوازش کردم ...
اي بشکنه دستشون که دستهاي دخترم رو سوراخ سوراخ کردن
خودم دعواشون ميکنم تا ديگه بهت امپول نزنن ...
ميبرمت از اينجا .....بزار خوب شي.... با مامان ورت ميدارم وميبرمت ....
ديگه نميزارم تنها باشيد..... بي پناه وبي کس ...خودم ميشم سايهءسرتون ...
فقط بزار خوب بشي ومامان چشمهاشو باز کنه ....قول ميدم ديگه نزارم بهت امپول بزنن 
اشک ِگوشهءچشمم رو گرفتم ...ثمره خوب شو ....دخترم بهت نياز داره ...تو مادرشي تو بايد بغلش کني ...بهش شير بدي....پس بيدار شو ...
از پرستار حالشو پرسيدم وبرگشتم سي سي يو ...
-ميثاق حال شميم خوب بود ؟
-نميدونم مامان فکر کنم بهتره ...
انگشتهاي مامان با استرس تو هم گره خورد ....وباز شد ....انگار که يه خبري باشه ....ذهنم رفت سمت ثمره ...نکنه بلايي سرش اومده باشه؟
-مامان چي شده ؟
حلقهءدستهاش از هم باز شد وبه سمت روسريش رفت ...موهاي نامرئي که اصلا نميدونستم وجود داره يا نه رو کنار زد وگفت ...
-يه سوال بپرسم راستشو بهم ميگي ؟
باسر فقط اشاره کردم ....دلم داشت به شور ميفتاد نکنه بلايي ...
-ميثاق اين بچه ...
نفسمو دادم بيرون ...خداروشکر ربطي به سلامتي ثمر ه نداشت... ولي همون چيزي که منو ميترسوند داشت اتفاق ميفتاد ...
-اين بچه.... منظورم اينه که دکتر ميگفت هشت ماهه به دنيا اومده ...يعني اگه دکتر هم نميگفت من با وجود دو تا بچه واين همه سال تجربه بچهءنارس وبالغ رو ميشناسم ...
ولي مشکل اينجاست که شما همش شيش ماه و نيمه که ازدواج کرديد ...
روسريش رو ول کرد ودستهاشو دوباره تو هم گره کرد ديگه نذاشتم ادامه بده ...
-اره مامان اين بچه نتيجهءهمون گناه منه ...
صدام مثل يه ربات سردو خالي از حس بود ...
-پس ثمره به خاطر همين فرار کرد ؟
فقط با سر تائيد کردم حرفي براي دفاع از خودم نداشتم ...
-پس چرا بهم نگفتي؟چرا به هيچ کس نگفتي ؟فکر نکردي اگه ثمره به زندائيت ميگفت يا اصلا اگه دائيت مييومد وميفهميد که اين بچه چند وقتشه اون وقت چه اَنگ هايي به ثمره ءبيچاره ميچسبيد ....
ميدوني اگه دائيت شک ميکرد که ثمره پاک نيست سرشو گوش تا گوش ميبريد وميزاشت لب جوب ...
واي خدا منو ببخش ....چقدر گناه اين دختر رو شستم با خودم ميگفتم ببين دختره چه جوري پسرم رو زابه راه کرده واز کار وزندگي انداخته
ولي حالا ميبينم که اين شازده پسر خودم بوده که دختر مردم رو از خونه وزندگيش فراري داده ...
-اقاي احمدي مريضتون به هوش اومده

...
ادامه دارد..

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار
    آمار سایت
  • کل مطالب : 198
  • کل نظرات : 122
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 206
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 109
  • بازدید امروز : 114
  • باردید دیروز : 192
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 583
  • بازدید ماه : 1,355
  • بازدید سال : 7,606
  • بازدید کلی : 516,458
  • کدهای اختصاصی