loading...
رمان ما
yasyasi بازدید : 210 دوشنبه 08 دی 1393 نظرات (0)

************
-خلاصه طرف از ما آتو گرفته بود بد میدونست هم

چقد پولدارم در اضا ی اینکه به کسی نگه پول

میگرفت ماهی 300 هزار تومان برای من پولی نبود

برای اون دنیایی بود ولی خدایی خوب ادمی بود

میتونست نزدیک 1 میلیون که پول گرفته بود

منوبفروشه ولی تا به اون حد رسید دیگه ازم پول

نگرفت و ردشو گم کرد

زندگیم عادی شده بود تازه هنرستان رشته ی موسیقی

برای دختر ها اورده بود وااااای که چقد این موضوع

رو فهمیدم اتیش گرفتم.

(بردیا)-خخخخ حتما این موضوع مال همون موقعیه

ک پدرمنو در اوردی

ریز ریز خندیدم و سرمو تکون دادم

(بردیا)_ بابا میگم این پسر...نه این دختره چِله نگو نه

اقای غفارری-اِه پسر جون این چه حرفیه درست

باهاش حرف بزن.

با مهربونی گفتم:خوب راست میگه پدرشو در اوردم

خودمم قبول دارم...اوممممممم دیگه چی مونده نگفته

باشم؟؟؟

سخت درگیر فکر کردن بودم ... ادامه دادم:

هیچی دیگه الانم در خدمتتونم همین...

غفاری-بهم گفتی کارم داری؟یه خواسته ای داشتی

خواستت چیه؟؟

همونطور که سعی در قورت دادن لقمم داشتم گفتم:

خوب شد یاد اوری کردید.(باتردید نگاهش کردم و

ادامه دادم)-واسم سخته اگه بخوام به عنوان یه پسر به

دانشگاه برم...صدامو کمی پائین تر اوردم...دیپلممو

که گرفتم ازتون میخوام با اسم دخترونم واسم یه دیپلم

بسازید خواهش می کنم.

غفاری متفکر بهم نگاه میکرد.بعد از چند دقیقه ی

طولانی گفت:دیپلم؟باشه برات یه کاریش میکنم فعلا

غذاتونو بخورید که سرد نشه.

  ادامه دارد    ****************

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار
    آمار سایت
  • کل مطالب : 198
  • کل نظرات : 122
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 206
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 109
  • بازدید امروز : 38
  • باردید دیروز : 192
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 507
  • بازدید ماه : 1,279
  • بازدید سال : 7,530
  • بازدید کلی : 516,382
  • کدهای اختصاصی