loading...
رمان ما
hobab بازدید : 373 شنبه 15 شهریور 1393 نظرات (0)

سیاوش:تو مسیر همش داشتم به این فکر میکردم که قرار امشب چطوری بگذره آخه اصلا حوصله دخترای لوس فامیل رو نداشتم مخصوصا اینکه جشن امشب مختلت و باعث میشه من بیشتر شاهد لوس بازیاشون باشم اگه به خاطر عمه نبود اصلا نمیومدم وارد پارکینگ تالار میشم و بعد از پیاده شدن سبد گلی که خریدم رو برمیدارم و به سمت سالن حرکت میکنم تو راه چندتا از دخترای خواهر داماد رو میبینم که مثل شب عقد به خودشون رسیدن البته دیگه کلا قابل شناسایی نیستن آخه که تو جشن عقد من چقدر از دست این دختره نازی خواهر بزرگه داماد حرص خوردم اومده میگه افتاخار یه دور رقص رو میدین میگم نه میگه آره خب حق دارین منم حوصلش رو ندارم میخوایین بریم تو حیاط قدم بزنیم بازم میگم نه که بی تعارف اومد نشست بغل دستم و یه نیم ساعتی مخم رو خورد که دیگه داشتم عصبانی میشدم و نزدیکهای انفجار بودم که عمه به دادم رسید وگرنه میزدم جلو مردم لهش میکردم دختره لوس، افاده ای، پررررررررررررررررررررو

از در که رفتم تو اوف نصف بیشتر جونا وسط بودن نمیدونم چرا من همیشه از رقصیدن بدم میومد جلو تر رفتم و بعد از تبریک گفتن به عروس و داماد سبد گل رو دادم دست داماد و رفتم سمت عمه بنده خدا فکر نمیکرد بیام انقدر خوشحال شد از دیدنم که خدا میدونه بعد از یه روبوسی حسابی رفتم کنار مامان اینا نشستم داشتم میوه میخوردم که چششم افتاد به در ورودی....

رویا:تازه وارد سالن شدیم که عمه دیدمون با خوشرویی بسمتمون اومد بعد از احوال پرسی کلی ازم تعریف کرد که چقدر بزرگ و ناز شد خخخخخخخخخخ انقده ذوق کردم یادم رفت تا همین دودقیقه پیش داشتم از استرس نابود میشدم ،بعد  از اینکه به سمت عروس و داماد رفتیم و تبریک گفتیم عمه بردمون پیشه عمو اینا با با دیدنمون از جا بلند شدن احوال پرسی های معمول شروع شد به محض نشستن نگاه خیره سیاوش رو حس کردم ولی اصلا اهمیتی ندادم دوسه دقیقه که گذشت مانتوم رو درآوردم ولی شالم رو گذاشتم بمونه چون اصلا دوست نداشتم جلو اینهمه غریبه موهای نازنینم دیده بشه البته من از خود راضی نیستما ولی خب به قول یکی از دوستام حیف که آدم زیبایی هاش رو مفت ببازه.

سیاوش:اصلا باورم نمیشد که این دختر زیبا همون رویا کوچولو باشه از اولم زیبا بود ولی ندیگه در این حد نمیدونم چرا دلم میخواست همش نگاش کنم صداش پر از آرامش بود همون چیزی که من ازش محروم بودم دلم میخواست همه صداها قطع میشد و فقط اون حرف میزد تو تمام این سالها که تنها زندگی کردم و حتی قبلش هم همچین حسی رو نسبت به هیچکس نداشتم شاید اولین بار بود که داشتم تجربش میکردم انقدر ملیح بودو نگاهش معصومانه که تو همون ثانیه اول آدم رو جذب میکرد چقدر خوب لیاس پوشیده واقا اگه دختر دیگه ای بود با این زیبایی فکرنکنم الان ایطوری لباس میپوشید برعکس احتمالا تلاش میکرد برای بیشتر دیده شدن نه معلومه خیلی نجیب،دلم میخواد یه بحثی رو راه بندازم البته تا صدام در بیاد میدونم هم زمان میشه با دراومدن شاخ مامان اینا آخه این نا پرهیزی ها از من یکی خیلی بعیده ولی خب چاره ای نیست آخه این دختر از منم ساکت تره خدایا به امید خودت حالا چی بگم ضایع نباشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار
    آمار سایت
  • کل مطالب : 198
  • کل نظرات : 122
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 206
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 109
  • بازدید امروز : 100
  • باردید دیروز : 192
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 569
  • بازدید ماه : 1,341
  • بازدید سال : 7,592
  • بازدید کلی : 516,444
  • کدهای اختصاصی