loading...
رمان ما
parno75 بازدید : 180 جمعه 08 خرداد 1394 نظرات (0)

سلام من یه تازه واردمو میخوام برای اولین بار رمانمو اینجا بنویسم به حمایتتون احتیاج دارم.

 

خلاصه: داستان درباره ی دختری به اسم پرنو هست که تو یه خانواده فقیر زندگی میکنه. اون  درگیر یه عشقی میشه که خیلیا بهش میگن عشق ممنوع تو گیرو دار این عاشقی مشکلات زیادی براش پیش میاد که داستان رو جذاب میکنه...

kimia_hajjar بازدید : 147 دوشنبه 21 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

سلاااام من برگشششششتتتممم شرمندههههنیشخند

خدایا کی میشه این ساعت کوکیمو با چکش له کنم.حالا مگه خفه میشد یه

سره میزنگید.بلند شدم با چشای بسته رفتم دستشویی.یه کم میرانپیلی

(ارایش) کردم که حداقل آقای شیرینی همت کنه تو صورتم نگاه کنه چه

برسه به اینکه کونگفو یادم بده.درد بدنم بهتر شده بود خداروشکر.یه مانتوی

کتون کاغذی سفید پوشیدم با یه شلوار لی لوله ی مشکیو شال

مشکی.لباسای کنگفو و تکواندو رو برداشتم و د برو که رفتی.پایین پله ها به

مامان برخوردم

_کجا به سلامتی؟؟؟؟؟

_وا مصی جون دارم میرم کلاس دیگه

_قربونت برم مادر صبحونه یادت نره ها؟؟

_چشم.    مامان ما هم دو شخصیتی مزمن داره ها.یه لیوان آب پرتغال

خوردم چند تا میوه هم زمیمه اش کردم و پریدم پشت ماشین.یه زنگ به

آرشین زدم :_سلام خره    _سلام تو منو از خواب بیدار میکنی که چی؟ 

_الاغ امروز کلاس داریم.  _ اِ راست میگیا برو منم میام.  _بای. راه افتادم  سمت کلاس.




mehroosh بازدید : 298 شنبه 19 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

سلام من نویسندهی جدید هستم و میخوام رمان پرنسس یخی رو شروع کنم پس بسم الله:                                         خلاصه:اریا نا تهرانی: دختری غیر قابل پیش بینی و شیطون اما به موقش حسابی سرد و مغرور . ارتیمان راد: پسری مغرور و غیر قابل نفوذ. کی فکرشو می کرد که این دوتا به هم بر بخورن؟ کی فکرشومی کرد چنین اتفاقاتی بیو فته؟ کی فکرشومی کرد زمان هم شکست بخوره؟ بعد از سال   ها برگشت و با پرنسس یخی بر خورد کرد.  چشم                     نکته 1 :نیمه ی اول رمان بر می گرده به هشت سال پیش اما نیمه ی دوم زمان حال. نکته 2: نیمه ی اول ژانر عاشقانه و طنزی داره اما نیمه ی دوم ژانر پلیسی  طنز عاشقانه .   دوستان در طول رمان صبر داشته باشید       تا اولین پست  < یا حق >

ronak32 بازدید : 174 پنجشنبه 10 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

 

پست دوم:
ارام یه نفس عمیق کشید-به به چه هوایی،اصلا ادم حال میکنه...
در حالی که نشسته روی صندلی پلاستیکی فرودگاه داشتم با گوشیم ور میرفتم جوابش رو دادم-اخه کجای این هوای شرجی خوبه؟؟؟ادم حس خفگی بهش دست میده.
ارام-من که باهاش حال میکنم
-خیل خب حالا خانمی که با هوای شرجی حال میکنی، بدو برو چمدونا رو بگیر بریم به کار و زندگیمون برسیم.
ارام دستاشو جلوی دهنش مشت کرد-اِ اِ به من چه خودت برو بگیر.
نگام رو از گوشی گرفتم و بهش دوختم-ارام برو،نمیبینی درگیرم.
اخم کرد-نمیخوام برم،تو همیشه با خودت درگیری،اتفاق جدیدی نیست
چشمامو که هنوز عینک نزده بودم بدون هیچ اخمی به چشاش دوختم-پاشو برو ارام...
نگاهی به چشمام انداخت و پوفی کشید.لابد مثل همیشه داره به خودش میگه با اون چشاش.دهن کجی ای از رو لج که مجبورش کرده بودم بهم کرد و در حالی که به سمت قسمت تحویل بار میرفت زیر لب غر زد و دستی به چشماش کشید:از دست این دختر،با اون چشاش،خوبه من بزرگ ترم،فک کرده چه......
دیگه ازم دور شده بود و متوجه ی ادامه ی حرفاش نمی شدم.خنده ای به خاطر غرغر هاش و پیش بینی درستم کردم و دوباره حواسم رو دادم به گوشی.چرا آنتن نمیده؟؟نگاهی به اطرافم کردم.هرکس گوشیش رو دستش گرفته و مشغول شده بود.بعضی ها هم در حال صحبت بودن.دکمه ی خاموش شدن گوشی رو فشار دادم.شاید با یک دور خاموش-روشن کردن درست بشه. با صدای بلند ارام که از دور من رو مخاطب قرار میداد بیخیالش شدم و گوشی رو انداختم توی کیفم.فوقش توی هتل بهشون زنگ میزنم...
ارام-بفرما اینم چمدونا...
با دست به پشت سرش اشاره کرد.نگاهی به دو چمدونی که دست کارگر فرودگاه بود انداختم.
ارام ادامه داد-بریم هتل.کلی کار داریم و قبل همش باید دوش بگیریم و استراحت کنیم...
سری به نشونه ی موافقت تکون دادم و با هم به سمت خروجی فرودگاه راه افتادیم.کارگر هم با چمدونا پشت سرمون.با بیرون اومدن از خروجی فرودگاه موجی از گرما و رطوبت اب به سمتمون اومد.نفس گیر نبود ولی برای من که عادت نداشتم هوای سنگینی بود.توی فرودگاه هم هوای شرجی حس میشد ولی الان شدتش خیلی بیشتر شده.با اینکه تقریبا اواسط زمستون بود اصلا سرما احساس نمیشد هیچ،بعضی اوقات هوا گرم هم میشد.با تکه ای از شالم خودم رو باد زدم.مانتویی که تنم بود خیلی کلفت نبود ولی نخی و تابستونی نبود برای همین احساس گرمای شدید میکردم.خیلی دلم میخواست زودتر از این گرما خلاص شم برای همین به سرعتم برای گشتن با چشم دنبال ماشین هتل اضافه کردم.با صدای "اهان،دیدمش" ارام برگشتم سمتش و نگاهش رو دنبال کردم. رسیدم به یه ماشین سفید رنگی که روی درش نوشته بود"هتل ستاره ی شب" و 6 تا ستاره با نظم بالای اسم بود.راننده که مردی تقریبا میان سال بود کاغذی بزرگ بالا نگه داشته بود که روش اسم ما دوتا بود"خانم تیدا و ارام مهر ارا".لبخندی از خوشحالی دیدن ماشین هتل زدم و به سمتش رفتم.
آرام جلوتر از من راه افتاد و زودتر با راننده روبرو شد-سلام..شما باید راننده ی هتل باشید....
اجازه تموم شدن حرف رو نداد-سلام خانم..بله خودم هستم... خوش اومدید...
و در حالی که در رو باز میکرد ادامه داد-بفرمایید داخل ماشین تا من چمدوناتون رو بزارم صندوق عقب.
و به من که پشت سر ارام سوار میشدم هم سلام کرد و خوش امد گفت. حتما کار بابا بود،حتما.وارد ماشین شدم و کنار ارام جا گرفتم. از خنکی مطبوع داخل ماشین لبخندی روی لبم نشست. ارام کمی به سمتم خم شد و اروم جوری که فقط خودمون بشنویم گفت:حتما کار بابا بوده،حتما
از اینکه تفکرامون اینقدر شبیه به هم بود خندم گرفت-منم همین فکر رو میکنم.به چه چیزی فکر میکردن این دوتا برادر که کاری کردن که حتی راننده ی هتل هم مارو بشناسه که برامون دردسر نشه...
ارام-بابات تورو میشناسه،میدونه که چقدر خراب کاری....
-فکر نکن بابای تو در موردت یه همچین فکری نمیکنه دختر عمو...
خواست جوابم رو بده که راننده سوار شد و راه افتاد.ارام هم دیگه پی بحثو نگرفت و بیخیالش شد.تا هتل دیگه حرفی رد و بدل نشد فقط از پنجره به فضای سبز کیش و دریای خلیج فارس چشم دوخته بودیم.واقعا که جزیره ی زیبا و قابل تحسینی بود.با ایستادن ماشین حواسمون رو به هتل دادیم.با دیدن هتل تعجب کردم.قبلا عکسشو دیده بودم ولی فکر نمیکردم که همچین معماری عالی ای داشته باشه.الحق که بابا و عمو این دفعه گل کاشتن.با سلقمه ی ارام،چشم از هتل گرفتم و برگشتم سمتش...
با تعجب بامزه ای که به صدام داده بودم شروع کردم به مسخره بازی -ای جان. عجب هتل هلویی.ینی آرام اینجا هتل ماست؟؟
با خونسردی ذاتیش که مختص خودش بود جوابم رو داد-پ ن
یکم از ذوقم خوابید- ایش،چی میشه برا دل من یکم ذوق کنی؟؟
دستش رو اروم روی سرم کشید -گوگولی خاله،اره کل اینجا برای تو اا،خوبت شد؟؟
دستشو پس زدم و با اخم گفتم-مسخره ی تو ذوق زن...
خندید- خب حالا،اخماتو باز کن. پیشونیت چروک میشه دیگه همین مش جعفر سبزی فروش هم نمیخوادتا.
چپ چپ نگاهی بهش انداختم.
لبخندی که روی لباش بود رو خورد و بی هیچ حرفی منظورم رو فهمید- خیله خب.بیا بریم تو
رفت و نزدیک در ایستاد،منم کنارش.با باز شدن در هتل باد خنکی مستقیم به صورتمون خورد که از سمت کولر کار گذاشته شده ی کنار در بود. ارام توی جلد همیشگیش بود.برعکس من اون جدی بودن عادت همیشه اش بود و فقط توی جمع های صمیمی شوخ میشد.معمولا جدی بود و مهربون.با جدیتی که لازمه ی کارمون بود وارد شدیم.میشه گفت نگاه همه به سمت ما بود.جدیت و غرور،زیبایی و گرونی لباس ها که باهم ترکیب شده بود به طور کامل توی چشم بود.با رسیدنمون به مرکز لابی بزرگ و مجلل هتل بیشتر کارمندا که معلوم بود مارو میشناسن به سمتمون اومدن و شروع کردن به سلام و خوش امد گویی.ما هم با لبخند جوابشون رو میدادیم. من که هنوز اثار سردردی که کم و بیش ادامه داشت و حتی توی چهره ام هم مشخص بود،به بیشتری ها جواب سرسری دادم و واگذارشون میکردم به ارام.درحالی که ارام هنوز درگیر کارمندا بود رفتم سمت پذیرش هتل..
دختری که به عنوان رسیپشن کار میکرد با دیدنم بلند شد و دوباره سلام کرد و خوش امد گویی گفت...
سعی کردم با حوصله ی بیشتری جوابش رو بدم-ممنون،اتاق مخصوص ما اماده است؟؟
دختر در حالی که سر تکون میدادم جوابم رو داد-بله دو روزی میشه که اماده است. اقای مهر ارا خیلی وقته سفارش اتاق رو به ما دادن.خیلی هم روی خوبی اجناسش تاکید میکنند.ما هم نمیدونستیم چرا اینقدر تاکید میکنن.نگو برای دخترشون و برادر زاده اشون میخواستن.چقدر هم دخترشون که شما باشید خوشگلید.هزار ماشالا،.خدا ببخشه به پدر و مادرتون...
برای جلوگیری از ادامه ی پر حرفی هاش پریدم وسط حرفش.
کمی بی حوصله اما با لبخند گفتم-ممنون از لطفت عزیزم.میشه زودتر کارت اتاق رو بدی؟
دستش رو گرفت جلوی دهنش-ای وای ببخشید،مثل اینکه بازم پر حرفی کردم.الان میارم کارت رو براتون...
به دقیقه نکشید که کارت ورود به اتاق رو به سمتم گرفت-بفرمایید این هم کارت اتاق.امیدوارم خوشتون بیاد..
با لبخند سری تکون دادم-ممنون
به سمت ارام برگشتم.کنار اسانسور در حالی که منتظرم بود داشت با یکی از کارمندای سمج که هنوز هم سوال داشت حرف میزد.با دیدن من که به طرفش میرفتم با یه اخم ظریف اون کارمند رو هم دست به سر کرد.به اسانسور که رسیدم.اسانسور هم،هم زمان با من به لابی رسید.مطمئنا قبلا ارام دکمه شو زده بود.با هم وارد اسانسور شدیم.هردو داشتیم از دیواره های شیشه ای اسانسور دریا رو که کاملا در معرض دید بود رو نگاه میکردیم.ارام دستی به چشمش کشید.اخمی از سردردی که هنوز ادامه داشت ولی خفیف تر شده بود روی پیشونیم نقش بسته بود...
صدای ارام منو به خودم اورد-هنوز سردرد داری؟؟
با این که به دریا خیره شده بود و سعی داشت خودشو جدی نشون بده ولی نگرانیش که مثل نگرانی یه مادر برای بچه اش بود هنوز از جمله اش معلوم بود...
تک خنده ای کردم و از پهلو بغلش کردم-قربونت برم که واس من ادای ادم حسابی هارو در میاری...
ارام هم خندید و منو از خودش جدا کرد-خدا نکنه...
محکم زدم پشتش-اون که البته...
"ای" ارومی گفت و دستشو گذاشت رو کمرش و با حالت بامزه ای ادامه داد-دلم نمیاد بگم بمیری با اون دست سنگینت...
خندیدم.از ته دل خندیدم به این ارام.به این روی بامزه از ارام...
ronak32 بازدید : 138 پنجشنبه 10 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

پست اول:

-
ببخشید خانم،خوابیدید؟ ؟؟
خواب،چه حس شیرین،بی خبری محض.چقدر از این حس فاصله گرفته بودم.چشم هام رو باز کردم و صورت مهماندار با ارایشی که کل صورتش رو در بر گرفته بود جلوم ظاهر شد.با لبخنده خسته ای که نشون از سردرد شدیدم که هواپیما و حرکتش علتش بود بهش چشم دوختم:-نه بیدار بودم،کاری داشتید؟؟
مهماندار با دیدن چشمای بازم با ارامش در حالی که تمام تلاشش رو میکرد تا بدون هیچ خراب کاری ای، سینی حاوی دو لیوان کاغذی قهوه و چندتا شکلات رو روی میز مقابلم جا بده توضیح داد:-خانم،چند دقیقه ی دیگه هواپیما فرود میاد.کم کم آماده بشید و کمربندتون رو هم ببندید.
سری تکون دادم-بسیار خب
مهماندار که از جانب من خیالش راحت شد راه افتاد تا به بقیه هم اصلاع رسانی کنه.با رفتن مهماندار دستم رو به سمت یکی از لیوان های قهوه بردم. قهوه خیلی دوست داشتم ولی نه تلخش.برعکس یه ایرانی اصیل اصلا از چایی خوشم نمی اومد."یک خصوصیت معکوس با دیگران".اروم لیوان رو به لبم نزدیک کردم.بوی قهوه.یه نفس عمیق کشیدم.لیوان رو نزدیک تر کردم.جرعه ای از قهوه رو خوردم.صورتم توی هم رفت.مزه ی تلخی.چقدر از طعم قهوه تلخ بدم میاد. قهوه رو گذاشتم روی میز تا شوی مقابلم. برای عوض شدن مزه ی دهنم یه شکلات از کنار لیوان های برداشتم.از طعم تلخی متنفر بودم.برعکس من ارام خیلی از این طعم خوشش می اومد.با یه دستم شکلات شیری رو توی دهنم گذاشتم و با دست دیگه لیوان دست نخورده ی قهوه رو برداشتم به سمت راستم چرخیدم.ارام،نشسته روی صندلی کنار پنجره ی هواپیما، اهنگ گوش کنان به ابرهای سفید و پنبه ای مانندی که از کنارشون رد می شدیم خیره شده بود.دستم رو اروم گذاشتم سر شونه اش،نفهمید.غرق بود،غرق اسمون افکارش.مثل همیشه.با دستم که سر شونه اش بود تکون ارومی بهش دادم.با لرز خفیفی که تنش گرفت از تفکرات عمیقش بیرون اومد.به سمتم چرخید.با دیدن لیوان قهوه ی دستم چشماش از خوشی درخشید و لبخند ملایمی روی لبای خوش فرمش نشست.مثل همیشه.عاشق قهوه از نوع تلخش.با یه دست دوتا گوشی هنزفیری رو از گوشش کند.در حالی که با خنده ای سرخوش لیوان قهوه رو از دستم میگرفت شروع به مسخره بازی کرد.مسخره بازی ای که سالی یه بار بود ولی بهم نشون میداد که سرحاله.
ارام-به به،چه خانومی،چه کدبانویی،چه زن زندگی ای،اهرین اهرین،مامانم اون موقع که دیده بودت میگفتا...
جرعه ای از قهوه رو با صدای بلند هورت کشید و ادامه داد:میگف یه دختر دیدم برات کدبانو،اوففف،برات قهوه درست میکنه،ماه،فقط میدونی...یکم مشکل داره...
گاهی اوقات حس میکردم کیلومتر ها با شخصیت اصلی وجودش فاصله داره،چقدر راحت با مشکلی که همیشه توی وجودش بود مبارزه میکرد.
خندیدم-خودت مشکل داری...
یه مقدار دیگه از قهوه اش رو بلند هورت کشید.بی اهمیت به نگاه های چپ چپ صندلی های کناری:من که نگفتم،مامانت داشت میگفت،خلاصه پرسیدم:چه مشکلی؟؟مامانت هم اماده جواب داد:هیچی فقط یه ذره زشته،یه ذره لوسه،یه ذره ول خرجه،یه ذره بد دهنه،یه ذره دستم بزن داره،والا میگفت یه ذره،نمیدونستم یه ذره ینی خیلییییی
خندیدم...بلندتر-پرو....همش که خصوصیت خودته،که من زشتم،که من لوسم،که اینا خصوصیت های منه،این همه خوبی،اخرش بگید تیدا بَده...
زبونش رو برام در اورد و کشیده جوابم رو داد-تیدا بَدههه....
یه مشت کوبوندم تو بازوش-گمشو قهوه اتو بخور...
دهن کجی بهم کرد-اگه بزاری تو..
ترجیح دادیم صحبت رو تموم کنیم.بدون صحبت قهوه اش رو تا اخر خورد.در تمام مدتی که با لذت میخورد نگاش کردم.همیشه یه سوال بی جواب تو ذهنم بود.چجوری اینقدر با لذت میخوره؟! اونم این قهوه ی تلخو،با تموم شدن قهوه اش در حالی که سینی قهوه رو به مهماندار که برای بار اخر به سمت صندلیمون اومده بود میدادم ازش پرسیدم:
-چجوری قهوه ی به این تلخی میخوری؟کجاش خوشمزه اس؟ هی میگه قهوه ی تلخ خوشمزه اس. 
مثل همیشه دوباره لبخند زد،یکم دردناک تر. سعی کرد معلوم نباشه تو چهره اش،ولی خب نمیشه گفت موفق بود-شاید بعدا یه موقع ای، یه جایی بفهمی چرا میگم خوشمزه است. البته امیدوارم هیچ وقت تجربه اش نکنی...
خواستم جوابش رو بدم که با صدای بلندی که از بلندگو های هواپیما پخش شد بیخیالش شدم...
-مسافران عزیز ...لطفا کمربندهاتون را ببندید و صندلی هارو به حالت اولیه در بیاورید...
در حالی که کمربندم رو میبستم حواسم رفت به سمت ادامه صحبت مهماندار...
- هواپیما لحظاتی دیگر در فرودگاه بین المللی کیش به زمین میشیند.دمای هوای شهر هم اکنون 28 درجه بالای صفر است...
بیخیال ادامه ی صحبت های خلبان که مربوط به موقعیت کیش میشد سعی کردم کمی خودم رو بیشتر به سمت ارام خم کنم تا بتونم دریای ابی خلیج فارس رو از اینجا ببینم.
فقط اخر صحبت خلبان رو فهمیدم که نشون از رسیدنمون به کیش بود:برای شما سفری خوش ارزو مندیم..به امید دیدار مجدد...
کیش.... ما اومدیم.... 


ronak32 بازدید : 263 پنجشنبه 10 اردیبهشت 1394 نظرات (0)
مقدمه:
عشق زیباست و زیبایی می بخشد...
همچون او
عشق پر از احساس است و احساس می افریند...
به سان او
عشق اتش است و میسوزاند همه را....
مانند او
عشق مقدس است و عاشق قداست دارد...
چون او...

چون او که اسمش نیز به معنای حقیقی وجود و عظمتش، پاک است و مقدس...

yasamin بازدید : 617 جمعه 04 اردیبهشت 1394 نظرات (0)
مقدمه دختری به نام باران اما با طبعی نا ارام ودرونی متلاطم،هرچند که از قشر مرفه است اما بی درد نیست.. واما اریا پسری از جنس شیشه که زمان باعث پوشیده شدن این ششیه ازغبارخواهد شد
kimia_hajjar بازدید : 163 جمعه 21 فروردین 1394 نظرات (0)

سلام من اومدم ولی شرمندمنیشخندببخشید بابت تاخیر

 

 

 

اوف...چقدر خسته شدم.این امیر حسین نامرد هم که امروز فک کرده من ریواردم هرچی نت و قطعه بود گفت بزن.دیگه این اخرا دید انگشتم تاول زد بیخیال شد.امیر حسین استاد ویالنمه یه پسر حدود 27 28 سال.نسبتا جذاب و بسیار خوشتیپ.داشتم میرفتم تو اتاقم که یه لحظه حس کردم همه جونم خیس شد.

_وای خدا یخ زدم.....

_حقته

_ساااااااارررررریییییییییییینننننن

_بله

_الهی بمیری.الان اگه مصی جون ببینه با پارکتاش چیکار کردی؟؟؟؟(مصی جون مامانمه .اسمش معصومه اس ولی من بهش میگم مصی اسم بابامم علییه گفتم یه وقت شوکه نشید.)_هیچی میگم تو پارچ آبورو من خالی کردی ریخته رو پارکت._منم میرم به بابا میگم که مهسا خانم بله...توکه دوست نداری علی جون بفهمه دختر بهترین دوستش دوست دختر پسرشه هااااننن؟؟؟؟سارین سریع سرخ شد و جیم زد.منم رفتم تو اتاقم.لباسامو دراوردم و وارد حموم شدم وانو پر کردمو شامپوی مورد علاقمو ریختم توش تا کف کنه.بعدم توش دراز کشیدم .داشتم به اتفاقای امروز فکر میکردم که چشام بسته شدو خوابم برد.ساعت سه نصفه شب بود که خسته و کوفته از وان اومدم بیرون.تمام جونم درد میکرد.گردنم که دیگه نگو... .فک کنم یه یه هفته ای کلاسام تعطیله چون همه جام درد میکنه.با همون حوله رو تخت افتادم و در حالی که فک میکردم چرا هیشکی سراغم نیومده از خواب بی هوش شدم.

pardis بازدید : 485 پنجشنبه 06 فروردین 1394 نظرات (0)

سلام دوستای گلم من اومدم پیشتون با یه رمان قشنگ حالا قشنگیش به نظر شما بستگی داره من چون بیشتر سبک های طنز و یجورایی کلکلی رو دوست دارم سعی کردم یه رمان بنویسم تا روحیتون شاد شه فعلا موضوع رمان رو نمیگم می خوام خودتون بخونید و بهفمید قضیه از چه قراره امیدوارم خوشتون بیاد سعی میکنم پست های طولانی بذارم تا زود تر تموم شه دوستون دارم نظر یادتون نره

خلاصه رمان :

رمان درباره دختری به اسم پریاست که دختر شوخ و سرزنده ایه یه سری اتفاقات میوفته که مجبور میشه برای مدتی از خانوادش دور بشه و به مسافرت بره اونم همراه با پسری نا آشنا


تعداد صفحات : 20

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار
    آمار سایت
  • کل مطالب : 198
  • کل نظرات : 122
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 206
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 109
  • بازدید امروز : 72
  • باردید دیروز : 192
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 541
  • بازدید ماه : 1,313
  • بازدید سال : 7,564
  • بازدید کلی : 516,416
  • کدهای اختصاصی