پست دوم:
ارام یه نفس عمیق کشید-به به چه هوایی،اصلا ادم حال میکنه...
در حالی که نشسته روی صندلی پلاستیکی فرودگاه داشتم با گوشیم ور میرفتم جوابش رو دادم-اخه کجای این هوای شرجی خوبه؟؟؟ادم حس خفگی بهش دست میده.
ارام-من که باهاش حال میکنم
-خیل خب حالا خانمی که با هوای شرجی حال میکنی، بدو برو چمدونا رو بگیر بریم به کار و زندگیمون برسیم.
ارام دستاشو جلوی دهنش مشت کرد-اِ اِ به من چه خودت برو بگیر.
نگام رو از گوشی گرفتم و بهش دوختم-ارام برو،نمیبینی درگیرم.
اخم کرد-نمیخوام برم،تو همیشه با خودت درگیری،اتفاق جدیدی نیست
چشمامو که هنوز عینک نزده بودم بدون هیچ اخمی به چشاش دوختم-پاشو برو ارام...
نگاهی به چشمام انداخت و پوفی کشید.لابد مثل همیشه داره به خودش میگه با اون چشاش.دهن کجی ای از رو لج که مجبورش کرده بودم بهم کرد و در حالی که به سمت قسمت تحویل بار میرفت زیر لب غر زد و دستی به چشماش کشید:از دست این دختر،با اون چشاش،خوبه من بزرگ ترم،فک کرده چه......
دیگه ازم دور شده بود و متوجه ی ادامه ی حرفاش نمی شدم.خنده ای به خاطر غرغر هاش و پیش بینی درستم کردم و دوباره حواسم رو دادم به گوشی.چرا آنتن نمیده؟؟نگاهی به اطرافم کردم.هرکس گوشیش رو دستش گرفته و مشغول شده بود.بعضی ها هم در حال صحبت بودن.دکمه ی خاموش شدن گوشی رو فشار دادم.شاید با یک دور خاموش-روشن کردن درست بشه. با صدای بلند ارام که از دور من رو مخاطب قرار میداد بیخیالش شدم و گوشی رو انداختم توی کیفم.فوقش توی هتل بهشون زنگ میزنم...
ارام-بفرما اینم چمدونا...
با دست به پشت سرش اشاره کرد.نگاهی به دو چمدونی که دست کارگر فرودگاه بود انداختم.
ارام ادامه داد-بریم هتل.کلی کار داریم و قبل همش باید دوش بگیریم و استراحت کنیم...
سری به نشونه ی موافقت تکون دادم و با هم به سمت خروجی فرودگاه راه افتادیم.کارگر هم با چمدونا پشت سرمون.با بیرون اومدن از خروجی فرودگاه موجی از گرما و رطوبت اب به سمتمون اومد.نفس گیر نبود ولی برای من که عادت نداشتم هوای سنگینی بود.توی فرودگاه هم هوای شرجی حس میشد ولی الان شدتش خیلی بیشتر شده.با اینکه تقریبا اواسط زمستون بود اصلا سرما احساس نمیشد هیچ،بعضی اوقات هوا گرم هم میشد.با تکه ای از شالم خودم رو باد زدم.مانتویی که تنم بود خیلی کلفت نبود ولی نخی و تابستونی نبود برای همین احساس گرمای شدید میکردم.خیلی دلم میخواست زودتر از این گرما خلاص شم برای همین به سرعتم برای گشتن با چشم دنبال ماشین هتل اضافه کردم.با صدای "اهان،دیدمش" ارام برگشتم سمتش و نگاهش رو دنبال کردم. رسیدم به یه ماشین سفید رنگی که روی درش نوشته بود"هتل ستاره ی شب" و 6 تا ستاره با نظم بالای اسم بود.راننده که مردی تقریبا میان سال بود کاغذی بزرگ بالا نگه داشته بود که روش اسم ما دوتا بود"خانم تیدا و ارام مهر ارا".لبخندی از خوشحالی دیدن ماشین هتل زدم و به سمتش رفتم.
آرام جلوتر از من راه افتاد و زودتر با راننده روبرو شد-سلام..شما باید راننده ی هتل باشید....
اجازه تموم شدن حرف رو نداد-سلام خانم..بله خودم هستم... خوش اومدید...
و در حالی که در رو باز میکرد ادامه داد-بفرمایید داخل ماشین تا من چمدوناتون رو بزارم صندوق عقب.
و به من که پشت سر ارام سوار میشدم هم سلام کرد و خوش امد گفت. حتما کار بابا بود،حتما.وارد ماشین شدم و کنار ارام جا گرفتم. از خنکی مطبوع داخل ماشین لبخندی روی لبم نشست. ارام کمی به سمتم خم شد و اروم جوری که فقط خودمون بشنویم گفت:حتما کار بابا بوده،حتما
از اینکه تفکرامون اینقدر شبیه به هم بود خندم گرفت-منم همین فکر رو میکنم.به چه چیزی فکر میکردن این دوتا برادر که کاری کردن که حتی راننده ی هتل هم مارو بشناسه که برامون دردسر نشه...
ارام-بابات تورو میشناسه،میدونه که چقدر خراب کاری....
-فکر نکن بابای تو در موردت یه همچین فکری نمیکنه دختر عمو...
خواست جوابم رو بده که راننده سوار شد و راه افتاد.ارام هم دیگه پی بحثو نگرفت و بیخیالش شد.تا هتل دیگه حرفی رد و بدل نشد فقط از پنجره به فضای سبز کیش و دریای خلیج فارس چشم دوخته بودیم.واقعا که جزیره ی زیبا و قابل تحسینی بود.با ایستادن ماشین حواسمون رو به هتل دادیم.با دیدن هتل تعجب کردم.قبلا عکسشو دیده بودم ولی فکر نمیکردم که همچین معماری عالی ای داشته باشه.الحق که بابا و عمو این دفعه گل کاشتن.با سلقمه ی ارام،چشم از هتل گرفتم و برگشتم سمتش...
با تعجب بامزه ای که به صدام داده بودم شروع کردم به مسخره بازی -ای جان. عجب هتل هلویی.ینی آرام اینجا هتل ماست؟؟
با خونسردی ذاتیش که مختص خودش بود جوابم رو داد-پ ن
یکم از ذوقم خوابید- ایش،چی میشه برا دل من یکم ذوق کنی؟؟
دستش رو اروم روی سرم کشید -گوگولی خاله،اره کل اینجا برای تو اا،خوبت شد؟؟
دستشو پس زدم و با اخم گفتم-مسخره ی تو ذوق زن...
خندید- خب حالا،اخماتو باز کن. پیشونیت چروک میشه دیگه همین مش جعفر سبزی فروش هم نمیخوادتا.
چپ چپ نگاهی بهش انداختم.
لبخندی که روی لباش بود رو خورد و بی هیچ حرفی منظورم رو فهمید- خیله خب.بیا بریم تو
رفت و نزدیک در ایستاد،منم کنارش.با باز شدن در هتل باد خنکی مستقیم به صورتمون خورد که از سمت کولر کار گذاشته شده ی کنار در بود. ارام توی جلد همیشگیش بود.برعکس من اون جدی بودن عادت همیشه اش بود و فقط توی جمع های صمیمی شوخ میشد.معمولا جدی بود و مهربون.با جدیتی که لازمه ی کارمون بود وارد شدیم.میشه گفت نگاه همه به سمت ما بود.جدیت و غرور،زیبایی و گرونی لباس ها که باهم ترکیب شده بود به طور کامل توی چشم بود.با رسیدنمون به مرکز لابی بزرگ و مجلل هتل بیشتر کارمندا که معلوم بود مارو میشناسن به سمتمون اومدن و شروع کردن به سلام و خوش امد گویی.ما هم با لبخند جوابشون رو میدادیم. من که هنوز اثار سردردی که کم و بیش ادامه داشت و حتی توی چهره ام هم مشخص بود،به بیشتری ها جواب سرسری دادم و واگذارشون میکردم به ارام.درحالی که ارام هنوز درگیر کارمندا بود رفتم سمت پذیرش هتل..
دختری که به عنوان رسیپشن کار میکرد با دیدنم بلند شد و دوباره سلام کرد و خوش امد گویی گفت...
سعی کردم با حوصله ی بیشتری جوابش رو بدم-ممنون،اتاق مخصوص ما اماده است؟؟
دختر در حالی که سر تکون میدادم جوابم رو داد-بله دو روزی میشه که اماده است. اقای مهر ارا خیلی وقته سفارش اتاق رو به ما دادن.خیلی هم روی خوبی اجناسش تاکید میکنند.ما هم نمیدونستیم چرا اینقدر تاکید میکنن.نگو برای دخترشون و برادر زاده اشون میخواستن.چقدر هم دخترشون که شما باشید خوشگلید.هزار ماشالا،.خدا ببخشه به پدر و مادرتون...
برای جلوگیری از ادامه ی پر حرفی هاش پریدم وسط حرفش.
کمی بی حوصله اما با لبخند گفتم-ممنون از لطفت عزیزم.میشه زودتر کارت اتاق رو بدی؟
دستش رو گرفت جلوی دهنش-ای وای ببخشید،مثل اینکه بازم پر حرفی کردم.الان میارم کارت رو براتون...
به دقیقه نکشید که کارت ورود به اتاق رو به سمتم گرفت-بفرمایید این هم کارت اتاق.امیدوارم خوشتون بیاد..
با لبخند سری تکون دادم-ممنون
به سمت ارام برگشتم.کنار اسانسور در حالی که منتظرم بود داشت با یکی از کارمندای سمج که هنوز هم سوال داشت حرف میزد.با دیدن من که به طرفش میرفتم با یه اخم ظریف اون کارمند رو هم دست به سر کرد.به اسانسور که رسیدم.اسانسور هم،هم زمان با من به لابی رسید.مطمئنا قبلا ارام دکمه شو زده بود.با هم وارد اسانسور شدیم.هردو داشتیم از دیواره های شیشه ای اسانسور دریا رو که کاملا در معرض دید بود رو نگاه میکردیم.ارام دستی به چشمش کشید.اخمی از سردردی که هنوز ادامه داشت ولی خفیف تر شده بود روی پیشونیم نقش بسته بود...
صدای ارام منو به خودم اورد-هنوز سردرد داری؟؟
با این که به دریا خیره شده بود و سعی داشت خودشو جدی نشون بده ولی نگرانیش که مثل نگرانی یه مادر برای بچه اش بود هنوز از جمله اش معلوم بود...
تک خنده ای کردم و از پهلو بغلش کردم-قربونت برم که واس من ادای ادم حسابی هارو در میاری...
ارام هم خندید و منو از خودش جدا کرد-خدا نکنه...
محکم زدم پشتش-اون که البته...
"ای" ارومی گفت و دستشو گذاشت رو کمرش و با حالت بامزه ای ادامه داد-دلم نمیاد بگم بمیری با اون دست سنگینت...
خندیدم.از ته دل خندیدم به این ارام.به این روی بامزه از ارام...